بیمار ممنوع الملاقات / مسعود قریشی




نگران بود، نگران بود که عده ای بی ریشه، در مسئولیت های کلیدی منصوب شده اند. نگران بود که بی ریشگان تیشه به ریشه آرمانهای انقلابی می زنند که امثال او تمام عمرشان را به پایش ریخته اند. نگران بود که اصول گرایی تغییر چهره می دهد و مداحی جای آنرا پر می کند. نگران بود که دلسوزان انقلاب را گردن کلفت می نامند و آنان که انتظار پدریشان می رود، فرزندان خلف انقلاب را فلک می کنند تا متنبه شوند و دیگر به بی عدالتی اعتراض نکنند. اینها گوشه ای از نگرانی های بهزاد نبوی بود وقتی در سال ۱۳۸۳ روی تخت بیمارستان بعد از عمل قلب باز ملاقتش کردیم. امروز وقتی خواندم که دوباره برای انجام عملی دیگر در بیمارستان بستری شده همه اینها در ذهنم زنده شد.

و حال از خود می پرسم که اگر امروز به ملاقاتش می رفتیم (البته با پیش فرض ممنوع الملاقات نبودن) چه می گفت؟ آیا هنوز هم نگران است؟

امروز دیگر نگران نیست. متاسف است که همه آن نگرانی ها به حقیقت پیوست. متاسف است که اتهامش «خیانت نکردن به نخست وزیری است که در سختترین دوران حیات جمهوری اسلامی، کشور را اداره کرده است». متاسف است که دادستانی که سنش کمتر از طول دوران مبارزات سیاسی بهزاد است و تا سال ۱۳۷۶ ستاد انتخاباتی رقیب را آتش می زده، امروز او را متهم به قانونشکنی می کند. متاسف است که برخورد امنیتی با کسانی صورت می گیرد که معتقد به اصلاحات در چارچوب قانون اساسی هستند. متاسف است همانند سال ۷۶ و ۸۰ که رای مردم به تغییرات در جامعه را انکار کردند، امروز نیز رای مردم به سبز اندیشی را نه تنها انکار کرده که ابظال می کنند. و هزاران تاسف دیگر که فقط باید بهزاد باشی و در زندان باشی تا درکشان کنی.

برای سلامتیش دعا می کنیم زیرا شیر آزاده اصلاحات همیشه آزاد است حتی اگر در زندان باشد.

0 comments:

ارسال یک نظر