گوشه اي از خاطرات برادر بهزاد نبوي از دوران زندان رژيم ستمشاهي؛ (قسمت اول)



به نقل ازپايگاه اطلاع رساني سازمان سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران: گوشه اي از خاطرات برادر مجاهد و دربندمان، مهندس نبوي از دوران اسارت در زندان هاي رژيم ستمشاهي منتشر شد.
پس از برگزاري انتخابات دهمين دوره رياست جمهوري كه نتايج حاصل از آن مورد اعتراض كثيري از فعالان سياسي و آحاد ميليوني ملت قرار گرفت، شماري از بهترين فرزندان اين مرز و بوم، دستگير شده و با گذشت بيش از 40 روز همچنان در بازداشت به سر مي برند. اين در حالي است كه در اين مدت، كمترين اطلاع از وضعيت آنان در دست است و در خصوص تعدادي از اين عزيزان، مانند برادران بهزاد نبوي و مصطفي تاج زاده، هيچ گونه اطلاع و تماسي وجود نداشته است.
در اين ايام سخت و تلخي كه بر ملك و ملت مي گذرد، مناسب ديديم تا با انتشار گوشه اي از خاطرات برادر مجاهد و دربندمان، مهندس بهزاد نبوي، از دوران سخت و پر ملال زندان رژيم ستم شاهي، ضمن گرامي داشت ياد و مجاهدتهاي ايشان و ساير مبارزان دربند راه دفاع از جمهوريت و اسلاميت نظام سياسي ايران، به مباشران و عاملان اين بازداشت ها نيز يادآور شويم، امروز كساني را دربند خود دارند و از ايشان بازجويي مي كنند كه از فداكارترين فرزندان اين ملت در دوران مبارزات قبل از انقلاب در نفي حاكميت استبداد و تحقق نظامي مردم سالار و اسلامي بوده و از وفادارترين و مخلص ترين ياران ملت در دفاع از اصول و آرمان هاي انقلاب اسلامي در سي سال گذشته هستند. مسلماً به بند كشيدن چنين انسان هايي، دست آوردي جز بدنامي و شرمساري در پيشگاه ملت ايران بدنبال نخواهد داشت.
لازم به يادآوري است خاطرات قبل از انقلاب برادر بهزاد نبوي، در سال72، توسط حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي اخذ شد اما به دلايلي كه درك آن چندان سخت نيست، هيچگاه به چاپ نرسيد. در طول اين سال ها با توجه به روحيات برادر نبوي، كار انتشار اين خاطرات هيچگاه دنبال نشد. اكنون كه برادرمان در حبسي ديگر به سر مي برد، گوشه هايي از خاطرات مربوط به سومين و آخرين دستگيري قبل از انقلاب وي در مردادماه سال51 و متعاقب آن دوران تحمل بيش از 6 سال شكنجه و زندان مستمر را طي چند قسمت در محضر ملت شريف ايران قرار مي دهيم:
«...يك روز ساعت چهار صبح، قبل از آن كه براي نماز بيدار شوم، ناگهان با سرو صدايي از خواب پريدم. يواشكي از پنجره به داخل حياط نگاه كردم؛ ديدم ساواكي ها دور تا دور حياط خانه، با مسلسل و يوزي ايستاده اند. به پشت ساختمان رفتم، متاسفانه خانه را طوري ساخته بودند كه اطرافش باز بود و به ساختمان هاي ديگر راه نداشت. ديدم پشت ساختمان را هم محاصره كرده اند. آن موقع به همراه خودم اسلحه نداشتم، تنها يك سيانور داشتم، آن را در دهانم گذاشتم و پس از چند لحظه دستگير شدم.
تمام اين ماجرا يك دقيقه هم طول نكشيد، مرا دستگير كردند و به بيرون از خانه بردند، تمام همسايه ها از در خانه هايشان بيرون آمدند و با تعجب به من نگاه مي كردند.
