حرف هایی در دلم سنگینی می کند که گفتنشان برایم آسان نیست. فشاری در گلویم حس می کنم که شاید با نوشتن نامه ای برایت کمتر شود. گفتنی هایم کم نیست. نمی دانم از کجا شروع کنم. شاید از روز دستگیری بابا. شاید قبل تر...
خبر دستگیری قهرمان زندگی مان خبری بود که فکر می کردم زندگی، رویاها و حتی آرمان هایم را چون خاکستری بر باد خواهد داد. آن زمان که این گونه تصور می کردم هنوز نفهمیده بودم این شعله ای که عمریست گرمابخش وجودم است از کجا تامین می شود. شاید نمی دانستم که قهرمان زندگی ام پشت گرمی ای به وسعت وجود تو دارد. آن روز که خبر یورش عده ای به خانه مان را شنیدم، با دستانی لرزان شماره ی تو را گرفتم. ایمان در طنین صدایت موج می زد وقتی که با وقار همیشگی ات گفتی : "آرام باش فاطمه جان احتمالا بابا هم دستگیر شده" جمله ای را که حتی از فکر کردن به آن وحشت داشتم چنان با طمانینه گفتی که گویی طوفانی در درونم فروکش کرد. گیج بودم. نمی دانستم گام بعدی چیست و اکنون چه باید کرد! گفتی :" معلوم است باید زندگی کرد. باید ادامه داد." شاید آن لحظه پیش خود فکر می کردم که تمام این ها حرف است، اما یکدانه مادر راست قامتم ! تو به ملتی ثابت کردی که ادامه دادن یعنی چه!
اولین تماس بابا بعد 45 روز را به خاطر دارم. سیل اشکی که از چشمان من و ساجده جاری بود باعث شد نتوانیم با او صحبت کنیم. در آن گفتگو این تو بودی که با صدایی بی لرزش با همان صلابت صدای بابا که ما می شنیدیم، با او حرف زدی. گفتی که به او ایمان داری. گفتی که همه چیز خوب است. ما زندگیمان را داریم تو هم در راهی که گام گذارده ای حرکت کن بی شک، بی نگرانی از ما و مردمت. گفتی به خاطر ما زیر بار کاری که نکرده ای نرو. گفتی که حتی نمی گذاری آب در دل ام الشهیدین تکان بخورد.
روزهایی را با هم پشت سر گذاشتیم که شاید هیچ گاه در خواب هم نمی دیدیم و عجبا که در تمام لحظات این 9 ماه آنی جای خالی بابا برایمان غیر قابل تحمل نشد. روزی به این نیندیشیدیم که خسته شدیم و کاش بابا زودتر بیاید، که تو بهترین جایگزین بودی برای ستون خانه مان که این روزها در اوین زمان می گذراند.
و این روزها که وعده ی آزادی بابا دقایقی دلمان را لرزاند، تو ایستادی و محکم خواسته ی بابا را اجرا کردی و نخواستی وثیقه قرض کنی و بابا را نسیه از بند برهانی. لحظه ای دست و دلت نلرزید و کوچه ی باورمان را چراغانی کردی که آزادگی بابا رود خروشانی ست که شوره زارهای میان راهش را خواهد شست. یاد آوریمان کردی که مرداب سالهاست آرام گرفته و تنها زیباییش را به تماشا می نشینند، پدر من قرار نبود بی موج و آرام، سختی زندان را تحمل نکند و به هر قیمتی آزاد شود. مرد تو به پشتوانه ی حضورت این سوی دیوارهای خاکستری، مردانه ایستاد و حتی نخواست دعای تحویل سال را کنار خانواده باشد نکند تاریک اندیشان گمان خطا ببرند تو یا او بریده اید. من و ساجده به احترام استقامتتان سر خم می کنیم و همچنان مقتدای راهمان خواهید بود تا سرزمین نورو آزادی.
