خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد / مريم شربت دار قدس(همسر فيض الله عرب سرخي)


¦ 2 comments



روز گذشت و در ماه رمضانی دیگر هستیم ، ماه مبارکی که خانواده ها دوست دارند در کنار هم به عبادت و روزه داری بپردازند و اینک به لطف برخی مسلمان نماها ، بسیاری از ما از این موهبت الهی محروم شدیم ... قبلأ هم گفته ام : این نیز بگذرد ...

اما مدتیه که دلم میخواد بخشی از شعر معروف شاملو رو بذارم که الان با تمام وجود حسش می کنم :

دهانت را مي‌بويند

مبادا كه گفته باشي دوستت مي‌دارم.

دلت را مي‌بويند

روزگار غريبي‌ست، نازنين

و عشق را

كنار تيرك راهبند

تازيانه مي‌زنند.

عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد

در اين بن بست كج و پيچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر

فروزان مي‌دارند.

به انديشيدن خطر مكن.

روزگار غريبي‌ست، نازنين

آنكه بر در مي‌كوبد شباهنگام

به كشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد

التماس دعا ....


ادامه مطلب ...

دل نوشتی از فرزند یک زندانی سیاسی / فاطمه عرب سرخی


¦ 1 comments

تا سحر به تسبیح نشستن و با خدائی که فقط متعلق به خودم است صحبت کردن، شده عادت این روزگارم. روزگار زیبائی دارم. تنها خدایم میداند که دیدن چهره محکم و با ایمان پدرم در بیدادگاه مضحک مستکبران زمان، این حس زیبا را برایم ساخته است.

خدای من، هیچ گاه فکر نمیکردم که 54 روز انفرادی و محکومیت در این نظام تا این حد غرورآفرین شود.

خدای من، منبع آرامش من، این تو بودی که روز اول دستگیری پدرم، آن روز که دنیا را متلاطم میدیدم با من گفتی :

" وَََّالّذینَ یُوذُونَ الَمُومِنینَ وَالمُومِناتِ بِِغَیرِ مَا اکتَسَبُوا فَقَدِ احتَمَلُوا بُهتاناً وّ اِثماً مُّبیناً "

کلام حق تو در من معجزه گر و یادآور ایمانم به تو بود که لحظه ای درنگ از آن چه خطرها پیش رویم خواهد گذاشت.

غیبت طولانی پدر برایم لحظاتی تلخ به وجود میآورد و سوالاتی در ذهنم به این سو و آن سو پرتاب میشد. خوردن حتی لقمه ای غذا با این تفکر که پدر الآن در چه شرایطی به سر میبرد، برایم دشوار بود. یادآوری نگاه عمیق و پرنفوذ پدر که نمیدانستم آن کم خردان چگونه میتوانند تحملش کنند، بغض در گلویم ایجاد میکرد.

" اِتَّخَذُوا اَیمانَهُم جُنّةً فَصَدُّ عَن سَبیلِ اللهِ اِنَهُم سآءَ ما کانُو یَعلَمُونَ * ذلِکَ بِاَنَّهُم امَنوا ثُمّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لا یَفقَهُونَ "

مهری که بر دلهاشان زدی جواب یکی از بزرگترین سوالاتم بود. و چه زیبا پاسخ میگوئی با من !

روزی که پدر را به دادگاه منتقل کردند برای دیدنش ولو برای لحظه ای کوتاه به جلوی درب دادگاهی که میگفتند علنی است امّا ... رفتم. آقائی به طرفم آمد و از چهره من و سایر خانواده های زندانیان فیلم و عکس گرفت. وقتی خانمی از داخل جمعیت به این حرکت اعتراض کرد، آن آقا گفت که تصویرتان را برای قاضی میبرم تا به جرمتان رسیدگی کند. خانم از داخل جمعیت فریاد کشید که قاضی ما خداست و فقط او میتواند بر ما قضاوت کند. با خودم فکر کردم که این خانم چه حرف عجیبی میزند. مگر اینان به خدا اعتقاد دارند؟!! مگر خدا در قرآن نفرموده :

" وَاَقیمُوا الوَزنَ بِالقِسطِ وَ لا تُخسِرُوا المیزانَ "

در دلم ریشخندی بر ریش ریاکارانه آن آقا زدم و از آن محل رفتم. استشمام بوی پدر برایم کافی بود. دیگر حتی نیاز نداشتم که چهره پروقارش را ببینم.

رفتم و مابقی را به او سپردم که ایمان دارم نابودکننده ظلم در هر زمان و هر مکان تنها و تها خداست.

" وَلَقَد اَهلَکنا اَشیاعَکُم فَهَل مِن مُّدَّکِرٍ "

ادامه مطلب ...

برای چشم های بهزاد نبوی


¦ 2 comments

برای چشم های خیس تو! تویی که تاکنون چنین صبور نمی دانستمت. برای چشم های تو که خیره بود به زمین و نگاهت که گرچه به سوی ما نبود ولی حرف های بسیار داشت، به درازای یک عمر.

و چه مهربانی تو! چه مهربان بودی که هیچ گاه نگفتی از رنج هایی که به خاطر من، او و ایران کشیدی تا شاید کمی از غم نگاهت کاسته شود. نگفتی و نخواستی که بگویند، از عمری که اگر شاید من کمی از آن می دانستم قطعا او هیچ نمی دانست، که اگر چنین بود توان کوبیدن بر میز قضاوت را نداشت، آن هم در مقابل نگاه تو. تویی که دلیل بودنش هستی. تویی که اکنون سلاحت شده تیر نگاهی که قلب ما را نشانه گرفته، تیر نگاهی که به عمق وجودم ضربه ای مهلک فروآورده است. چقدر بزرگی! چقدر بزرگی که اینک،وقتی پس از سی سال مزد زحمات تو را اینگونه در این بیدادگاه می دهند هیچ نمی گویی و تنها نگاه می کنی، به من و به او. به من که اکنون باید بنشینم روی صندلی دادگاهی که قاضی آن وجدانم است، دادستانش چشمان تو و کیفرخواستش نگاه خیس تو. کیفرخواستی که متن سکوت است و سکوت.... . و من اعتراف می کنم. اول از همه باید بگویم که این دادگاه را صالح می دانم برای محاکمه خود. ولی باید بدانی که من زیر شکنجه اعتراف کردم، زیر شکنجه سر فرو آورده تو، زیر شکنجه نگاه خیس تو، زیر شکنجه لبخند محمد رضا جلائی پور، زیر شکنجه نگاه پرسشگر محمد قوچانی، زیر شکنجه خشم تاج زاده، زیر شکنجه دستان بی رمق حجاریان، زیر شکنجه استیصال سعید شریعتی، زیر شکنجه چشمان بهت زده رمضان زاده، زیر شکنجه نگاه خسته زید آبادی، زیر شکنجه غرور صفایی فراهانی و زیر شکنجه چشمان رو به آسمان میردامادی. من اعتراف می کنم که شما دلیل بودن من هستید. دلیل امیدی که در دل های ما وجود دارد. من اعتراف می کنم که در هیچ زندانی شکنجه گرانی چنین مهربان ندیده ام. من اعتراف می کنم که انقلاب را تنها با اسم شما و یارانتان است که می شناسم نه کس دیگری. من اعتراف می کنم به دوست داشتن، به امید، به آزادی، به راستی، به مقاومت، و به تمامی موهبت هایی که به من شناساندید، من اعتراف می کنم به ایمان به خدایی که شما می پرستید. من اعتراف می کنم به رسالت محمد (ص)، به پیامبری که با اعمالتان مرا با او آشنا کردید، نه کسی که تنها در بیان ناچیز عده ای می آید که هیچ شناختی از او ندارند. من اعتراف می کنم به همه چیزهایی که شما مرا به اعتراف از آنان واداشتید. به همه چیزهایی که به من دادید و تاکنون به داشتن آنها اعتراف نکرده بودم. من اعتراف می کنم که افتخارم این است که در ایرانی سبز زندگی می کنم که عطر باور شما در فضای آن پیچیده است. من اعتراف می کنم، و بدانید که او هم اگر شهامت داشت اعتراف می کرد. اعتراف می کرد و از پشت میز قضاوت کنار می رفت و مسند قضاوت را به شما می سپرد تا معنای عدالت را بچشیم.

ادامه مطلب ...

شعری از "قنبرعلی رودگر" / تقدیم به بهزاد نبوی و همبندیان "سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران"


¦ 1 comments

بستند راه روزنه ها را به رویتان
تا آفتاب تن زند از جست و جویتان

اما نه، حسن قصد ندارد نهان شود
بی حاصل است پنجه کشیدن به رویتان

زندان یوسف آینه ی اعتبار اوست
چونانکه جرمهای شما آبرویتان

هرجا که شاهدان جهان انجمن کنند
آنجاست نقل محفلشان گفت و گویتان

روزی به باغ رفتم و دیدم به چشم خویش
گلها درید ه اند گریبان به بویتان

باد صبا قرار ندارد بایستد
از جست و جوی روز و شب و کو به کویتان

باران ز پاکی دلتان شرمسار شد
ابر عبوس سخره ی بغض گلویتان

بغض گلو درآمد آواز می شود
خوابیده است گرچه کنون های و هویتان

"قنبرعلی رودگر"

ادامه مطلب ...

