نمایش پستها با برچسب شهاب طباطبایی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب شهاب طباطبایی. نمایش همه پستها
حسین خبر میدهد که حمزه را پس از بیش از شصت و چند روز انفرادی آوردهاند قرنطینه. چند ساعتی نمیگذرد که خبر میدهند به انفرادی بازگردانده شده. سعید از شهاب میگوید که بیتاب فرزند کوچکاش است و هر روز که نمیبیندش انگار سالی بر او میگذرد. دلم میگیرد. به عکس شهاب توی بیدادگاه و خیمهشب بازی عوامل کودتا خیره میشوم.
دوستان میپرسند دیار فرنگ خوش میگذرد؟ با خودم فکر میکنم چه باید جواب داد. اینجا انگار برلین نیست. اکثر این 70 روز را خانهنشین بودهام. حس میکنم پشت دیوار اوین هستم. کنار خانوادههایی که فریاد اللهاکبرشان داد تظلمخواهی است، که شاید تنها گوش پروردگار شنونده آن باشد. به دوستان در بندم فکر میکنم. شهاب و حمزه، که متهمند که عاشق کشورشان هستند و برای آزادی و سربلندی آن تلاش میکردند، برای رهایی ایران از نالایقی و تحجر.
به هم حزبیهای اسیرم فکر میکنم و اگر برخی این روزها به شدت به این عبارت "هم حزبی" آلرژی دارند، بگذار من بر آن بیشتر تاکید کنم.
در تهران، کیهان و نوچههای حسین شریعتمداری برچسب بارانمان میکنند و اینجا هم فسیلها و ماموتهای پر مدعا و کمسواد به اصطلاح مبارز. یاد سخن شهید همت میافتم که میگفت "هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتيم، برچسب بارانمان کردند. حالا روزی ده برچسب دشت میکنيم."
دلم تنگ است برای همه آنهایی که امروز در بندند. برای عبدالله رمضان زاده، سعید شریعتی، محمدرضا جلاییپور، محسن صفاییفراهانی، فیضالله عربسرخی، مصطفی تاجزاده، محمدعلی ابطحی، محمد عطریانفر، محسن میردامادی، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و همهی اسرای سبز جنبش آزادی.
زمان سحر نزدیک شده است و با خودم زمزمه میکنم: اللهم فک کل اسیر.
منبع: وبلاگ جمهور
دوستان میپرسند دیار فرنگ خوش میگذرد؟ با خودم فکر میکنم چه باید جواب داد. اینجا انگار برلین نیست. اکثر این 70 روز را خانهنشین بودهام. حس میکنم پشت دیوار اوین هستم. کنار خانوادههایی که فریاد اللهاکبرشان داد تظلمخواهی است، که شاید تنها گوش پروردگار شنونده آن باشد. به دوستان در بندم فکر میکنم. شهاب و حمزه، که متهمند که عاشق کشورشان هستند و برای آزادی و سربلندی آن تلاش میکردند، برای رهایی ایران از نالایقی و تحجر.
به هم حزبیهای اسیرم فکر میکنم و اگر برخی این روزها به شدت به این عبارت "هم حزبی" آلرژی دارند، بگذار من بر آن بیشتر تاکید کنم.
در تهران، کیهان و نوچههای حسین شریعتمداری برچسب بارانمان میکنند و اینجا هم فسیلها و ماموتهای پر مدعا و کمسواد به اصطلاح مبارز. یاد سخن شهید همت میافتم که میگفت "هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتيم، برچسب بارانمان کردند. حالا روزی ده برچسب دشت میکنيم."
دلم تنگ است برای همه آنهایی که امروز در بندند. برای عبدالله رمضان زاده، سعید شریعتی، محمدرضا جلاییپور، محسن صفاییفراهانی، فیضالله عربسرخی، مصطفی تاجزاده، محمدعلی ابطحی، محمد عطریانفر، محسن میردامادی، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و همهی اسرای سبز جنبش آزادی.
زمان سحر نزدیک شده است و با خودم زمزمه میکنم: اللهم فک کل اسیر.