خبر دستگیری قهرمان زندگی مان خبری بود که فکر می کردم زندگی، رویاها و حتی آرمان هایم را چون خاکستری بر باد خواهد داد. آن زمان که این گونه تصور می کردم هنوز نفهمیده بودم این شعله ای که عمریست گرمابخش وجودم است از کجا تامین می شود. شاید نمی دانستم که قهرمان زندگی ام پشت گرمی ای به وسعت وجود تو دارد. آن روز که خبر یورش عده ای به خانه مان را شنیدم، با دستانی لرزان شماره ی تو را گرفتم. ایمان در طنین صدایت موج می زد وقتی که با وقار همیشگی ات گفتی : "آرام باش فاطمه جان احتمالا بابا هم دستگیر شده" جمله ای را که حتی از فکر کردن به آن وحشت داشتم چنان با طمانینه گفتی که گویی طوفانی در درونم فروکش کرد. گیج بودم. نمی دانستم گام بعدی چیست و اکنون چه باید کرد! گفتی :" معلوم است باید زندگی کرد. باید ادامه داد." شاید آن لحظه پیش خود فکر می کردم که تمام این ها حرف است، اما یکدانه مادر راست قامتم ! تو به ملتی ثابت کردی که ادامه دادن یعنی چه!
اولین تماس بابا بعد 45 روز را به خاطر دارم. سیل اشکی که از چشمان من و ساجده جاری بود باعث شد نتوانیم با او صحبت کنیم. در آن گفتگو این تو بودی که با صدایی بی لرزش با همان صلابت صدای بابا که ما می شنیدیم، با او حرف زدی. گفتی که به او ایمان داری. گفتی که همه چیز خوب است. ما زندگیمان را داریم تو هم در راهی که گام گذارده ای حرکت کن بی شک، بی نگرانی از ما و مردمت. گفتی به خاطر ما زیر بار کاری که نکرده ای نرو. گفتی که حتی نمی گذاری آب در دل ام الشهیدین تکان بخورد.
روزهایی را با هم پشت سر گذاشتیم که شاید هیچ گاه در خواب هم نمی دیدیم و عجبا که در تمام لحظات این 9 ماه آنی جای خالی بابا برایمان غیر قابل تحمل نشد. روزی به این نیندیشیدیم که خسته شدیم و کاش بابا زودتر بیاید، که تو بهترین جایگزین بودی برای ستون خانه مان که این روزها در اوین زمان می گذراند.
و این روزها که وعده ی آزادی بابا دقایقی دلمان را لرزاند، تو ایستادی و محکم خواسته ی بابا را اجرا کردی و نخواستی وثیقه قرض کنی و بابا را نسیه از بند برهانی. لحظه ای دست و دلت نلرزید و کوچه ی باورمان را چراغانی کردی که آزادگی بابا رود خروشانی ست که شوره زارهای میان راهش را خواهد شست. یاد آوریمان کردی که مرداب سالهاست آرام گرفته و تنها زیباییش را به تماشا می نشینند، پدر من قرار نبود بی موج و آرام، سختی زندان را تحمل نکند و به هر قیمتی آزاد شود. مرد تو به پشتوانه ی حضورت این سوی دیوارهای خاکستری، مردانه ایستاد و حتی نخواست دعای تحویل سال را کنار خانواده باشد نکند تاریک اندیشان گمان خطا ببرند تو یا او بریده اید. من و ساجده به احترام استقامتتان سر خم می کنیم و همچنان مقتدای راهمان خواهید بود تا سرزمین نورو آزادی.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 comments:
محسن آرمین را هم اضافه کنید به یاران دربند، چرا کلن وبلاگ را تعطیل کرده اید؟ وقتی که برادرانمان در اوین و رجایی شهر حتا جا برای خوابیدن ندارندو در عذاب و شکنجه مدام هستند، آیا سکوت ما جایز است؟
ارسال یک نظر