يادداشت‌هاي يک مسافرکش / محمود سيفي


¦ 0 comments

چند روز پيش خانواده آقاي تاج زاده را دربست از مترو قلهک به منزل رساندم که گزارش آن بدین شرح است:

نزديک ظهر است و آفتاب داغ روز اول شهريور مغزها را به جوش آورده. روبروي ايستگاه متروي قلهک ايستاده‌ام و دنبال مسافر دربستي هستم: «سواري دربست! دربست سواري!».
خبري نيست. مسافران مترو خسته و بي‌رمق از پله‌ها بالا مي‌آيند و به جاي اينکه تاکسي دربست سوار شوند، راهيِ طرف ديگر خيابان مي‌شوند تا با تاکسي‌، اتوبوس و وَن‌هايي که منتظر مسافر ايستاده‌اند به مقصدشان که بيشتر حوالي تجريش يا خيابان دولت است بروند. به اين فکر مي‌کنم که اين قطار را هم از دست دادم که پيرمردي لاغر و کشيده به‌ همراه چهار زن سر مي‌رسد. زن‌ها همگي چادر به سر دارند و حدس مي‌زنم که بايد از خانواده‌هاي سنتي اصيل و مذهبي قلهک باشند. يکي از زن‌هاي ميانسال مي‌آيد به طرفم: «شريعتي نزديک پمب‌بنزين، چند مي‌بَري؟»
- کرايه اين محدوده سه هزار تومنه.
- اوووه. چه خبره؟ راهي نيست که. دو قدم راهه! دو و پونصد مي‌بري؟
قاطعانه جواب مي‌دهم: «نَه. کِرايَش همينه». من کمي لجباز هم هستم و از قيمتي که داده‌ام پايين‌ نمي‌آيم. مي‌خواهم برگردم طرف ماشينم که پيرزني از ميان زنها با سر اشاره مي‌کند: «بِريم».
پيرزن حجاب سرسختي دارد. فقط ناحيه‌اي از صورتش محدود به دوچشم و بيني از چادر بيرون است. قدش کمي خميده است و صورت تکيده و خسته‌اي دارد. رنج‌کشيده است.
تعدادشان زياد است: پنج نفر. و من حداکثر چهار نفر را مي‌توانم سوار کنم. يکي از زن‌ها مي‌پرسد: «اشکال نداره چهار نفر عقب بشينيم؟». من از اين راننده‌هاي بد عنق نيستم. لااقل در اين چند روز هنوز ياد نگرفته‌ام مردم‌آزاري را. با احترام و با خوشرويي مي‌گويم: «نه. اگه اذيت نمي‌شين، از نظر من اشکال نداره». قبل از اينکه حرف من تمام شود پيرمرد به سرعت راهش را گرفته و دارد مي‌رود طرف ديگر خيابان تا تنهايي سوار تاکسي شود تا خانواده‌اش راحت باشند. زنها فرياد مي‌زنند: «آقاجون شما بيايين اينجا سوار شين». من هم فرياد مي‌زنم: «آقاجون بيايين يه جوري سوار ‌شين». طولي نمي‌کشد که يکي از زنها پياده مي‌شود تا با ماشين ديگري بيايد و پيرمرد سوار ماشين من مي‌شود. مي‌پرسم چه مسير دَررويي را بروم تا گرفتار ترافيک شريعتي نشوم. هرکس چيزي مي‌گويد. پيرمرد هم. با لحني آميخته به شوخي مي‌گويم: «هرچي آقاجون بگه». پيرمرد انگار از اين حرف من خوشش آمده باشد شروع مي‌کند به گله‌گذاري از اهل و عيال: «ما ديگه پير شديم ما رو قبول ندارن!». در ماشين همينطور شوخي و جدي حرف مي‌زنم. اين يکي از جذابيت‌هاي مسافرکشي براي من است. از تنگي قبر و مرده‌هاي چاقي که به زورِ لگد توي قبر جا شده‌اند تا مزيت قبرهاي اختصاصي يا عمومي و وصيت پيرمرد که: «منو تو اين قبرهاي چندطبقه نذارين‌ها!». از هر دري سخني مي‌گوييم و در اين ميان پيرزن مدام به فکر دخترش است که با تاکسيِ بيرون قرار است به خانه بيايد: «آخِي! دخترم با زبان روزه چه جوري مي‌خاد بياد خونه؟».
پيرمرد به من گير داده: «تو قيافَت به دکترمهندسا مي‌خوره! چرا اين شغل رو انتخاب کردي؟ مسافرکشي شغل آدم بيکاره‌هاس!». همسرش اعتراض مي‌کند: «اِ چه اشکالي داره؟ نون حلال باشه. خيلي هم خوبه». توضيح مي‌دهم که تحصيل‌کرده‌ام تا تحسين پيرزن از همسرش را بشنوم که: «آقاجون روانشناسيش خوبه. ديدي چه جوري تشخيص داد؟». من هم از فرصت استفاده مي‌کنم و کمي عليه وضعيت مملکت غرغر مي‌کنم. در گير و دار همين صحبت‌ها هستم که پيرزن مي‌گويد: «اگه مي‌دونستيم قراره انقلاب بعد از سي‌ سال اينجوري کنه با مردم، هيچ وقت انقلاب نمي‌کرديم». قيافه‌اش توي هم مي‌رود، اندوه چهره‌اش را مي‌گيرد و با لحن شکسته‌اي ادامه مي‌دهد: «هفتاد روزه پسرم رو گرفته‌ند، هيچ خبري ازش نداريم. بعد از هفتاد روز، دو روز پيش زنگ زده صداش از ته چاه مي‌اومد. معلوم نيس جاش کجاس. حالش چطوره. الان هم رفتيم دادسرا مي‌گن پرونده داره. پسرم بيشترين خدمت‌ها رو به اين انقلاب کرده. از اول جوونيش برا اين انقلاب کار کرده تا الان. حالا هم مزدش رو اينطور دادن».
برايم عجيب است که پسر اين خانواده مذهبي و قُرص، چه جرمي را مي‌تواند مرتکب شده باشد که مجازاتش هفتاد روز بي‌خبري خانواده‌اش باشد؟ مي‌پرسم: «مگه چي کار کرده؟» با صداقت و سادگي و طوري که در حد فهم يک مسافرکش باشد پاسخ مي‌دهد: «هيچي. ستاد آقاي موسوي بوده گرفتندش». اين را که مي‌گويد به‌هم مي‌ريزم. ياد زندان و اعتراف و کهريزک و اين‌جور چيزها مي‌افتم. پيرزن ادامه مي‌دهد: «شايد بشناسيش: مصطفي تاج زاده‌». با ناباوري مي‌پرسم: «کدوم تاج زاده؟ هموني که از مسئولين حزب مشارکته؟». يکي از زنها به تاييد سر تکان مي‌دهد.
عجب! خانواده مصطفي تاج زاده مسافر دربستي من هستند و اين پيرزن و پيرمرد پدر ومادر مصطفي و زنها خواهر و همسرش -مطمئن نيستم- که در ظل آفتاب رفته‌اند دادسرا خبر از عزيزشان بگيرند. از مادر مصطفي نتيجه پي‌گيري‌هاي امروزش را مي‌پرسم. پاسخ مي‌دهد: «ميگن پرونده داره. با سلاح سرد گرفتيمش. بهشون گفتم براي شما که پرونده درست کردن کاري نداره». ياد خبري مي‌افتم درباره کينه رهبري از تاجزاده و نحوه‌ي دستگيري‌اش و اينکه بازجوها تاجزاده را هنوز نشکسته‌اند. مادر مصطفي ادامه مي‌دهد: «هيچي ازش ندارن. اصلاً اون روزها مصطفي توي بيمارستان بود؛ مراقب باباش». با خودم مي‌گويم چقدر اميدوار است به عدالت اين مادر. البته تقصيري هم ندارد. مادر است. بايد خودش را دلداري بدهد و به اميدي زندگي کند.
دقت مي‌کنم حرفي نزنم که به غصه‌اش اضافه کنم. اما يک لحظه بي‌عقلي مي‌کنم: «مي‌گن آقاي خامنه‌اي با مصطفي خوب نيست». با سادگي پاسخ مي‌دهد: «بله. نمي‌دونم چرا. اوايل خيلي مصطفي رو دوست داشت. حتي مرتب پيغام مي‌فرستاد که «چرا براش زن نمي‌گيرين. اگه شما آستينها رو بالا نمي‌زنيد، من خودم براش يه فکري کنم». ولي الان نمي‌دونم چرا اينطوري شده».
به مقصد رسيده‌ايم. عمراً اگر کرايه بگيرم. پدر سه هزار تومان از جيبش در‌مي‌آورد. نمي‌گيرم. اصرار مي‌کند. دوباره مقاومت مي‌کنم تا اينکه مادر مصطفي با اصرار پول را توي داشبورد مي‌چپاند: «بگير. دستِ آقاجون خوبه». خداحافظي مي‌کنم.
پدر مصطفي که مي‌بيند اندوه‌گرفته‌ام، با آرامش مي‌گويد: «خدا بزرگه، دنيا همينه پسرم».
آنها مي‌روند درون يک خانه قديمي. من هم راهم را مي‌کشم و مي‌‌روم خانه.
امروز دل و دماغ کار کردن ندارم.

