نور دیدهی مادر، فیض الله جان سلام!
دلم برایت تنگ شده، میدانی چند وقت است ندیدمت. هیچوقت نمیشد اینهمه سکوت تو را حس کنم. تا میآمدم باور کنم نیستی، سرت شلوغ است یا کار داری، ظهر جمعه میآمد و صدای نفسهایت را میشنیدم که پشت در روح مرا در آغوش گرفته است. با همان خنده و مهربانی همیشگی: "سلام مامان". ظهر جمعه پر بود از قدمهای تو که در خانه راه میرفتی و خواهرانت را هم میکشاندی اینجا. همین خانهی کوچک قدیمی. همینجا که هر روز میآیند و خاموش مینشینند و میروند. روزهای جمعه همهی جانم در گوشهایم جمع میشود و پشت در منتظر میایستد تا تو مثل همیشه تنها کسی باشی که با انگشترت به شیشهی پنجره میکوبی تا همه فریاد کنند "داداش اومد".
پسر جان تو که تکدانه شانه به جا مانده از برادران و پدرت بودی برایم، چه شد اینقدر بیخبر رفتی؟ بیتماس، بیخداحافظی، بیصدا. نمیتوان باور کرد ظهر جمعهای بیاید و همه اینجا جمع شوند و تو نیایی.
میدانی چقدر بیوفا شدی دلبندم! حتی در آن روزهای داغ جبهه و جنگ هم خبری از خودت می رساندی سلامی برای مادر شهیدت می فرستادی. حالا دیگر نیستی. می دانی فرزندان برادرت چقدر تو را بی تابند؟ ابوذر پسر بزرگ شهید فتح الله را هم داماد کردیم و تو نبودی. تو که تنها عمویش نبودی. قرار بود پدری کنی برایش. ولی در تنها فرصت دامادیش نبودی. کجا رفته بودی مهمتر از بودن در کنار این همه چشم که به انتظارت ایستادند و نبودنت را باور نکردند. تمام شب با نوشیدن آب، بغض نبودنت را فرو دادیم و به چشمهای هم نگاه نکردیم. آیا جنگی و جبههای دیگر در جریان است که مادر بیخبر مانده؟
تو را گفتم مادر جان همهی هستیام را دادهام. همهی هستیام را در راه خدا دادهام. مگر در دادن فتحالله، سرو بلند خانهمان پایم لرزید؟ مگر وقتی حجت تازه دامادم رفت حس مادرانهام چروک برداشت؟ مگر آن روز که رفتی و در لحظه لحظههای جنگ زندگی کردی من کم آورده ام؟ نه هیچگاه. تو میگفتی شهر را و همهی داراییش را پشت سر میگذارم تا لحظهای با خدای خود خلوت کنم و خدا شاهد است که شهادت تا ته زندگی ما پیش آمد و از بلندترین درخت خانهمان بالا رفت و تو از همه چیز عبور کردی. از فرزندانت، ساجده و فاطمه، همسرت،مریم و این آخرین رمق زندگی، مادر تکیدهات، تا در عریانترین لحظههای شهادت با خدا زندگی کنی. آن دنیای نامراد چه داشت که در پس آنهمه سالها و ماهها و روزها سرشکستگی و خجالت و شرم، اینروزها آنقدر جسور شده که تو را هم تاب نمیآورد. یعنی میشود دنیای پست و بیمقدار آنقدر شهامت پیدا کند که مایهی فخر فرشتههای خدا را این چنین دربند خویش بگیرد؟! حتی آن روزها هم تو ندیدن مرا تحمل نمیکردی و من آزادتر از همیشه، هر وقت میخواستمت کنارم بودی. یادت می آید، تازه یک هفته بود از ایران رفته بودی که فتحالله سربلندتر از قبل و برای همیشه از جبهه برگشت و باز شهادت تا ته خانهی ما آمد و تو زودتر از همه آمدی تا اولین کسی باشی که عطر شهادت برادرت را به مادر و پدر پیرت هدیه میکنی.
