شرم آزادی / مهدی شیرزاد



یا لطیف

ساده بگویم: ماههاست قلمم خشکیده. امشب نیز به انشای اشک و به حکم دل، با دیدگانی پوشیده از ابر، رقص قلم را به نظاره نشسته ام. 8، 9 ماه پیش، پس از اوّلین همایش موج سوم می خواستم مطلبی بنویسم با عنوان «قسم به اشک لیلا». می خواستم بنویسم در این زمانه افراد بسیاری هستند که به دلایل و انگیزه های مختلف از خاتمی می خواهند که به عرصه نامزدی انتخابات ریاست جمهوری دهم بیاید. هر کس این خواست را به زبانی باز می گوید؛ امّا به نظر من گویاترین گفته اشک لیلاست! از قضا، آن چه از آن همایش، ماندنی شد و بازتاب یافت همان چند ثانیه اشک لیلا حاتمی بود. و به درستی خانم صادقیان پس از ترک سن توسط لیلا حاتمی گفت: "آری! هنرمندان این گونه اند!"

تا ماه ها ذهن و ضمیرم درگیر این بود که هنوز هم در این دوران پر ریا، حرف دل گویاترین کلام و بٌرنده ترین برهان است. می خواستم خاتمی را به صدق اشک لیلا قسم دهم که بیاید؛ امّا قسمش ندادم. چون دیدم اشک لیلا، خود، کلمه است و دل مهربان خاتمی نقش آن را بر خود خواهد نشاند. وقتی آمد می خواستم بنویسم: «إنّه قسمٌ لو تَعلَمونَ عظیم»، امّا باز دستم به نوشتن نرفت. و وقتی رفت خرسند شدم که ننوشتم. چون اگر نوشته بودم با رفتنش می ماندم که نوشته پیشین را چگونه توجیه کنم. امّا امروز از پس این رفت و آمد ها با یقینی عینی از عمق جان باور دارم که «إنّه قسمٌ لو تَعلَمونَ عظیم»! و این عظمتی است که این روزها آن را با دل و جان حس می کنیم. عظمتی به بزرگی تاریخ ایران و به همّت بلند ملّتی برای آزادی و پیشرفت و عدالت.

آن روز، لیلا با بغض و اشک از خاتمی خواست برای فردا بیاید. برای بچّه او، بچّه من و بچّه تو، برای آینده ایران. خاتمی آمد و رفت تا ما همه بیاییم. آری! من، تو، او! همگی همراه سیّدی با صلابت و مردی از تبار راست قامتان سبلان. ما همگی آمدیم؛ سبز پوش و روشن ضمیر. امّا آمدنمان را خوش نداشتند. گویی ناخوانده آمده بودیم! سپیدی آرمانمان و سبزی جامه هایمان چشم هایشان را می زد. و اینان قومی که هیچ گاه حاضر نیستند چشم هایشان را بشویند و جور دیگر ببینند. هر یک از ما به تک تک شان گفتیم: دوستت دارم! امّا آن خربزه در دهن ها که چون خموشان بی گُنَه روی بر آسمان کنند، دهان مان را بوییدند مبا گفته باشیم دوستت دارم؛ و سبزی شهرمان را به سرخی خون مان آراستند. اینان رنگ عزا را خوش تر دارند و سیاهی را بیش تر می پسندند. حدیث جعلی ظفرشان و نعره های مستانه شان جز به چاشنی آه و ناله زنان و کودکان حریفان شان به دهان شان مزه نمی کند. آن چنان که سپاه عمر سعد از قتل حسین و اسارت زینب و ناله کودکان کربلا هلهله شادی و غریو سرمستی سر دادند.

امّا این ها هیچ یک از عظمت آن قسم نمی کاهد. اشک لیلا، نه در حسرت گذشته که اشکی برای آینده بود؛ جوشیده از چشمه امید. و آینده سیه روی خواهد کرد هر که در او غش باشد. آری! آینده چکمه پوشان پینه بر پیشانی بسته ای را که توپ و تانک خود را گل زدند و به مدد بنگاه "بانگ و رنگ" و البتّه مایه ننگ، بوق زنان به خیابان ها آوردند و عروس آرای ملّت را به زور سر نیزه بر آن نشاندند، به خوبی باز می شناسد و به نیکی می داند چه کسی گل داد و گلوله گرفت!

قُدما بر آن بودند که اشک چشم بخار خون جگر است. و امروز، ما جملگی خونین جگرانیم؛ دل نگرانیم؛ و به امید رحمت و نصرت او چشم بر آسمانیم. جهان مان را تیره ساخته اند، امّا جان مان را صافی بخشیده اند! جسم خاکی را می توان به بند کشید، امّا جان صافی را هرگز! آزادی را می توان محبوس عقده های کینه و نفرت کرد، امّا آزادگی را هرگز!