ادامه مطلب ...

نامه دختر کیوان صمیمی* به مناسبت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان برای پدر در بندش


¦ 0 comments

*کیوان صمیمی از فعالان ملی مذهبی، عضو شورای صلح، کمیته پیگیری بازدداشت های خودسرانه، کمیته حق تحصیل و ... است که از روز 23 خرداد در بند 209 اوین بازداشت می باشد و اخبار نگران کننده ای از او شنیده شده است.

غروب یکمین روز ماه مبارک رمضان هم از راه رسید، و تو پدر عزیزم، هنوز از راه نرسیدی!

سلام پدرترین پدرم!

عجب رمضانی را به میهمانی خدا رفته ای. خوشا به احوالت که چنین خلوتگهی نصیبت است. ثانیه ها خبر از لحظه ی اذان و سپری شدن نخستین روزه داریت از ماه روزه می دهند. اللّهُمَ صلّ عَلی محمّد و آلِ محمّد. قبولت باشد پدر عزیزم. اینکه می گویم خلوتگه، به این خاطر است که می شناسمت. می دانم که چه عشق وصف ناپذیری داری برای خلوت با آنکه او را « معشوق » می نامی. می دانم که این روزها چه خلوت های شیرینی داری. و می دانم شکسته قلبی در سینه داری که راه خلوتت را هموارتر ساخته. قلبی که تنها چیزی که می شکندش، وقوع ظلم هایی است که می بینی. همین دیدن رنجوری هاست که ساکتت نمی گذارد. نمی توانی. نمی توانی ببینی و ساکت بنشینی. همین بی تفاوت نبودنت، همین عمیق بودن و حساس بودنت نسبت به رنج های روا رفته بر مردمان، همین حق بینی و دلسوزی ات و همین خیرخواهی وسیعت برای همه است که انگار در دعوای این ایام، تو را تبدیل به نزدیک ترین ها و دمِ دست ترین ها کرده برای ساکت کردن! خیالی نیست! تو که خود می دانی، و مایی که این بیرون شاهد اتفاقات پیشآمد کرده هستیم هم میدانیم، که تا همین لحظه اش پیروزی و افتخار از آنِ که بوده و رسوایی از آنِ که! پس بر این هزینه کردن ها هم باکی نیست، چرا که نتیجه ی پیروزی حق وعده ای است همیشه محقق! می شناسمت، و می دانم آرامی و قوی. چه باک! پاکی و مظلومیتت برای محبوب قادرت عیان است، و اوست که عزیز می کند و عزت های پوچ را باطل!

اذان که تمام می شود، دست به دعا بر می دارم: بسمِ الله الرّحمنِ الّرحیم . اللّهمَ أدخِل عَلی أهلِ القبورِ السّرُور ... خدایا بی گناه رفتگانی را که چندی است به سویت شتافته اند، در جوار رحمت و بخششت پناه بده و شادی ات را نثارشان کن. اللّهمَ أغنِ کلِّ فقیر ... خدایا! بر فقرمان رحم کن. بر فقر اندیشه مان، بر فقر قضاوت هامان، بر فقر شرفمان، بر فقر حق بینی مان، بر فقر عاطفه مان! دست هامان تهی است و عطا کارِ توست. غنابخشی کار توست. طلب از ما و بخشش از تو. و بخشش از تو بر اویی که غافلانه طلب نمی کند!! بر او نیز ببخش! اللّهم أشبِع کُلَّ جآئع. اللّهمَ اکسُ کلَّ عُریان ... گرسنگی، آنگاه که قوّت تن را برای تقرب به تو بزداید، بلاست! بر حال نزار و بی جان کسانی به درگاهت دعا می کنم که تصور حالشان، حالم را بد و ذهنم را بدگمان و نگران می کند. خدایا پایان خستگی نگاه های بی رمق آنها را از تو می خواهم. اللّهمَ اقضِ دَینَ کلِّ مَدین. اللّهمَ فرِّج عن کُلّ ِمَکرُوب ... الهی، فرج و گشایشِ امر ما، تو را سزاست. ای دادرس و فریادرس، به دادِ فریادهامان برس که با این همه بلندی به گوش های بسته نمی رسد انگار! دست هامان کوتاه است از ستاندن حق هامان و گره ها زیاد است بر سر راه ساده ی مان! اللّهم رُدَّ کُلَّ غَریب. اللّهمَ فُکَّ کُلَّ أسیر ... خدایم، زمزمه ی این فراز از دعا، چنان آهی از نهادم برفشاند که قلبم به درد افتاد. غریب نوازِ دردآشنا! تو که بصیرترینی! حق را ناحق خواندن درد بزرگی است و به اسارتش بردن بزرگ تر. چه تلخ است دربند دیدن دستان مهربان و دلسوزی که همیشه داعیه دار گسستن بندهای ظلم و فشار و بی عدالتی و ترس و دروغ بوده، و حال خود در همان بندهای ناعادلانه، اسیر است. اللّهم أصلِح کُلَّ فاسِدٍ مِن اُموُرِ المُسلِمین ... اللّهم أصلِح کُلَّ فاسِدٍ مِن اُموُرِ المُسلِمین ... اللّهم أصلِح کُلَّ فاسِدٍ مِن اُموُرِ المُسلِمین ... اللّهمَ ... دعا می کنم، دعا: اللّهم أصلِح ...

دعایم را تمام می کنم، و بر سر سفره ی افطار در اندیشه ی آنچه بر سفره ات چیده اند! روزه ام را همراهت باز می کنم.

مهربان پدرم، این روزها دلتنگی هایم برایت کم نیست. اما گذاشته ام که بیایی و حدیث دل، صاف و ساده بشنوی. هم از ما، هم از دوستان و آشنایان دل نگرانت. آنهایی که این روزها لطف ها روانه داشتند و پرده ها گشودند از دلسوزی های پدرانه ی همیشگی ات برای دردکشیدگان.

برایت، و برای دردمندی های بزرگت دعا می کنم. چشم انتظارت برای سفره های افطار پیش رو ...

دخترت، عادله


ادامه مطلب ...

نامه يي از پسر صفايي فراهاني به پدرش; پاي تو ايستاده ام


¦ 2 comments

دو ماه است که دوباره نمي بينمت. گفتم دوباره؟ تعجب نکن. ياد دهه شصت و سال هاي جنگ افتادم. مگر يادت رفته که روزهاي متوالي مي شد که ما پدرمان را نمي ديديم؟ يا در خوزستان بودي يا در کردستان و کرمانشاه، يا در سفر دائمي از اين کارخانه به کارخانه ديگر براي توليد تجهيزات دفاعي و تامين نيازهاي دفاع مقدس. تهران هم بودي که صبح قبل از ما رفته بودي و شب بعد از خوابيدن ما از وزارتخانه برمي گشتي. راست بگو براي همين روزها ما را تمرين مي دادي؟ سال 69 يادت هست؟ رتبه هشتم کنکور شده بودم. آن موقع که نمي فهميدم اما همين اواخر وقتي روزنامه اش را لاي کاغذها ديدي و با غرور نشانم دادي، فهميدم براي يک بار هم که شده مايه مباهاتت شدم. آخر هميشه برعکس بود و گفتار و کردار تو بود که مايه تحسين و قدرشناسي ديگران. من چه کنم که کارنامه مديريتي، صنعتي، اقتصادي، ورزشي و شعور اجتماعي ات چنين پربار و سنگين است؟ خوب شد که حداقل اين يک بار را من توانسته بودم تلافي کنم چون فکر نمي کنم امکان ديگري بيابم. همان سال 69 و بازگشت آزادگان را که فراموش نکرده يي؟ کوچک ترين عموي من و برادر دردانه ات بعد از هفت سال اسارت به آزادگي بازمي گشت. هفت سالي که تو در سينه داغ دوري تحمل مي کردي اما در ظاهر، تمام خانواده و از جمله پدر و مادربزرگ را پشتيباني روحي مي کردي. حالا همين وظيفه را در غياب خودت به من سپرده يي؟ من کجا گفته بودم که توانايي هاي تو را دارم؟ باور کن اصلاً نيازي به امتحان و محک نيست. پنج سال پيش همين روزها پدربزرگ از دنيا رفت. از خاکسپاري و بهشت زهرا برمي گشتيم. يکي از دوستانت سر در گوش من گذارده و گفت که پدرت را نبين که چقدر محکم و قوي ايستاده. او هنوز گرم است و بعد از مدتي مي فهمد که نبودن پدر، از دست رفتن پشت و پناه و بي تکيه گاهي است. شنيدم و به تمامي نفهميدم. البته که آرزوي عمر طولاني و به مثل معروف، يکصد و بيست ساله برايت دارم اما بايد آن دوستت را حتماً ببينم و برايش بگويم که در عرض همين دو ماه، معناي حرفش را فهميدم و چه تلخ.