پس از آن كه مرا دستگير كردند يك بازجويي بدني انجام دادند و از پشت، به دستهايم دستبند زدند و چشم هايم را بستند.
ابتدا اسم مرا پرسيدند؛ گفتم: « حميد جهان بين هستم.»
گفتند: «فلان فلان شده، به تو مي فهمانيم كه حميد جهان بين كيست.»
فهميدم قضيه لو رفته. لذا سيانوري را كه در دهانم بود گاز زده و خوردم، بعد زير لب شهادتين را گفتم. سيانور بايد خيلي زود اثر كند، اما چهار- پنج دقيقه گذشت ديدم هيچ خبري نشد! (ظاهراً سيانور فاسد شده بود) براي بازجويي پس دادن هم آمادگي نداشتم، چون قرار ما بر اين بود، وقتي دستگير شديم سيانور بخوريم.
فكر كردم بهترين كار اين است كه بگويم سيانور خورده ام، چون مي دانستم وقتي كسي سيانور مي خورد اين ها فوري دست به كار مي شوند و او را به بيمارستان مي رسانند و شيلنگ آب به شكمش مي بندند. مجموع اين كارها هفت- هشت ساعت زمان لازم دارد. از اين رو تصميم گرفتم به آن ها بگويم كه سيانور خورده ام، تا مرا به بيمارستان ببرند. با اين حساب، چند ساعت فرصت اماده شدن براي بازجويي پيدا خواهم كرد.
يك بار ديگر شهادتين را با صداي بلند گفتم. آنها تا شهادتين را شنيدند گفتند: «فلان فلان شده چه مي گويي؟»
گفتم: «من كارم تمام است، سيانور خورده ام.»
ساواكي ها يك كتك مفصل به من زدند، بعد به وسيله ي بي سيم با مركز تماس گرفته و مرا به سمت بيمارستان شماره يك ارتش، در انتهاي خيابان عباس آباد-خيابان شهيد بهشتي كنوني- بردند.
مرا در حياط بيمارستان نگه داشتند، من هم خودم را به بيحالي زدم. دو سه دقيقه اي طول كشيد، بعد يك دكتر ارتشي جوان بالاي سرم آوردند، اتفاقا دكتر بدي هم نبود. او پشت پلك چشمم را نگاه كرد و با يك معاينه سطحي گفت: «چيزي نيست، موفق باشي.»
بعد از معاينه فوري مرا به اوين برده و بلافاصله در اتاق بازجويي انداخته و سوالاتشان را شروع كردند. ضمن بازجويي، با كتك زدن سعي مي كردند هرچه بيشتر اطلاعات بگيرند. بازجويان من، عضدي و رسولي بودند. آنها مدت 24 ساعت مرا به تخت بسته و همين طور مي زدند. امكان به دست اوردن اطلاعات از ما مشكل بود، زيرا كار ما يك مقدار پيشرفته بود. علاوه بر قرارهاي اصلي كه داشتيم، قرارها و علامت هاي قلابي هم مي گذاشتيم. مثلا طرف مقابل، به آنجايي كه من علامت مي دادم نمي آمد و خودم از طرف او علامت مي زدم. انجام اين عمل بدين دليل بود كه وقتي دستگيرشديم، علايم را نشان بدهيم تا بازجوها قانع شوند. چون ساواك اين علايم و روش ها را تقريبا از سال 1350 شناخته بود. از اين رو به محض اين كه كسي را دستگير مي كردند از او علامت تماس، علامت سلامتي ، محل قرار و قرارهايش را مي پرسيدند. وقتي قرارها را از ما مي خواستند اگر زود مي گفتيم، مي فهميدند كه قلابي است. لذا بعد از سه يا چهار ساعت كه مرا زدند، اولين قرار علامت تماس و سلامتي را دادم. بلا فاصله از همان اتاق شكنجه بي سيم زدند تا بروند و در مورد صحت و سقم ادعايم تحقيق كنند. مثلاً مي گفتم: «قرارمان 24 ساعته است و من ديروز علامت سلامتي را زده ام» براي آن ها توضيح مي دادم كه من چگونه علامت زده و طرف من نيز چگونه علامت مي زند.