جان صافی؟! آری! جان صافی! جان صافی همان است که چند روز پس از اشک لیلا، یکی از عزیزترین کسانم، سعید حجاریان، با صدای بلند گفته بود به شرطی که خاتمی بایستد، حاضر است آن را بر سر آرمان مان فدا کند. من، تو، او، ما همه ایستادیم! موسوی و کروبی و خاتمی هم در کنارمان. و حال این سعید حجاریان است که تن نیمه جان خود را برای روشن نگه داشتن شعله اصلاحات، ققنوس وار، هزینه می کند. و این ما بندگان رو سیه خداییم که جز او پناهی نداریم و با دلی خون و چشمی اشک بار، دست دعا به درگاه او بلند کرده ایم تا این «نعمت خداداد» را از ما نگیرد. کیست که نداند آقا سعید تاوان زنده ماندنش را می دهد؟! درس های بزرگی از این مرد خدایی آموخته ام که جان سوخته ام امان بازگو کردن آن ها را نمی دهد. امّا آقا سعید تنها نیست.

رمضان زاده نیز روز قبل از گرفتار شدنش در همان ساختمان قیطریه -که امروز آوازه ای جهانی به هم زده- رو به برخی جوانان حاضر مِن جمله برادر من گفته بود: "اشکالی ندارد؛ ما را بزنند؛ بگیرند؛ دستگیر کنند؛ امّا در عوض شما جوانان بتوانید راحت زندگی کنید." زنگ صدای رمضان زاده و لبخند همیشگی چهره صمیمی اش و همین یک جمله، خود، به تنهایی بیش از 20 روز است که مرا آتش زده است. امّا رمضان زاده هم تنها نیست.

این روزها به مرغ پر کنده ای می مانیم که از کلافگی سر به در و دیوار می کوبد. امّا چه حاصل؟ به قدری از یاران و دوستان و عزیزان گرفته اند که مات و مبهوتم که برای کی بنویسم و از کی بنویسم و چه بنویسم و چگونه بنویسم؟ از آقا مصطفی؟ آقای امین زاده؟ میردامادی؟ خدایاری؟ صفایی فراهانی؟ یا از محمّد رضای عزیز و شهاب باصفا و خانم توحیدلو نازنین؟ از کدام یک؟

حال من، وصف حال بسیاری از دوستان با غیرت و بی ادّعاست: نخستین بار است که از آزاد بودن مان شرمساریم. غلط گفتم. ببخشید! این نه ما، که آزادی است که از آزادگی شرمسار است. دوستان در بندم رها از هر بندند! اینک هیچ در بندی را رهاتر از اینان سراغ ندارم و هیچ زندانبانی را در بند تر از به بند کشندگان این آزادگان نمی شناسم. آری! قسم به اشک لیلا که شرم آزادی نمودی از عظمت همان قسم است! خدایا بندگانت را چه دشوار می آزمایی؟ و چه شیرین راه های هدایتت را بر روی مجاهدانت می گشایی! بار الها! این قوم ظالم جرعه نوش صبرمان کرده اند. امّا غافلند که این شوکران، در کام ما شیرین تر از عسل است. عسل مصفّایی که شفا و رحمت است. صبر مرحم زخم و دوای درد است.

اینک صبر هم آغوش همسران چشم انتظار است. صبر لب بر لبان شبنم اشک، بر ترنّم گلبرگ گونه های دخترکان جای خالی بوسه بابا را پر می کند و هم نوا با زمزمه های دعای پسران ندای غیرت و صلابت سر می دهد. آری! قسم به اشک لیلا که پاک تر از آن نمی شناسم و زلال تر از آن سراغ ندارم، نصرت خدا با صابران است و رحمتش نوازشگر بندگان. وعده اوست که هر عسری را یسری است و در پی هر نقمتی، نعمتی. و «إنّه قسمٌ لو تَعلَمونَ عظیم»!

والسلام علی عباد ا... الصالحین

بامداد 18 تیر 88

1 comments:

ناشناس گفت...

باز هم از آسمان این شهر ستاره‏ای به زمین کشیده‏اند. سهراب اعرابی، جوانی نوزده ساله. حتا که از سی خرداد در بند بود و خانواده‏اش چشم انتظار خبری از او. هنور هم معلوم نیست کی، اما شبی یا روزی ار سی خرداد تا بیست تیر، جگر مادرش را برای همیشه سوزانده است. اینان کیستند که به جوان‏های نوزده ساله هم رحم روا نمی‏دارند. مگر سهراب، ندا و… چه می‏خواستند. به جز فضایی برای تنفس. در دستانشان به جز ناباوری و بهت از آن چه که «امانت داران» آرای‏شان با آنها روا داشتند؟
بعض و ناباوری در درونم می‏جوشد، دستم کوتاه است، نمی‏دانم چه کنم، احساس می‏کنم جوانان پرشور و صفای این مملکت در دست عده‏ای ضحاک منش اسیر آمده‏اند. نگذاریم این خون‏ها به هدر رود و شاید مهم‏تر نگذاریم خون دیگری بر زمین جاری گردد. رسوایشان کنیم. اجازه ندهیم جوانان نوزده ساله را به مسلخ ببرند و بعد از خانواده‏اش بخواهند بیایندببرندش، بی سر و صدا خاکش کنند. تا کی و چند نسل باید نسل به نسل پای نفس کشیدن در هوای آزاد قربانی بدهیم.
راستش درست نمی‏دانم چه نوشته‏ام، پراکندگی ذهنم را ببخشید، با خون دل می‏نویسم، اشک‏هایم مانع از تمرکزم هستند. علت این همه مقدمه چینی این بود که چرا شما چیزی از او ننوشته‏اید؟

ارسال یک نظر