بگذرم از خاطرات که طولاني است و سرت را به درد مي آورد و دل من را هم. پس بهتر که از حال بگويم.

از هفته يي دو بار که با هم به ورزش مي رفتيم بگويم که تو هر بار با انرژي و پشتکاري که مي گذاشتي باعث تعجب من که 25سال جوان تر هستم مي شد. آخر چه چيزي دارم از آن بگويم. بدون تو ديگر حتي ورزش بانشاط هم خوش نمي گذرد که هيچ، اصلاً ديدن جاي خالي ات در زمين ورزش عذابم مي دهد. از اين بگويم که هر طور شده راهم را عوض مي کنم که اصلاً به سمت درکه نروم؟ آري هوا هنوز همانقدر خوش است و کوهنوردي صبح يا عصرگاهي که با هم مي رفتيم همانقدر شيرين. اما خدا شاهد است که در راه برگشت و از کنار ديوارهاي اوين گذشتن، طاقت عجيبي مي خواهد که ندارم. از اين بگويم اگرچه 10 سال است که پدر شده ام، اما سختي آن را متوجه نشده بودم تا لحظه يي که نوه هايت (که چقدر همديگر را دوست داريد)، از من مي پرسند چرا هرقدر دعا مي کنيم، بابا محسن زودتر به خانه نمي آيد و من جوابي ندارم که بدهم جز نگاهي بهت زده. از اين بگويم که فقط سه ماه بود که دوباره خانه و محل زندگي مان در مجاورت هم آمده بود و عادتم داده بودي که هر روز همديگر را ببينيم و گپي بزنيم. راستش را بگو اين سه ماه عادتم دادي که حالا طاقتم را بسنجي يا مرا آورده بودي که نزديک مادر باشم و در چنين روزهايي کنارش؟ اگر مقصودت اين آخري بوده، باور کن نيازي نبود چون محکم تر از آن است که فکر کرده بودي و بودم. ببخش که نامه ام احساساتي نيست. بالاخره خيلي چيزها را از تو نتوانستم ياد بگيرم اما کنترل احساسات را که کمي آموخته ام. پس نيازي نيست که بگويمت دل قوي دار که ما هم قوي و باروحيه منتظرت نشسته ايم. نشسته که نه، ايستاده ايم. البته سوالي برايم مانده که بايد وقتي ديدمت از تو بپرسم. هميشه مي گفتي که بايد ماند و نرفت و کشور را ساخت. تو که با عشق به اسلام واقعي و راستين، امام و مردم اين ميهن پهناور، چنين کردي. اما به من بگو که پس از ديدن آنچه بر تو و دوستانت مي رود، انتظار داري من هم چنين به نسل هاي بعدتر از خود بگويم؟ چگونه توانم گفت به چيزي که خودم هم باورم نمي آيد ديگر؟

راستش مي داني که سابقه ندارد دروغ بهت بگويم. بعضي وقت ها ياد حجت الاسلام عبدالله نوري مي افتم که فقط با تصادف اتومبيل و فوت نابهنگام و جانگداز دلبندشان آقاي دکتر عليرضا (که خداوند رحمت شان فرمايد)، از بند زندان خلاصي يافت. حالا نمي دانم که راه حل ماجرا همواره چنين است يا نه، اما تو بدان که حتي در اين صورت هم پاي تو ايستاده ام.

الهي و ربي من لي غيرک

ادامه مطلب ...

برای شهاب و حمزه، که زندان اسیر آن‏هاست


¦ 0 comments

حسین خبر می‏دهد که حمزه را پس از بیش از شصت و چند روز انفرادی آورده‏اند قرنطینه. چند ساعتی نمی‏گذرد که خبر می‏دهند به انفرادی بازگردانده شده. سعید از شهاب می‏گوید که بی‏تاب فرزند کوچک‏اش است و هر روز که نمی‏بیندش انگار سالی بر او می‏گذرد. دلم می‏گیرد. به عکس شهاب توی بیدادگاه و خیمه‏شب بازی عوامل کودتا خیره می‏شوم.

دوستان می‏پرسند دیار فرنگ خوش می‏گذرد؟ با خودم فکر می‏کنم چه باید جواب داد. اینجا انگار برلین نیست. اکثر این 70 روز را خانه‏نشین بوده‏ام. حس می‏کنم پشت دیوار اوین هستم. کنار خانواده‏هایی که فریاد الله‏اکبرشان داد تظلم‏خواهی است، که شاید تنها گوش پروردگار شنونده آن باشد. به دوستان در بندم فکر می‏کنم. شهاب و حمزه، که متهمند که عاشق کشورشان هستند و برای آزادی و سربلندی آن تلاش می‏کردند، برای رهایی ایران از نالایقی و تحجر.

به هم حزبی‏های اسیرم فکر می‏کنم و اگر برخی این روزها به شدت به این عبارت "هم حزبی" آلرژی دارند، بگذار من بر آن بیشتر تاکید کنم.

در تهران، کیهان و نوچه‏های حسین شریعتمداری برچسب بارانمان می‏کنند و اینجا هم فسیل‏ها و ماموت‏های پر مدعا و کم‏سواد به اصطلاح مبارز. یاد سخن شهید همت می‏افتم که می‏گفت "هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتيم، برچسب بارانمان کردند. حالا روزی ده برچسب دشت می‏کنيم."

دلم تنگ است برای همه آن‏هایی که امروز در بندند. برای عبدالله رمضان زاده، سعید شریعتی، محمدرضا جلایی‏پور، محسن صفایی‏فراهانی، فیض‏الله عرب‏سرخی، مصطفی تاج‏زاده، محمدعلی ابطحی، محمد عطریانفر، محسن میردامادی، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و همه‏ی اسرای سبز جنبش آزادی.

زمان سحر نزدیک شده است و با خودم زمزمه می‏کنم: اللهم فک کل اسیر.

منبع: وبلاگ جمهور

ادامه مطلب ...

تا بیداری من.... / فریبا عسکری


¦ 0 comments

چند وقتی که بود که از حاج آقا بی خبر بودم. میپرسیدم ولی کسی خبری نمیداد. میدونستم قلبشون زیاد راحت نیست. خبر داشتم از بس امساک میکنن تو خورد و خوراک همیشه ضعیف هستن. از بس همیشه تو فکر هستن و غصه رویدادهای دور و برشون رو دارن بیش از لبخند به لباشون نمیاد. نه که نخندن ولی آدم از اون ته ته های خنده شون غصه رو دریافت میکرد.

هی پیش خودم میگفتم یعنی ایشون رو هم ... به زبونم نمیاد. به چه جرمی آخه؟! به کسی که یه زمان توی همین نظام کنار رئیس جمهور کار کرده، توی همین وزرات کشور کنار وزرا زحمت کشیده، و و و هم مگه میشه گفت ضد انقلاب؟!

الان یعنی منتظر هستن بیاد اعتراف کنه؟

باید به چی اعتراف کنه؟ که همیشه درد این انقلاب رو داشته؟

به اینکه اگر جایی کسائی در حال تندروی بودن ایشون بودن که تعدیل میکردن تندرویها رو؟

به اینکه حتی زمانی که بشکل غیرمحترمانه دیگه حق رفتن به دفتر کوچکش رو هم نداشت باز هم سنگر رو بخاطر مقام و منصب رها نکرد بره دنبال عافیت طلبی؟

کاش یه فرمولی داشت این ضدانقلاب شدن، کاش میشد فهمید چجوری آدما ضد انقلاب میشن. چی میشه که یه نفر از اوج خدمتگذاری با یه سوال یا یه بحث کوچیک با کسی یا کسائی یهو میافته به حضیض ضد انقلابی بودن.

کاش یکی این مورد رو هم تو قانون اساسی میگنجوند. یه بندی، تبصره ای، چیزی که اقلا وقتی یه کسائی به این نام متهم میشدند میفهمیدیم مطابق اون بند و تبصره بوده ....

حالا دیگه چه فایده....