منبع: وبلاگ جمهور
ادامه مطلب ...
امروز بالاخره بعد از پنجاه و اندی روز دیدمت. از پشت صفحه مانیتور صدایت زدم، فریاد زدم اما انگار که صدایم را نمیشنیدی ، گویا حواست جای دیگری بود.
تابحال اینگونه ندیده بودمت، گیج و مبهوت بودی و چشمانت آن چشمان همیشگی نبود.
از صبح بارها فیلم و عکسهایت را نگاه کردهام. نمیخواندم که چه میگویند و نمیشنیدم خزعبلات کیهانیان را که دادستان نشخوار میکرد که تشنه نگاه برادرانهات بودم، اما نمیدانم با تو چه کردهاند این از خدا بیخبران که هرچه بیشتر میدیدمت نگاهت برایم غریبهتر میشد.
نمیدانی این روزها چه میگذرد بر من. همه این سالها آنقدر به هم عادت کرده بودیم که شاید حضورت را خیلی حس نمیکردم، حالا نبودنت دلیلی شده برای یادآوری آن حضور همیشگی در زندگیام.
نوجوان که بودیم گره خورده بودیم به هم. ایام دانشگاه هم دوری از خانواده دلیلی شد برای نزدیکتر شدنمان، آنقدر که با چند ساعتی دوری دلتنگ میشدی و شمارهات را که میدیدم ناخودآگاه میشنیدم که "سلام داداش، خوبی؟ کجایی؟"! نقش برادر بزرگ را انگار که ساخته بودند برای توکه الحق خوب بلد بودی و شدی پشت و پناه من.
دلم گرم بود به بودنت و سعی می کردم جایی باشم که تو بودی و حتی در محیط کار هم نمیتوانستیم خیلی دور از هم باشیم. آنقدر که به محض جابجایی تو، من هم اثاث میبستم و میآمدم آنجا که رفته بودی! و حق هم داشتم که همیشه با بودنت احساس دلگرمی میکردم و خیالم آسوده بود که هستی تا حمایتم کنی.
عاشق هم که شدم باز کنارم بودی و چون میدانستم که پشتم هستی با آن سن و سال و دست خالی رفتم سراغ عارفه.
مثل باقی برنامهها ازدواج و بیرون زدنمان از خانه پدری هم همزمان و با هم بود، که ماندنمان بدون دیگری در آن خانه پر خاطره آسان نبود. بعد از ازدواج ترسم از این بود که ارتباطمان کمتر شود ولی انگار که بیشتر به هم وابسته شده بودیم. دوباره صدای تو بود که چند ساعت یکبار خیالم را راحت میکرد که هستی آنجا تا باز هم بگویی:"سلام داداش، خوبی، چه خبر؟" . خیلی نگذشت که شدی برادر عارفه و مهرک هم شد خواهر من و آمدن سپهر هم شد دلیلی دیگر برای نزدیکتر شدن همه این آدمها.
دولت مهرورز که آمد، تحمل آن همه عدالت و مهرورزی را نداشتم، دوباره آمدم پی درس و مشق که در آن سالها به عشق خاتمی نیمه کاره رهایش کرده بودم. فاصلهها بیشتر شد و دلبستگیها و دلتنگیها هم.
اینجا هم نمیگذاشتی خیلی دوری را احساس کنم، اینبار تماسهایت چند ساعت یکبار نبود ولی هر یکی دو روز میشدی سنگ صبور دل گرفتهمان. بی اعتنا بودی به اینکه برادر بزرگتری و رسم بر اینست که در مناسبتها کوچکترها اول تبریک بگویند و به هر مناسبتی اولین صدای آشنایی که در غربت به گوشم میرسید صدای گرم تو بود.
امسال اما روز پدر و عید مبعث و نیمه شعبان و حتی روز تولدم هم آمدند و رفتند و نگاهم به صفحه موبایل خیره ماند تا شاید تماسی هم باشد از "شهاب" ولی چه انتظار عبثی که خیلی وقتست موبایلم با این نام غریبه شده.