ظاهراً از چند روز قبل، آن ها مرا تعقيب كرده بودند؛ حدس مي زدم هنگامي كه به خانه پسر عمه ام رفتم، خانه توسط ساواك كنترل شده و رد مرا يافته بودند.
خلاصه ساواكي ها به سر قرارهاي قلابي رفتند و چيزي دستگيرشان نشد.
ساواك در مورد خوردن سيانور توسط من خيلي حساس بود؛ مرا مي زدند تا بگويم چرا سيانور خورده ام؟ گفتم:«قضيه سيانور دروغ بوده، من سيانور نداشتم، خواستم كمي زمان دستگيري طولاني شود تا مجبور نباشم قرارهايم را لو بدهم، بعد كه ديدم شما فهميده ايد مجبور شدم قرارها را لو بدهم».آنها در مرحله اول، قرارها برايشان مهم بود، بعد اسلحه و مهمات، سپس به اطلاعاتي كه داشتيم مي رسيدند.
در خلال بازجويي مجبور شدم يك جايي را در دولت آباد لو بدهم. آن جا وسايل شخصي خودم را گذاشته بودم؛ اين وسايل عبارت بودند از: دو دستگاه «واكي تاكي» و دو قبضه نارنجك دست ساز. وقتي ساواك آن ها را كشف كرد چون مي ترسيدند اين وسايل تله باشند گفتند: «خودت بايد با ما به آن جا بيايي». مرا به آن جا بردند، و از داخل چاله آن وسايل را در آوردم. اين كار چون ضروري بود، انجام دادم. زيرا در بازجويي، بايد يك چيزهاي به آنها داد تا نشانه صداقت باشد، به اين ترتيب بازجو اطمينان مي كرد كه ما راست مي گوييم. بعد از جلب اعتماد، بايد اطلاعات اصلي را پنهان كرد.
روز سوم، چهارم و پنجم گذشت، ديدم دست بردار نيستند و از من مي خواهند جاهاي بيشتري را لو بدهم. من هم دوباره آن ها را به دولت آباد، بر سر يك سري چاه هاي متروكه بردم، در يكي از آن چاه ها وسايلي را پنهان كرده بوديم، آن وسايل را ساواك ضبط كرد. بعد آنها را سر چاهاي ديگر بردم، تعداد ده چاه را به اين صورت به آنها نشان دادم ولي آنها چيزي پيدا نكردند و عصباني شدند. همين طور از عصبانيت فحش خواهر و مادر مي دادند. يكي از دلايل عمده اي كه باعث شد من ساواكي ها را بر سر چاه ها ببرم، اين بود كه مي خواستم رفقايم بفهمند كه آن جا لو رفته است و ديگر به آن جا نيايند. البته ما چيز زيادي در دولت آباد نداشتيم، فقط مي ترسيدم دوستانم به خاطر پولها بيايند و گير بيفتند. يك هفته به طور مداوم مرا مي زدند، بعد احساس كردند كه قضيه چندان مهم نيست و مساله برايشان عادي شد.
بعد از اين كه زنداني شدم، خوشبختانه پس از من كسي لو نرفت. اما كساني كه در اطرافم بودند شناسايي و دستگير كردند. مثلاً آقاي صنعتي را كه نزدش كار مي كردم به زندان اوين آورده، سه- چهار روز كتك زدند. آنها باور نمي كردند كه او با ما هيچ رابطه اي ندارد، چرا كه مرا در دكان او ديده و فكر مي كردند با ما رابطه سياسي دارد، لذا چند روز او را كتك مي زدند تا اعتراف كند.