چند بار قبل احضار شده بودن... حتی قبل از اینکه این سر و صداها باشه... هر بار بخاطر یه حرفی، یه انتقادی، یه سوالی از کسی و از این قبیل امور. بعد میرفتن توضیح میدادن و خوب یه جورایی انگار فیصله پیدا میکرد. ولی این بار چطور شد مگه این آدم یهو تغییر ماهیت داده بود تو این سن و سال که بایستی این شکلی بی حرمت بشه.

یه جورایی انگار باید همه چی رو باور کرد. اگرچه هی میخوام گوشامو بگیرمو چیزایی که دور و ورم میشنوم نشنیده بگیرم. به خودم میگم اینا همش دروغه. این انقلاب من نیست که دارم تکه تکه شدنش رو می بینم. این اون انقلابی نیست که واسش کلی اینور اونور دویدم. تو خونواده یه شهید و 4 تا جانباز دادیم. نه این آخر انقلاب من نیست. این خوابیه که همین روزا یکی منو تکون میده و میگه پاشو همه چی آرومه. حاجی تو دفترشه. داره متن کتاب آخرشو ادیت میکنه. پاشو شاید همین روزا یه زنگی بزنن بگن بیا یه کمکی کن سرمون شلوغ شده و ...........

کی از خواب بیدار میشم پس.... کی منو از خواب بیدارم میکنه پس..........

ادامه مطلب ...

اعتراف می‌کنم / میثم یوسفی


¦ 1 comments

شادي‌ام بي‌شمار، دردم اما يكي ست
اعتراف مي‌كنم، آسمان قهوه‌اي ست
جنگ بي‌اعتراف، آه جنگ بدي ست
اعتراف مي‌كنم؛ سبز رنگ بدي‌ست
آن‌كه از عشق گفت، هرزه مرد بدي‌ست
اعتراف مي‌كنم، عشق درد بدي‌ست

منبع: بلاگ شاعر

ادامه مطلب ...

شعر پسر دکتر محمد ملکی برای پدر دربندش


¦ 0 comments

تقدیم به پدر مبارز و دردمندم دکتر محمد ملکی و تقدیم به تمامی پدران ظلم ستیز دربند

پدر
ای مانده زخم زجر کین بر جسم پاک تو
پدر
ای آنکه با درد عزيز حق و آزادی
سرشته آب و خاک تو
معطر گشته روحت از صفای رنج
تو چون کوهی مقاوم
روبروی تند باد ظلم و جهل و گنج
تو ای چون يوسف اندر بند
به جرم پاک بودن پاک
تو ای افشاگر جور ستم کاران
تو ای بی باک
تو را اين بی خدايان میدهند آزار
همانان پيروان مذهب ضحاک
که خواب از چشمشان راندی
تويی بر چشمشان خاشاک
* * *
عجب ياران
دگر باره
عزيزان خدا را می دهند آزار
شده از اشک غم، چشم خدا نمناک
و دستان خدا بار دگر بر دفتر تاريخ
ظلمی را بود حکاک
صبوری میکنیم آخر
رسد روزی که گردد هر حسابی پاک
* * *
و اينجا در زمين بایر قدرت،
نباشد ياور مظلوم
مانند علی- آن کس که از درد ستم
دارد گريبان چاک
جوانمردی دگر...حاشاک.
چه سلطان پرور است این خاک.
* * *
پدر، آزاده‎ی دربند
همه دلتنگ ديدارت
که بی تو روح و جان غمناک
نجاتت را ز حق جوييم
گشوده دستمان تنها
به سوی درگه افلاک...
تو تنها ياوری يا رب
تو داری بر جفا و دردمان ادراک
عمار ملکی
شهریور 88

ادامه مطلب ...

به یاد عبدالله مومنی و به پاس امیدواری‌اش / میثم قهوه چیان


¦ 1 comments

این برای چندمین بار است که عبدالله را گرفته‌اند. او بارها به خاطر حق گویی بازداشت و محاکمه شده بود، اما به خاطر ایمانی که به راه آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی داشت، هیچ‌گاه بر جای ننشست و همواره چون موج، ناآرامی را در پیش گرفت.

عبدالله مومنی الگویی برای ادامه است. الگویی در منش برای راه سبز امید. امید با تداوم گره خورده است. فرد امیدوار به گشایش، به ادامه طریق می‌پردازد و مصائب و مشکلات را تحمل نموده، راه را گم نمی‌کند. اگرچه شاید حرکتش دیر و زود گیرد، اما دچار سوخت و سوز نمی‌شود. می‌سوزد و می‌سازد و ادامه می‌دهد تا فردایی روشن را بسازد. فرد امیدوار تداوم را در رفتار خود نشان می‌دهد، و عبدالله مدام امیدوار بود و این تداوم را نشان می‌داد. عبدالله مومنی راه خود را سال‌ها پیش انتخاب کرده است. عبدالله و دیگر ناآرامان ِ راه سبز امید نمی‌توانند به خود بپردازند، وقتی هم‌وطن خود را زیر ظلم و ستم می‌بینند. اعتراض ایشان تزریق امید به بدنه ناامید جامعه است. او را مدام بازداشت و ترعیب نمودند و او نیز مدام راه خود را مدام ادامه داده است.

ارتباطات گسترده عبدالله مومنی با جامعه‌ی مدنی، خبر از پیگیری بی‌امان او از مطالبات مردمی دارد. چه در دوران دانشجویی و چه در دوران فارغ‌التحصیلی، دل‌نگران حرکت‌های دانشجویی بود و همیشه دانشجویان را از تجربیات خود بهره‌مند می‌ساخت. او فرصت‌هایش را برای خود، تبدیل به فرصت برای دیگران نمود. به راستی راه عبدالله و همبندان سبز با راه تاریخی شهیدان یکی است، راهی که ناآرامی به آرامش ترجیح داده می‌شود، رنج بر لذت تقدم می‌یابد و همواره فکر و عمل مربوط به حوزه ی عمومی بر می‌گردد.

به رغم اعتراضاتش به وضعیت حقوقی قانون اساسی جمهوری اسلامی، برای پی‌گیری مطالبات ایرانیان به انتخابات ریاست جمهوری پرداخت و کوشید با بالا بردن مشارکت به اصلاح وضعیتی بپردازد که مهدی کروبی آن را حاکمیت خطرناک مافیا خوانده بود. دردی که کشیده بود، مانع از این می‌شد که افتراق را بر اتحاد ترجیح دهد. او خواست‌های مردمی و مدنی خویش را در درون فرصت‌های قانونی پیگیری نمود و راه اصلاح درون حکومت را دوباره پذیرفت و این خبر از آن می‌دهد که او از برخوردی احساساتی و عجولانه بری بود و بیش از اصرار بر موضع خود، به فکر اصلاح امور بود و همین باعث می‌شد با اصلاح طلبان همراه شود و در یاری ایشان گشایشی برای جامعه را بجوید.

اما بند مگر تاکنون توانسته است که او را موجی آرام سازد؟ آیا می‌توان با بند اندیشه را مهار نمود؟ مگر می‌توان تغییر تاریخ را در کهریزک و شاپور و اوین متوقف نمود؟ همین‌طور نمی‌شود و نمی‌توان عبدالله و عبدالله‌ها را متوقف کرد. آن هم اکنون که تکثیر یافته‌اند. گستره‌ی راه سبز امید امروز دیگر بسیار فراتر از چند نفر معترض است. تداوم او در راه خود مانع از آن خواهد شد که اعترافی از او را کسی باور نماید. آری راه عبدالله با بند، بند نمی‌آید و استمرار او سرانجام گشایشی را که مدام جستجو کرده است، به بار خواهد نشاند. ان شاء الله

ادامه مطلب ...

نامه سرگشاده همسر عبدالفتاح سلطانی به رئیس قوه قضائیه


¦ 0 comments

معصومه دهقان، همسر عبدالفتاح سلطانی در نامه‌ای سرگشاده به رئیس قوه قضائیه، مراتب نگرانی خود را نسبت به وضعیت نامعلوم همسرش اعلام کرد. متن کامل این نامه که در سایت نوروز منتشر شده به شرح زیر است:

بسمه تعالی

ریاست محترم قوه ی قضائیه جناب آقای لاریجانی

با سلام؛

در خصوص بازداشت عبدالفتاح سلطانی وکیل پایه یک دادگستری به عرض می‌رساند:

70 روز پیش نامبرده بدون حکم از محل کار خود بازداشت شد. (از 27/3/88 با حکم دستگیری های خیابانی) و قرار بازداشت وی با امضای کسی که طرف دعوای آقای سلطانی بوده صادر شد و هم اکنون مدت ده روز است که ایشان قرار دو ماهه را پشت سر گذاشته و بلاتکلیف در زندان به سرمی برند.که طبق قانون پس از 60 روز می بایست متهم یا با قرار آزاد شود و یا قرارش تمدید گردد.