امروز که دیدمت احساس کردم کم کم عادت کردهام به همه این دلتنگیها، باورم میشود که باید مقاومتر باشم که آنچه ما اینجا میکشیم هیچ است در مقابل درد و رنجی که شما در آن گوشه نمور بندهایتان میکشید. احساس کردم که باید طاقت بیاوریم، نه به خاطر خودمان، که به خاطر شما.
میدانم که تو با آن روح بزرگت احتیاجی به دلگرمی نداری، به راهی که رفتهای آنقدر باور داشتی و داری که شکی ندارم تحمل این روزها برایت خیلی دشوار نیست. اما نگرانم، تنها نگرانیم از اینست که به خاطر ما بشکنی. امروز تمام این حرفها را این اعترافات ناگفته تمام این سالها را برایت نوشتم تا در آخر از تو بخواهم که این بار لازم نیست نگران برادر کوچکت باشی.
نوشتم تا از تو بخواهم نگران سپهر هفت ساله که این روزها مردی شده برای خودش هم نباشی، نگران مهرک و مادر و پدر و خواهرمان هم نباش. امروز تمام اینها را نوشتم تا از تو بخواهم بیاعتنا به نگرانیهایت تنها به آرمانمان بیاندیشی. اگر احساس میکنی که این نامردان بی خدا با گفتن آنچه از تو میخواهند آسیبت نمیزنند هر آنچه که میخواهند بگو، ولی به خاطر ما نگو. اگر فکر میکنی که با اعتراف به عقاید نداشته و کارهای نکردهات فشار بازجوییها و شکنجهها کمتر میشود ،اعتراف کن ولی به خاطر ما نکن.
امروز دیدم که بسیاری از خواهران و برادران جوانت که جدیت، پایداری و پایبندی تو را به باورهایت و باورهایشان دیدهاند چشمانشان به توست، اگر میتوانستی به آن چشمها بنگری، میخواندی که تنها خواستهشان از تو اینست که طاقت بیاوری رفیق. طاقت بیاوری و با سربلندی و افتخار بازگردی به میانمان تا دوباره برای همهمان برادری کنی.
تابحال اینگونه ندیده بودمت، گیج و مبهوت بودی و چشمانت آن چشمان همیشگی نبود.
از صبح بارها فیلم و عکسهایت را نگاه کردهام. نمیخواندم که چه میگویند و نمیشنیدم خزعبلات کیهانیان را که دادستان نشخوار میکرد که تشنه نگاه برادرانهات بودم، اما نمیدانم با تو چه کردهاند این از خدا بیخبران که هرچه بیشتر میدیدمت نگاهت برایم غریبهتر میشد.
نمیدانی این روزها چه میگذرد بر من. همه این سالها آنقدر به هم عادت کرده بودیم که شاید حضورت را خیلی حس نمیکردم، حالا نبودنت دلیلی شده برای یادآوری آن حضور همیشگی در زندگیام.
نوجوان که بودیم گره خورده بودیم به هم. ایام دانشگاه هم دوری از خانواده دلیلی شد برای نزدیکتر شدنمان، آنقدر که با چند ساعتی دوری دلتنگ میشدی و شمارهات را که میدیدم ناخودآگاه میشنیدم که "سلام داداش، خوبی؟ کجایی؟"! نقش برادر بزرگ را انگار که ساخته بودند برای توکه الحق خوب بلد بودی و شدی پشت و پناه من.
دلم گرم بود به بودنت و سعی می کردم جایی باشم که تو بودی و حتی در محیط کار هم نمیتوانستیم خیلی دور از هم باشیم. آنقدر که به محض جابجایی تو، من هم اثاث میبستم و میآمدم آنجا که رفته بودی! و حق هم داشتم که همیشه با بودنت احساس دلگرمی میکردم و خیالم آسوده بود که هستی تا حمایتم کنی.
عاشق هم که شدم باز کنارم بودی و چون میدانستم که پشتم هستی با آن سن و سال و دست خالی رفتم سراغ عارفه.