پسر با وفا و غیور مادر! این روزها بر تو چه گذشته که هفتهها و ماهها میگذرد و دریغ از یک "سلام مامان" دامنگیر ما شده است. مگر به دوستانت چه گذشته است که حتی نمیخواهند تو مادر پیر و چشم انتظارت را یک لحظه ببینی. تا دیروز که میگفتند مدیون ما خانوادههای شهدا هستند. کدام گوی چرخید که ارزشها این چنین تغییر کرد. آیا اینان همان دوستان بیریای آن روزگارند که این چنین مادر را از فرزند و تو را از من دریغ میدارند؟ این بی وفایی را در کلاس کدام آموزگار مشق کردند.
مادرجان گمان نکنی، کم آورده یا بریدهام از دوریت. هرگز هزاران روزگار میاد و مباد، که اگر تو هر چه هستی، شاخه ای بر ریشه های من. من تو را و برادرانت را مرد به دنیا آوردم و مردانه هم میخواهمت. حتی اگر تو را هم مثل فتح الله و حجتالله و همه فرزندان شهیدم در این مرز و بوم، نبینم. گله مادر از تو نیست، از نامردیهایی است که خود را لباس مردانه پوشانده است. من به لطف خدا مادرم و سلاح مادر تنها دلی است که تمام تاریخ دردهایش را به دوش کشیده است.
و در آخر یک کلام: نگذار که مادر، دل شکستهاش را راهی خانهی خدا کند..
پی نوشت: امروز صبح آقای بازجو تماس گرفتند و گفتند امروز ملاقات دارید. یا مادر بیاید یا دخترها. ما هم که می فهمیم خانواده داشتن و مادر بودن یعنی چی، گفتیم مادر جون برو، و به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را..
دلم برایت تنگ شده، میدانی چند وقت است ندیدمت. هیچوقت نمیشد اینهمه سکوت تو را حس کنم. تا میآمدم باور کنم نیستی، سرت شلوغ است یا کار داری، ظهر جمعه میآمد و صدای نفسهایت را میشنیدم که پشت در روح مرا در آغوش گرفته است. با همان خنده و مهربانی همیشگی: "سلام مامان". ظهر جمعه پر بود از قدمهای تو که در خانه راه میرفتی و خواهرانت را هم میکشاندی اینجا. همین خانهی کوچک قدیمی. همینجا که هر روز میآیند و خاموش مینشینند و میروند. روزهای جمعه همهی جانم در گوشهایم جمع میشود و پشت در منتظر میایستد تا تو مثل همیشه تنها کسی باشی که با انگشترت به شیشهی پنجره میکوبی تا همه فریاد کنند "داداش اومد".
پسر جان تو که تکدانه شانه به جا مانده از برادران و پدرت بودی برایم، چه شد اینقدر بیخبر رفتی؟ بیتماس، بیخداحافظی، بیصدا. نمیتوان باور کرد ظهر جمعهای بیاید و همه اینجا جمع شوند و تو نیایی.
میدانی چقدر بیوفا شدی دلبندم! حتی در آن روزهای داغ جبهه و جنگ هم خبری از خودت می رساندی سلامی برای مادر شهیدت می فرستادی. حالا دیگر نیستی. می دانی فرزندان برادرت چقدر تو را بی تابند؟ ابوذر پسر بزرگ شهید فتح الله را هم داماد کردیم و تو نبودی. تو که تنها عمویش نبودی. قرار بود پدری کنی برایش. ولی در تنها فرصت دامادیش نبودی. کجا رفته بودی مهمتر از بودن در کنار این همه چشم که به انتظارت ایستادند و نبودنت را باور نکردند. تمام شب با نوشیدن آب، بغض نبودنت را فرو دادیم و به چشمهای هم نگاه نکردیم. آیا جنگی و جبههای دیگر در جریان است که مادر بیخبر مانده؟