اینک مستدعی است: اگر شأن و اعتبار هر کشور به قوه‌ی قضاییه‌ی آن کشور است؛ اگر دستگاه قضایی بر پایه‌ی عدل و قانون می چرخد؛ اگر قوه‌ی قضاییه ی کنترل کننده ی نفوذ دست‌های غیر قضایی است؛ اگر قاضی مستقل است؛ اگر دلایل و مستندات بر استنباطات و خصومت‌های شخصی ارجح است؛ اگر بی طرفی بر قوه ی قضاییه حاکم است؛ اگر تحقق حقوق شهروندی از اهداف قوه ی قضاییه است؛ اگر قوه ی قضاییه سیاست زده نیست و ...... پرونده‌ی آقای عبدالفتاح سلطانی _ وکیل پایه ی یک دادگستری _ را شخصاً پیگیری نمایند؛ چراکه آقای سلطانی از جانب معاون امنیت تهدید به زندان طولانی مدت می شود و قرار بازداشت وی را طرف دعوای او (بازپرس متین راسخ) امضا و صادر می کند و پرونده ی وی را طرف دیگر دعوای او (دادستان مرتضوی) اجازه ی ورود به دادگاه نمی دهد.حقوق شهروندی به صراحت نقض می شود.(مثل عدم ملاقات حضوری با خانواده و وکیل) حقوق متهم فراموش می شود.(مثل زدن چشم بند و ...). در حالیکه همگان میدانند آقای سلطانی فقط یک فعال حقوقی است و در هیچ یک از فعالیت های انتخاباتی شرکت نداشته است .

لذا ازآن مقام محترم تقاضای رسیدگی به پرونده ی آقای سلطانی وآزادی ایشان بویژه محاکمه ی افراد خاطی و مجرم را بنا به فرمایشات امیدبخش آن مقام محترم دارم.

معصومه دهقان
همسر عبدالفتاح سلطانی

ادامه مطلب ...

دل‌نوشته دختر ابطحی به پدر دربندش به مناسبت ماه مبارک رمضان


¦ 0 comments

بابای مهربانم
سلام...در شصت و هشتمین روز نبودنت که همزمان است با روز اول ماه رحمتش، تفألی به حافظ زدم تا به بهانه اش برایت بنگارم

طایر دولت اگر باز گذاری بکند/ یار باز آید و با وصل قراری بکند

برای لحظه های شاد با تو بودن دلتنگم...این ماه بر ما و تو سخت تر از تصور می گذرد اگر نباشی...
من و خواهرانم به همراه فاطمه و زینب امین زاده، عارفه و فاطمه تاجزاده،مهدی و محمد میردامادی و دیگر فرزندان زندانیان عزیز، دعا میکنیم و دلتنگیم...
دلتنگ پرنده اقبالیم که باز هم سری به خانه هامان بزند....
بابا، پشت میز کارت نشسته ام، همان میزی که ساعتها را پشت آن می گذراندی، می خواندی و می نوشتی و وبلاگت را به روز می کردی...
پشت همان میزی نشسته ام که نیمه شبی که آمدند و تو را بردند، تمام وسایلت را از روی آن جمع کردند و با خود بردند...حالا من هستم و اتاقت و این میز و برگه های نامه ام به تو و اشک هایی که روی شیشه میز می غلتد....
پشت میز کارت نشسته ام و به سال گذشته می اندیشم که روز اول ماه مبارک،درست در همین ساعات نزدیک به سحر، با همسرم سرزده به خانه ات آمدیم و ذوقی را در چشمانت دیدم که این روزها عمیق دلتنگش هستم...

دیده را راستگه در و گهر گرچه نماند/ بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

بابا، باز دیدمت،دیدمت که چه سان تکیده و رنجور بودی و با لبخندهایت می خواستی ما را قانع کنی که حالت خوب است....
لبخندهایی تلخ که ناگهان از بین می رفت و دلهره ای غریب و نا خواسته در چهره ات جایگزینش می شد را دیدم..اما تو خود ندیدی...
ندیدی بابا، ندیدی که صورت ماهت چگونه پر از چین شده...
گفتی که موفق نشدی چهره خود را پس از دستگیری ات ببینی...
اگر دیده بودی، دلیل اشک های بی امان مرا، دلیل بغض مادر را که فرو می خورد، دلیل بند آمدن نفس فریده ات،دختر کوچک دردانه ات، را در آغوشت می دانستی...
بابا، چین و چروک صورت خود را ندیدی، اما دیدی که چگونه 18 کیلو از وزنت در 50 روز کم شد...دیدی که چه بر سرت رفته که نیمه های شب نیمه شعبان از درد کلیه در سلولت به خود پیچیدی و به بیمارستان رفتی تا سنگ کلیه ات را مداوا کنی؟
سنگ کلیه ای که تا به حال نداشتی و یادمان نمی آید حتی یک بار هم کلیه ات کوچکترین مشکلی داشته باشد؟ و شاید این فقط یکی از دردهایی بوده که داشتی و به گوشمان رسیده...

کس نیارد بر او دم زدن از قصه ما/ مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

پدرم، می دانم که نمی دانی که چه بر ما گذشته و می دانم که نمی دانم بر تو چه گذشته است.
این یک ماه اخیر، پس از دیدن چهره تکیده ات، دستان لرزانت و نوشته های دیکته شده در دستت بر صفحه به اصطلاح ملی...به ما سخت گدشته بابا، عجیب سخت...
گفتند نگویید...ننویسید...اگر می نویسید هم....چنان بنویسید ....
یک ماهی است سکوت کردیم...

کو کریمی که ز بزم طربش غم زده ای/ جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند

دیدمت پدر...باز هم دیدمت.اما لب نگشودم...نمی توانستم بگویم که رفتیم...سوئیت (!) بابا را دیدیم، تلویزیون و یخچالش را دیدیم، بازجوی مهربانش را دیدیم...بازجویی که لحظه ای تنهایمان نگذاشت و کمتر مجال حرفمان داد...
چه می گفتم؟
وقتی مرا ، خواهرانم را و مادرم را به اتاقت آوردند تا به ما بفهمانند(!)جای تو خوب است و وقتی از تو از تلویزیون پرسیدیم گفتی حوصله اش را ندارم...
چه می گفتم بابا؟ از یخچال پر از قرصت؟؟؟؟؟؟
چه می گفتم بابای نازم؟ از این که بعد از آن روز که در آن به اصطلاح دادگاه آوردندت لحظه ها بر تو چه سخت تر می گذرد و شرایط برای ما دشوارتر شده است؟
می گفتم صدایت در تماسی که با منزل داشتی سنگیت تر و رنجور تر است؟
چه می گفتم؟ وقتی در لحظه خداحافظی، آن لحظه که مقابل چشمانم در اتاق به رویت قفل زده شد و من در چشمانت دیدم که نمی خواستی من این لحظه را ببینم...نمی خواستی من، فائزه،مادرم وبه خصوص فریده ات ببیند...
در آن لحظه، آن چنان بغضی گلویم را فشرد که به محض خروج از اوین تا منزل گریستم و گریستم و هر شب می گریم
نمی دانستم چرا به ما چنین کردند، با تو و غرور پدرانه ات...چرا؟
مگر اتاق ملاقات چه عیبی داشت؟ که این گونه هر ساعت و هر دقیقه سلولت را تجسم نکنم و حالتی که بر تو آنجا می رود؟
دو روز بعد، وقتی هنوز رنجور چهره ات بودیم، وقتی هنوز صدای قفل های در سلولت مغزهایمان را می خراشید...فهمیدم، فهمیدم چرا به ما چنین کردند...
خبر رسانی شد که ابطحی با خانواده اش شام خورده و اتافش تلویزیون دارد!
اما سخنان بازجو، تشویش تو و اینکه حواست باشد کمی لبخند چاشنی اش کنی تا ما نگرانت نباشیم، اجازه نداد حتی بفهمی که شام را با ما بوده ای....
پس چرا از خانه و تلویزیونت آنقدر سر ذوق نیامده ای که خوشحال باشی؟
نمایش این ها کی تمام می شود پس بابا؟

شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟

هر مردی که می شناختم، در این 68 روز از خود بیرون آمد و کاری کرد... تلاشی برای آزادی تو و دوستان در بند دیگرت

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب/ بازی چرخ یکی زین همه باری بکند

من، یا بهتر بگویم همه دوستداران تو و مهربانی، مرگ نمی پسندیم، حتی مرگ عدو...
ما وصل می خواهیم. وصل تو و بقیه زندانی ها به خانواده هایتان در این شب های عزیز...

حافظا گر نروی از در او هم روزی/ گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

نازنین، روزها سخت تر و سخت تر می شود...
بابای گلم، من شب بیست و یکم ماه مبارک کنار تو هستم...
می دانم...
مطمئنم بابا...
آخر می دانی، هر سال بعد از مراسم احیا که هر کدام از فامیل به جایی می روند که در آن جا دل هایشان آرام می گیرد، برای سحری به خانه مان می آیند و منتظرت می شوند تا بعد از مراسم احیا،که دلت هر شب قدر تو را به مرقد امام می کشد، با دست پر به خانه بیایی و سحری کنار هم باشیم...
بابا، نمی شود نباشی...دل هایمان طاقت نمی آورد...
آن قدر خدا را به علی اش قسم می دهم تا تو را برایمان بفرستد.
راستی عزیز دل:
افطارامشب ما و تو یکی دو دیوار با هم فاصله خواهیم داشت...