مثل باقی برنامهها ازدواج و بیرون زدنمان از خانه پدری هم همزمان و با هم بود، که ماندنمان بدون دیگری در آن خانه پر خاطره آسان نبود. بعد از ازدواج ترسم از این بود که ارتباطمان کمتر شود ولی انگار که بیشتر به هم وابسته شده بودیم. دوباره صدای تو بود که چند ساعت یکبار خیالم را راحت میکرد که هستی آنجا تا باز هم بگویی:"سلام داداش، خوبی، چه خبر؟" . خیلی نگذشت که شدی برادر عارفه و مهرک هم شد خواهر من و آمدن سپهر هم شد دلیلی دیگر برای نزدیکتر شدن همه این آدمها.
دولت مهرورز که آمد، تحمل آن همه عدالت و مهرورزی را نداشتم، دوباره آمدم پی درس و مشق که در آن سالها به عشق خاتمی نیمه کاره رهایش کرده بودم. فاصلهها بیشتر شد و دلبستگیها و دلتنگیها هم.
اینجا هم نمیگذاشتی خیلی دوری را احساس کنم، اینبار تماسهایت چند ساعت یکبار نبود ولی هر یکی دو روز میشدی سنگ صبور دل گرفتهمان. بی اعتنا بودی به اینکه برادر بزرگتری و رسم بر اینست که در مناسبتها کوچکترها اول تبریک بگویند و به هر مناسبتی اولین صدای آشنایی که در غربت به گوشم میرسید صدای گرم تو بود.
امسال اما روز پدر و عید مبعث و نیمه شعبان و حتی روز تولدم هم آمدند و رفتند و نگاهم به صفحه موبایل خیره ماند تا شاید تماسی هم باشد از "شهاب" ولی چه انتظار عبثی که خیلی وقتست موبایلم با این نام غریبه شده.
امروز که دیدمت احساس کردم کم کم عادت کردهام به همه این دلتنگیها، باورم میشود که باید مقاومتر باشم که آنچه ما اینجا میکشیم هیچ است در مقابل درد و رنجی که شما در آن گوشه نمور بندهایتان میکشید. احساس کردم که باید طاقت بیاوریم، نه به خاطر خودمان، که به خاطر شما.
میدانم که تو با آن روح بزرگت احتیاجی به دلگرمی نداری، به راهی که رفتهای آنقدر باور داشتی و داری که شکی ندارم تحمل این روزها برایت خیلی دشوار نیست. اما نگرانم، تنها نگرانیم از اینست که به خاطر ما بشکنی. امروز تمام این حرفها را این اعترافات ناگفته تمام این سالها را برایت نوشتم تا در آخر از تو بخواهم که این بار لازم نیست نگران برادر کوچکت باشی.
نوشتم تا از تو بخواهم نگران سپهر هفت ساله که این روزها مردی شده برای خودش هم نباشی، نگران مهرک و مادر و پدر و خواهرمان هم نباش. امروز تمام اینها را نوشتم تا از تو بخواهم بیاعتنا به نگرانیهایت تنها به آرمانمان بیاندیشی. اگر احساس میکنی که این نامردان بی خدا با گفتن آنچه از تو میخواهند آسیبت نمیزنند هر آنچه که میخواهند بگو، ولی به خاطر ما نگو. اگر فکر میکنی که با اعتراف به عقاید نداشته و کارهای نکردهات فشار بازجوییها و شکنجهها کمتر میشود ،اعتراف کن ولی به خاطر ما نکن.
امروز دیدم که بسیاری از خواهران و برادران جوانت که جدیت، پایداری و پایبندی تو را به باورهایت و باورهایشان دیدهاند چشمانشان به توست، اگر میتوانستی به آن چشمها بنگری، میخواندی که تنها خواستهشان از تو اینست که طاقت بیاوری رفیق. طاقت بیاوری و با سربلندی و افتخار بازگردی به میانمان تا دوباره برای همهمان برادری کنی.
ادامه مطلب ...
اشتراک در:
پستها (Atom)