تو را گفتم مادر جان همهی هستیام را دادهام. همهی هستیام را در راه خدا دادهام. مگر در دادن فتحالله، سرو بلند خانهمان پایم لرزید؟ مگر وقتی حجت تازه دامادم رفت حس مادرانهام چروک برداشت؟ مگر آن روز که رفتی و در لحظه لحظههای جنگ زندگی کردی من کم آورده ام؟ نه هیچگاه. تو میگفتی شهر را و همهی داراییش را پشت سر میگذارم تا لحظهای با خدای خود خلوت کنم و خدا شاهد است که شهادت تا ته زندگی ما پیش آمد و از بلندترین درخت خانهمان بالا رفت و تو از همه چیز عبور کردی. از فرزندانت، ساجده و فاطمه، همسرت،مریم و این آخرین رمق زندگی، مادر تکیدهات، تا در عریانترین لحظههای شهادت با خدا زندگی کنی. آن دنیای نامراد چه داشت که در پس آنهمه سالها و ماهها و روزها سرشکستگی و خجالت و شرم، اینروزها آنقدر جسور شده که تو را هم تاب نمیآورد. یعنی میشود دنیای پست و بیمقدار آنقدر شهامت پیدا کند که مایهی فخر فرشتههای خدا را این چنین دربند خویش بگیرد؟! حتی آن روزها هم تو ندیدن مرا تحمل نمیکردی و من آزادتر از همیشه، هر وقت میخواستمت کنارم بودی. یادت می آید، تازه یک هفته بود از ایران رفته بودی که فتحالله سربلندتر از قبل و برای همیشه از جبهه برگشت و باز شهادت تا ته خانهی ما آمد و تو زودتر از همه آمدی تا اولین کسی باشی که عطر شهادت برادرت را به مادر و پدر پیرت هدیه میکنی.
پسر با وفا و غیور مادر! این روزها بر تو چه گذشته که هفتهها و ماهها میگذرد و دریغ از یک "سلام مامان" دامنگیر ما شده است. مگر به دوستانت چه گذشته است که حتی نمیخواهند تو مادر پیر و چشم انتظارت را یک لحظه ببینی. تا دیروز که میگفتند مدیون ما خانوادههای شهدا هستند. کدام گوی چرخید که ارزشها این چنین تغییر کرد. آیا اینان همان دوستان بیریای آن روزگارند که این چنین مادر را از فرزند و تو را از من دریغ میدارند؟ این بی وفایی را در کلاس کدام آموزگار مشق کردند.
مادرجان گمان نکنی، کم آورده یا بریدهام از دوریت. هرگز هزاران روزگار میاد و مباد، که اگر تو هر چه هستی، شاخه ای بر ریشه های من. من تو را و برادرانت را مرد به دنیا آوردم و مردانه هم میخواهمت. حتی اگر تو را هم مثل فتح الله و حجتالله و همه فرزندان شهیدم در این مرز و بوم، نبینم. گله مادر از تو نیست، از نامردیهایی است که خود را لباس مردانه پوشانده است. من به لطف خدا مادرم و سلاح مادر تنها دلی است که تمام تاریخ دردهایش را به دوش کشیده است.
و در آخر یک کلام: نگذار که مادر، دل شکستهاش را راهی خانهی خدا کند..
پی نوشت: امروز صبح آقای بازجو تماس گرفتند و گفتند امروز ملاقات دارید. یا مادر بیاید یا دخترها. ما هم که می فهمیم خانواده داشتن و مادر بودن یعنی چی، گفتیم مادر جون برو، و به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را..
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
3 comments:
سلام.امیدوارم این نامه را یک روز خود آقای عرب سرخی بخونه.آقا من 22 سالمه.واقعا نتیجه ی این همه تلاش واسه وطن اینه؟ یعنی با نسل ما هم که الان داریم مبارزه می کنیم(برای اصلاح کردن کشورمون) در آینده مثل شما بر خورد می کنن ؟ ؟ وقتی می بینم که از صدا سیما این همه دروغ راجب شما و دوستان اصلاحاتی می گند حالت جنون میگیرم.می ترسم(که فکر کنم چی می خواد بشه)
آقای عرب سرخی با تمام وجودم واست دعا میکنم که هر چه زودتر به خونه برگردی.خیلی خیلی شما و دوستانتون را دوست دارم.
این دو تا رو ببینی بد نیست
http://www.taghallobesabz.blogfa.com/
http://www.eterafsabz.blogfa.com/
khoda azaton nagzare diktatorhaye kasif ke ashke adam ra sarazir mikonid feyzolah ke nemone eyni imane akhe chera bi shakhsiathaye rayat
ارسال یک نظر