پسر عمه ام كه با او تماس گرفته بودم، به آن جا آوردند؛ او هم به هجده ماه زندان محكوم شد. وي فردي سياسي نبودولي به دليل آن كه مدتي وانت خودش را به من داده بود و در زماني كه من كار نداشتم با آن وانت كار كردم، فكر مي كردند او هم با ما همكاري دارد. لذا او نيز دستگير و محكوم شد.
دوست ديگري داشتم كه فقط يك بار به خانه آنها رفته بودم. ايشان و همسرش را نيز بدون هيچ دليلي گرفته بودند، بدون اين كه حتي از من نيز اطلاعاتي بابت اين ها بگيرند. ساواك گمان مي كرد آن ها با من همكاري كرده اند.
يكي ديگر از دوستانم نيز كه كليد خانه اش را به من داده بود وقبل از اين كه خانه اي پيدا كنم حدود بيست روز در منزل او ساكن شدم نيز به هجده ماه زندان محكوم كردند.
در مجموع حدود هفت يا هشت روز به طور مستمر از من بازجويي كردند. پس از آن نيز نزديك به دو ماه هم، گاه به گاه از من بازجويي مي نمودند. معمولا افراد را وقتي زير بازجويي هستند، در سلول انفرادي نگه مي دارند.
بعد از دو ماه بازجويي من تمام شد، ولي با اين حال مرا حدود بيست ماه در زندان انفرادي نگه داشتند، يعني تا بعد از محاكمه در زندان انفرادي بودم. شايد علتش اين بود كه احساس مي كردند من اطلاعاتي در اختيار دارم و نبايد آن را به بيرون منتقل كنم، يا اگر دلايل ديگري هم براي طولاني بودن دوران زندان انفرادي من وجود داشت نمي دانم. معمولا در زندان هاي انفرادي گاهي اوقات يك هم سلولي وجود دارد، اما من ده ماه از اين بيست ماه را كاملا تنها بودم.
يك بار، يك نفر را به عنوان هم سلولي آوردند كه جزو گرو هاي چپ بود، او يك بار بازداشت شده، اما بعد آزادش كرده بودند تا ديگران را توسط او شناسايي و دستگير نمايند. شايد علت اين كه او را با من هم سلول كردند، اين بود كه مي خواستند از اين طريق اطلاعاتي از ما به دست بياورند. البته من تقريباً اطلاعات مهمي نداشتم كه به او بدهم. بعدها كه به زندان عمومي آمدم فهميدم كه زنداني ها به او مشكوك هستند و فكر مي كردند او با ساواك همكاري مي كند.
در هر حال از تمام دوران بيست ماهه زندان انفرادي يك سال در اوين و بقيه را در قزل قلعه بودم. زندان اوين شرايط سخت تري داشت؛ در اوين، نه ملاقاتي داشتيم و نه اجازه هواخوري منظم مي دادند. گاهي اوقات تا دو ماه به هواخوري نمي رفتم.
دردوران يك ساله زندان اوين با برخي تلاش ها ي كه خانواده ام كردند-من بعدها شنيدم-دو يا سه بار ملاقاتي صورت گرفت كه در ضمن آن، خانواده برايم وسايلي از قبيل كمپوت، لباسهاي زيرو... آوردند. در داخل زندان، وسايل اهدايي را بعد از چهار يا پنج ماه به ما مي دادند. اين ملاقات ها هم فقط براي تحويل وسايل بود و گرنه به آن معنا كه خانواده ام را ببينم، ملاقات نداشتم. آن موقع اصلا در زندان اوين ملاقات وجود نداشت، تنها يك بار، بعد از هفت يا هشت ماه سپري شدن دوران زندان، در حضور رسولي -بازجوي ساواك- مرا از زندان اوين به قزل قلعه بردند، و آن جا چند دقيقه اي با خانواده ام ملاقات كردم. امكان انجام اين ملاقات هم با پارتي بازي هاي بسيار فراهم آمده بود، چون در اوين ملاقات رسم نبود.»
ادامه دارد

1 comments:

ناشناس گفت...

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

ارسال یک نظر