آنان که رفتند / علي شكوري‌راد



به نقل از امروز: آنها را می شناختم. البته نه خودشان را. آنها را از ماشین پیکان سفید رنگشان که از یکی دو سال پیش گاهی در جلوی خانۀ مادرم پارک می کردند می شناختم. از 32 سال پیش که پدرم این خانه را ساخت با صاحبخانۀ آنها همسایه ایم، سالها در آن خانه ساکن بوده ام و بعد از آن تقریباً مرتب برای رسیدگی به حال پدرم که بیمار بود و پس از فوت پدرم برای سرزدن به مادرم که هنوز آنجا ساکن است به آنجا رفته و می روم. بیاد می آورم گاهی یک جوان را در کنار آن پیکان دیده ام که در حال رسیدگی به آن بوده است ولی آشنایی و سلام علیک نداشتیم. شنبه شب،30 خرداد، که به راهپیمائی آرام درخواست شده مجمع روحانیون مجوز داده نشد و مردمی که بدون اطلاع یا با اطلاع از این موضوع در آن شرکت کرده بودند، بشدت سرکوب شدند و کشته و زخمی بسیار بر جای ماند، شب هنگام وقتی به خانه مادرم سر زدم شنیدم پسر جوان همسایه بغلی، در خیابان شادمان، نزدیک آزادی که فاصله زیادی تا منزل ندارد، تیر خورده و کشته شده است. پرسیدم کدام؟ گفتند همانکه اغلب به ماشین پیکانشان رسیدگی می کرد. گفته شده بود خانواده اش از ترس اینکه جنازه را دوباره به آنها تحویل ندهند همان شب آن را به شهرستان منتقل کرده اند. به همین دلیل هیچ ازدحام و یا رفت و آمدی نبود. حتی پارچه سیاه یا نوشته ای هم بر روی در وجود نداشت که نشان بدهد اهالی این خانه عزادارند. این حالت تا امروز هم وجود دارد و بسیاری از همسایه ها و اهالی محل نمی دانند که در همسایگی آنها جوانی ناکام درگذشته است تا بیایند وبه خانواده اش تسلیت بگویند.
چند روز بعد که برای سرزدن به مادرم رفته بودم پسرهمسایه را دیدم که با جوان سیاه پوشی در مقابل خانه شان صحبت می کند. پرس و جو کردم و متوجه شدم آن جوان مستأجر آنها و برادر آن شهید تازه گذشته است. گفتم قصد داشته ایم برای عرض تسلیت خدمت برسیم و قرار گذاشتم شب به اتفاق مادرم به دیدارشان برویم.
شهید مسعود هاشم زاده فرزند ارشد خانواده، 27 سال سن داشت و هنوز ازدواج نکرده بود.عکس هایی از او را قاب کرده و روی دیوار و تلویزیون گذاشته بودند. سه برادرش که در سنین جوانی بودند، پدرش که دارای محاسن کمی بلند و هنوز مشکی بود و مرتب ذکر می گفت، مادرش که چادر مشکی به سر داشت و خانم جوانی که عروس خانواده بود، همگی سیاه پوش، حضور داشتند. فضا سنگین بود و حرف زدن سخت. مدتی به سکوت گذشت تا من توانستم لب به سخن باز کنم و با آنان اظهار همدردی کنم. همه حیران بودند که در تظاهرات آرام چرا زدن؟ چرا کشتن؟ به چه جرمی؟ چه کسی مسئول است و حالا چرا نگذاشتند و نمی گذارند مراسمی باشد؟ می گفتند از ما تعهد گرفته اند که مراسم نداشته باشیم و فقط چند نفر- چند نفر به سر خاک برویم و تجمع نباشد.
گفتم خون شهید شما ضامن هدر نرفتن خون شهیدان انقلاب و جنگ تحمیلی شد. خون شهدای انقلاب و جنگ برای برپایی و حفظ جمهوری اسلامی بود. فرزند شما شهید شد و خونش را هدیه کرد تا ثمره خون آن شهیدان از بین نرود و تا همین الآن اثرش را داشته است و نگذاشته است حضور پر شور مردم در انتخابات برخلاف نظرشان یکپارچه به نفع کسانی که دروغ گفتند و تقلب کردند مصادره و نتیجه نادرست اعلام شده تثبیت شود.
آنچه در کلام و بیان خانواده شهید تجلی داشت فقط تأثر از ریخته شدن خون فرزند و برادرشان نبود که با آن سرافرازانه کنار آمده بودند. بلکه خواهش گفته وناگفته آنان این بود که این خون ها نباید فراموش شود و باید تلاش شود تا به ثمر بنشیند. آنان خواستار حفظ نظام جمهوری اسلامی، با ویژگی جمهوریت و اسلامیت آن بودند. شهید آنها خواسته بود از رأی خودش دفاع کند و جانش را برای آن فدا کرده بود. خانواده او هم همین را می خواستند.. می خواستند از رأی آنها چشم پوشی نشود. گفتم مطمئن باشید نمی شود.همه آنها که باید، ایستاده اند تا از رأی مردم وانتخاب آنها دفاع کنند.
پای هزینه اش هر مقدار باشد ایستاده اند. آنان ومردم، همپای هم ایستاده اند. خون شهید شما و دهها شهید دیگر به هدر نخواهد رفت.
به یاد سخن ماندگار معلم شهید دکتر شریعتی می افتم و سنگینی رسالتی که بر دوش ماست را احساس می کنم. آنان که رفتند، کاری حسینی کردند و آنان که مانده اند باید کاری زینبی کنند ....

1 comments:

ناشناس گفت...

كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟؟؟؟؟!!!!!!

ارسال یک نظر