امشب اولین افطار رمضان مقابل زندان اوین با همه خانواده های دوستان در بندت و دوستدارانتان همراه می شوم و کنار شما افطار خواهیم کرد و دست دعا برای خدایی بلند می کنیم که فرموده است:


وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُکَ إِلاَّ بِاللّهِ وَلاَ تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلاَ تَکُ فِي ضَيْقٍ مِّمَّا يَمْکُرُونَ


صبر کن، و صبر تو فقط براى خدا و به توفيق خدا باشد! و بخاطر [کارهاى] آنها، اندوهگين و دلسرد مشو! و از توطئههاى آنها، در تنگنا قرار مگير!

ادامه مطلب ...

وبلاگی برای آزادی احمد زیدآبادی و یادداشتی برای همسر او


¦ 1 comments

برای خواهر زجر کشیده ام مهدیه محمدی

این روزها مدام ذهنم به سالهای ٥٣ به بعد می گردد.زمانی که کودکی چند ماهی بیش نبودم و مادرم ناخواسته گرفتار حیله ماموران رژیم سابق شد و آنان نیز جای پدرم را یاقتند.و با احترام او را بازداشت کردند.

آنروزها می دانستم پدرم در کجاست و زیر دستان چه کسانی باز جویی می شود.

آنروزها می دانستم اینان پدرم را باز جویی می کنند.ولی حیثیتش را لگد مال نمی کردند.اورا انسان فرض می کردند وصاحب حق ........

اما اینروزها سخت در این اندیشه ام که اکنون کجای کاریم.

امروز وقتی می بینم یکی از عزیزترین عزیزانم دیگر از همه جا ناامید شده و تنها دست یاری بسوی حق تعالی از این بیدادی که بر او وهمسرش رفته از این بی کسی که فرزندانش گرفتار آنند.سخت در اندیشه ام.

اندیشه آنکه در آن گذشته زمان نگذاشتند نفرت در وجود من وخانواده ام شکل بگیرد

ولی امروز نه تنها من بلکه فرزندکوچک من نیز سراپا پر از نفرت است که چرا عمو احمدش اینگونه در شرایطی قرار بگیرد که بخواهد دست به خودکشی بزند.و ٢ماه به این فکر کند که واقعا در یک قبر زندانی است وبس.

نمی دانم چه بگویم که نگفتنم سرشار از هزاران حرف ناگفته است.

خدایا مارا هم ببین.


منبع: وبلاگ «احمد زیدآبادی را آزاد کنید»

ادامه مطلب ...

برای صادق نوروزی / سجاد نورروزی


¦ 0 comments

سلام پدر عزیز تر از جانم

دلم برای تو یک ذره شده است کسانی که تو را گرفته اند خیلی ما اذیت می کنند سه هفته بود که هیچ تماسی نگرفته بودی تا این که به صورت کاملاً غیر منتظره از ما خواستند تا بیاییم کار های مربوط به آزادی تو مانند گذاشتن وثیقه را انجام دهیم ما هم این کار ها را کردیم و قاضی حکم آزادی تو را داد و به ما گفتند ساعت شش بعد از ظهر تا یازده شب آزاد می شود ما هم از شش بعد از ظهر جلوی زندان بودیم تا سه نیمه شب و در جلوی زندان اوین به تابلوی بزرگی که روی آن نوشته شده بود بازداشتگاه اوین خیره بودیم در آن مدت مادرانی را دیدیم که فرزندانشان را در آغوش می گرفتند و چشم هایی را که پر از اشک می شد من هم با خودم گفتم اگر تو آمدی می دوم و درآغوشت می گیرم اما... به هر حال آن شب حالمون حسابی گرفته شد خانواده جلایی پور هم جلوی زندان بودند ولی از محمد رضا جلایی پور هم خبری نشد .

فردای آن شب تلخ یک باره دیگر به زندان اوین رفتیم و از پنجره کوچک در سفید زندان اوین به ما این جمله را گفتند صادق نوروزی صد درصد آزاد می شود و این باعث شد که ما مصمم تر از قبل تا ساعت یازده منتظر تو باشیم اما باز هم نشد .

بابا ، مامان روحیه خوبی دارد و حالش هم خوبه من هم خوبم ولی اندکی آشفته ام ولی نگران ما نباش درسته که ما دو نفر بیشتر نیستیم ولی هر وقت من روحیه می خواهم مامان به من روحیه می دهد و گاهی اوقات برعکس این هم رخ می دهد .

ما می دانیم که تو از سخت هم سخت تری و به کسانی که تورا گرفته اند حرفی نمی زنی و می خواهم بگویم حرفی هم نزن چون که حال ما خوب است و توهم که همیشه می گفتی به زندان عادت داری پس اتفاق خاصی نیفتاده است ولی قبول کن برای من سخت است در سن چهارده سالگی یکی از بهترین و پاک ترین افرادی که می شناسم را در زندان ببینم ، یا این که در سن چهارده سالگی ده ها بار مسیر بین دادسرا تا زندان اوین یا برعکس را بروم سخت است اما من انجام می دهم و بدان که من حاضرم این کار را صد ها بار انجام دهم تا تو را ببینم و در آخر بدان که نه تنها ما بلکه تمام مردم ایران به تو افتخار می کنند درست است که من آشفته هستم اما یک چیز مرا آرام می کند و آن این است که خدا با ماست به امید دیدار مجدد .

ادامه مطلب ...

وبلاگی برای آزادی عبدالله رمضانزاده راه‌اندازی شد


¦ 0 comments

نزدیکان و دوستان عبدالله رمضانزاده وبلاگی جدید راه‌اندازی کرده‌اند که در آن آخرین اخبار مربوط به وضعیت این عزیز دربند و مقالات و یادداشت‌های منتشر شده برای وی را بازنشر می‌کنند.

علاقمندان به پی‌گیری اخبار مرتبط با عبدالله رمضانزاده می‌توانند از طریق کلیک روی لینک زیر به این وبلاگ مراجعه کنند.

ادامه مطلب ...

تماس تلفنی فیض الله عرب سرخی بعد از ۴۵ روز


¦ 0 comments

فیض الله عرب سرخی پس 45 روز بیخبری شب گذشته پنج دقیقه با منزل تماس گرفت.


ادامه مطلب ...

برای سمیه توحیدلو که از تبار سپیدی‌هاست / فاطمه شمس


¦ 0 comments

تکرار تاریخ همان‌قدر که گاهی سیاه است، سپید و فرخنده و مبارک نیز هست. گویی از آن روزگاری که مشتی جاهل و کفور، بر شن‌های داغ و تنورین بیابان‌های حجاز، سنگ بر سینه سمیه همسر یاسر نهادند و وادار به اعتراف به شرک و انکار خداوندش کردند، تا به امروز که در اسارتگاه‌های این دین‌فروشان، سنگ سنگین اتهامی دروغ بر سینه سمیه‌ای دیگر نهاده‌اند تا وادار به اعتراف دروغش کنند، نه ۱۴۰۰ سال که چند صباحی بیش نگذشته است. این همان تکرار سیاه تاریخ است که به حبس سمیه‌ای دیگر از همان دین و مرام و مسلک و به همان جسارت و شهامت انجامیده است.

آن روز، بر سینه تفتیده کویر، زنی شجاع که تازه تن به مسلمانی شسته بود، در برابر دیدگان دریده ستم‌گران حرفی جز آنچه باورش بود را بر لب جاری نساخت و فریاد زد: اشهد ان لا اله الا الله ، شهادت می‌دهم که خدایی به جز خدای یگانه نیست، و آنگاه سینه‌اش به سنگ‌های سوزان بیابان داغ شد. امروز هم سمیه‌ای دیگر از همان تبار پاک با همان سر نترس و دل مومن، سنگینی باری از همان جنس را که هدیه بازجویان حکومت به اصطلاح اسلامی است را بر سینه نازکش تحمل می‌کند. سنت همان است، تبار همان است و نسل هم همان. حتی صدا هم همان صداست. صدایی به همان‌سان رسا و رها از حلقوم سمیه‌ای دیگر برخواسته و عرش ظلم به فرش آورده است.

