نامه ای برای پدر / ساجده عربسرخی



توي دفترچه­ي تلفنم شماره­اي از تو نيست. هيچ خط تلفني مرا به تو وصل نمي كند. زنگ مخصوص تو روي موبايلم صدا نمي كند. هيچ كس شماره­ي تماسي از تو ندارد. تو پشت هيچ كدام از گوشي­ها نيستي كه بگويي:" سلام عزيزم!"
سلام بابا!
امروز تولد مامان است و تو هنوز به او زنگ نزده­اي. زودباش ديگر! دير مي­شود. ما منتظريم! تولد مامان كه بدون تبريك تو تولد نمي­شود!
کوچک تر که بودم هر سال زنگ می زدم به تو و با نگرانی به یادت می آوردم که هدیه یادت نرود و تو چقدر می خندیدی که " بله فاطمه هم زنگ زد، نگران نباش. "
حالااما، نمی دانستم چطور یادت بندازم که امروز یکی از روزهای مهم ماست. گفتم ما! كدام ما؟ ما كه حالا ما نيستيم؟ هر كدام گوشه­اي هستيم . براي ما شدن دوباره­مان دعا مي­كنيم. " من"ها، طاقت " ما " بودن ما را نداشتند!
***
دلم برایت تنگ شده، دلم می خواست به این بهانه زنگ می زدم و صدای آرام و یواشت را پای تلفن می شنیدم.
دلم مي­خواست تصميم خطرناكي بگيرم، شاید مثل همیشه زنگ بزنی و بگويی " بابا جان، به من اعتماد کن، تا شب بیام با هم حرف بزنیم. "
دلم مي­خواست مثل آن شب آخر بغلم کنی تا با هم گریه کنیم و من مرتب جمله هایت را زير لب، توي فشار اشك و هق هق، تکرار کنم " ما به هدفمان اعتقاد داریم، ما هیچ خلافی نکرده ایم جز درخواست حقوق انسانیمان، پس نترس و نگران نباش. "
تمام این چند روز جمله آخرت که گفتی " به خدا توکل کن که با ماست " در گوشم زنگ می زند. همه­ي جمله­هاي تو در گوشم است، همه­ي محبتت در قلبم.
آن شب گفتی، بنویس، هر لحظه که دلگیر بودی و غمگین و حتی خشمناک فقط بنویس."
بابا ! آن شب به تو قول دادم که فقط بنویسم، همه ی حرفهایم را بنویسم. ناگفته­هايم را و رازهاي مگويي كه با سپيدي كاغذ گفتني است و با تو كه هر جا باشي مرا مي­شنوي. مرا مي­خواني. این روزها فقط کاغذ می خرم و قلمي كه تاب حرف­هاي مرا داشته باشد و فقط می نویسم، به تو، به مامان، به دوستانمان، به عموهای شهیدم و به همه ی آنها که صبح و شب زنگ می زنند و دلشوره­ي تو را دارند. دلشوره­ي مرا! دلشوره­ي صبا را! راستي گفتم صبا! دارد از اينجا برايت بوس مي­فرستد. براي او هم مي­نويسم. دارم سه سالگي اش را ثبت مي­كنم. لحظه­هاي دردناك سه سالگي اش را. امروز بي خيال مي­خندد و فردا كه بزرگ شود بر كلماتي كه مادرش نوشته خواهد گريست!
اما هيچ نامه­اي پست نخواهد شد. هيچ كبوتر اميني نيست كه نامه­ام را به پايش ببندم و براي تو بفرستم. تازه گيرم كبوتر پيدا شود، يا قاصدكي بيايد كه به اصرار پيامي از من براي تو بخواهد...به كدان سمت بفرستمش؟ نشاني تو كجاست؟ آه..تو كجايي؟
اين نامه اما فرق مي كند، گفتم شاید هنوز فرصتی باشد که زنگ بزنی و تولد مریم عزیزت را تبریک بگوئی.
او که این روزها چنان آرام و محکم و مومنانه می خندد، که من دلم می لرزد از حجم توانش و خیالم راحت می شود از اعتمادی که همیشه به تو و او داشته ام. و مرور می کنم هر روز این حرف مامان را که گفت:" بعد از طوفان آنچه می ماند ساقه و ریشه ی مقاوم درختان است " و من پر می شوم از استقامت.

3 comments:

ناشناس گفت...

خاله هما:
ساجده و فاطمه عزیزم
کی شعر ترانگیزد خاطرکه حزین باشد
چه بگویم ازغم فراوانم به خاطر غم شما عزیزانم
کاش بیدار شوم و ببینم که تمام اینها کابوس بزرگ زندگیمان بوده ، کاش به زودی زنگ تلفن خبر بازگشت عزیز خواهرم و فرزندانش و صبا و محیا ی شیرینمان را به ما بدهد.
به امید روزهای با هم بودن

ناشناس گفت...

صبور باش خواهرم صبح نزدیک است

ناشناس گفت...

سلام
من ناشناسی آشنایم که مدتیست از خانواده شما(خاندان شما) بدورم ولی هیچ وقت فراموشتان نکرده و نخواهم کرد و از زمانی که خبر دستگیری آقا جواد و آقا فیض ا... را شنیدم بسیار ناراحت و نگرانم .و برایم این سوال است :آخر کجای دنیا اینچنین با مردمان پاک,شجاع,دلیروغیرتمند خود رفتار میکنند .{اینهابدانند این ظلم ها واین ستمکاری ها بی جواب نخواهد ماند.} وبه شما و خانواده همه زندانیان بخصوص خانواده محترم آقای امام این بشارت را به نقل از پروردگارمان در قرآن کریم در سوره مبارکه "الشرح"(سوره94)میدهم که چه زیبا وصف حال شما عزیزان را بیان نموده و برای آزادی هر چه زودتر همه عزیزانمان پنجشنبه آخر ماه شعبان(29/5/88) را روزه میگریم. ((عمو محمد))

ارسال یک نظر