اکنون بیش از ۶۰ روز از بازداشت سمیه می‌گذرد. زنی که جرمش پیروی از حقیقیتی است به نام آزادیخواهی وعدالت‌طلبی. همان آرمان‌هایی که از شهدای صدر اسلام تا اسرای سبز دربند امروز، برایش بی‌درنگ سینه سپر کرده‌اند. این‌بار قصه فقط شباهت بین دو نام نیست. داستان، شباهت دو راه است، دو آرمان، دو هدف مقدس، دو شیوه مبارزه و دو دشمن که هم از یک جنسند و شبیه به یکدیگر. از آن شهامت تا این ایستادگی، از آن جسارت تا این آزادگی از آن صداقت تا این پاک‌جامگی و از سوی دیگر فاصله میان وقاحت آن ستمکاران تا دریدگی این دین فروشان،‌ فاصله قدر دو انگشت یک دست هم نیست. آن سویه نخست بی‌شک همان وجه سپید تکرار تاریخ است.

از تکرار تاریخ و نام‌ها و راه‌ها که بگذریم باید بنویسم که سمیه را از دوران دانشگاه می‌شناسم. از همان نیمکت‌‌های چوبی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران. او برای من ‌ ‌خیلی‌‌های دیگر در آن دانشکده، همیشه تجسم یک ترکیب کمیاب بود، دین ورزیدن و شادمانه زیستن... شاید این ترکیب را آنانی که عمری را در آن دانشکده سپری کرده‌اند خوب به یاد بیاورند. اکثردخترانی که در آن دوران می‌شناختم، یا مذهب را برگزیدند و به حکم نجابت و حیا خنده از صورتشان شستند و چشم بر همکاری‌ در تشکل‌هایی چون انجمن اسلامی که همچون بسیج بین دو جنس دیوار نمی‌کشید و در عین حال برای رابطه‌ها حریم قائل بود، فرو بستند و عطای فعالیت اجتماعی را به لقایش بخشیدند تا مبادا حریم خدا شکسته شود! و یا از آن سوی بام افتادند وبه ورطه پزهای روشنفکرانه برای ابراز بودن‌ و دیده شدن‌ افتادند.

سمیه اما هیچ‌یک از این‌ها نبود. سمیه هم مذهبی ماند و هم دیده شد! او بر خلاف خیلی از هم‌نسلانش نه مذهبش را برای ابراز وجودش به دور انداخت و نه گذاشت دین‌مداری سنگی باشد در راه خلاقیت‌ها، ابراز دغدغه‌های زنانه و حضور اجتماعی‌اش. از همان بدو ورودش هم مذهبی بود و هم خوش‌فکر و روشن. همین تعهد و ایمان و ابتکارش در جمع بین اصلاح‌طلبی و دین‌باوری بود که عاقبت کار دستش داد و به بندش افکند.

به جرات اعتراف می‌کنم، حبس کسانی چون سمیه توحیدلو، حمزه غالبی و محمدرضا جلایی‌پور و سعید شریعتی و شهاب‌الدین طباطبایی به معنای نشانه رفتن نسل جوانی است که هم می‌خواهد دین داشته باشد و هم به اندیشه اصلاح سرسپرده‌ است، هم دغدغه وطن دارد و هم پای‌بند به چارچوب‌های قانونی و هنجارهای جامعه‌ است. این بار بنیادگرایان نسلی را هدف گرفته‌اند که می‌خواست خط سومی را در پی بگیرد. خطی که در ان می‌شد دین‌دار ماند و متحجرانه نزیست، اصلاح‌طلب بود و با براندازی و خشونت موافق نبود.

همانانی که این خط سوم را نشانه‌ رفته‌آند از کسانی مثل سمیه یک واهمه دیگر هم داشتند و آن زن بودن او بود. سمیه زنی است آشکارا مذهبی و بارزترین وجه مذهبی بودنش در سبک حجاب او نمایان است. سمیه زنی است خلاق و مبتکر و فعال و با تمام پایبندی‌اش به اعتقادات مذهبی با تحجر و آفتاب-مهتاب ندیدگی نسبتی ندارد. درست به همین دلیل هم او زن ایده‌ئال کودتاگران نیست، چراکه هیچ‌گاه مذهب، خلاقیت وحضور معتدل وموثرش را نخشکاند و یا آنچنان مسخش نکرد که به بهانه آن دهان گزافه‌گویی بگشاید. سمیه در آن هیئت مذهبی و با آن تبار فکری و سبک زندگی، روزگار را به کام بنیادگرایانی که می‌خواستند به نام مذهب، زنانگی را سلاخی کنند، تلخ کرده است و چه کسی است که نداند او این روزها تاوان همه این کوته‌نگری‌ها را در کنار فعالیت‌ سیاسی هوشیارانه‌اش هم باید پس می‌دهد؟

به همان‌ میزان که نگران این رویه خطرناک حذفی‌ام از اینکه این تبار فکری‌ زن ایرانی هم امروز نماینده‌ای در زندان اوین دارد خشنودم. امروز آن زندان، زیستگاه نخبگان پیر و جوان و زن و مرد طراز اول ایرانی است و این مساله همان‌قدر که دردآور است، نشان از توان والای تاثیرگذاری آنان بر ساختار قدرت در کشور نیز دارد. حبس، شکنجه، تبعید و در یک کلام، خشونت نشانه ترس است. آنان ترسیده‌اند. نه فقط از پیران که از جوانان هم ترسیده‌اند. نه فقط از مردان که از زنان هم بیش از هر وقت دیگری ترسیده‌اند. این حس دوگانه حسرت و غرور، همان افسانه تکرار دو گانه تاریخ است. هم سیاه و هم سپید و سمیه بی‌شک از تبار تکرار سپیدی‌هاست.

ادامه مطلب ...

تهدید و ارعاب خانواده حجاریان برای اعتراف‌گیری از وی


¦ 0 comments

" نیم شب گذشته( حدود ساعت 3) تعدادی موتور سوار به درب منزل ما فرستاده‌اند تا ارعاب ایجاد کنند و با تهدید و آزار خانواده پدرم را برای اخذ اعترافات دروغین تحت فشار قرار دهند. در روزهای اخیر بارها خواسته اند تا برادرم را به بازداشتگاه بکشانند تا به پدرم نشان دهند که او بازداشت است و با این حربه او را تسلیم کنند."

به گزارش نوروز، زینب حجاریان فرزند دکتر سعید حجاریان در مورد محل اقامت پدرش گفت:" محلی که پدرم در آن نگهداری میشود یک ساختمان محقر شبیه به پاسگاههای بین راهی است و در این گرمای طاقت فرسای تهران تنها مجهّز به یک پنکه ابتدایی است. این ساختمان در داخل محیطی نظامی قرار دارد "

این درحالی است که سعید مرتضوی اعلام کرده بود سعید حجاریان در محلی نگهداری می‌شود که از تجهیزات کافی برخوردار است و حتی می‌تواند از استخر استفاده کند.

فرزند این فعال سیاسی در ادامه با اشاره به وضعیت خاص جسمی پدر در بندش گفت:" نگرانی زیادی در مورد عفونت ریوی ایشان وجود دارد و باید از ریه پدرم عکس‌برداری بشود."

با آنکه مسئولین دادستانی مدعی بودند که خانواده حجاریان ایشان را می بینند، اما زینب حجاریان به خبرنگار ما گفت:" آخرین ملاقات در روز چهارشنبه دو هفته پیش بوده و از این تاریخ به بعد هیچ ملاقاتی به خانواده داده نشده است و علت این امر نیز اعتراضات من به وضع نگهداری و وخامت حال ایشان در مصاحبه‌ها عنوان شده است. گویا ما حتی حق نداریم نگران باشیم."

زینب حجاریان با اعلام این موضوع که پدرش مدتهاست برای اعتراف به آنچه بازجوها می خواهند شدیدا تحت فشار است گفت: نیم شب گذشته( حدود ساعت 3) تعدادی موتور سوار به درب منزل ما فرستاده اند تا ارعاب ایجاد کنند و با تهدید و آزار خانواده پدرم را برای اخذ اعترافات دروغین تحت فشار قرار دهند. در روزهای اخیر بارها خواسته‌اند تا برادرم را به بازداشتگاه بکشانند تا به پدرم نشان دهند که او بازداشت است و با این حربه او را تسلیم کنند."

بعد از تعویق اپیزود چهارم بیدادگاه اسرای راه آزادی، اخباری مبنی بر شکست کودتاگران در پروژه اعتراف گیری منتشر شد که فشارهای شب گذشته و همینطور فشارها به حجاریان در همین راستا ارزیابی می‌شود.


او در خاتمه خاطر نشان کرد:" نگهداری پدر بیمار و معلول و مظلوم من در چنین شرایط اسفباری و اعمال ناجوانمردانه و ضد انسانی این افراد در به کارگیری تهدید امنیت و آسایش خانواده به عنوان اهرم فشار بر یک فرد بی‌گناه برای وادار ساختن او به اعترافات دروغین در پیشگاه خدا بی‌پاسخ نخواهد ماند و آه مظلوم سرانجام گریبان ظالم را خواهد گرفت ."

ادامه مطلب ...

وبلاگی برای آزادی محمدرضا جلایی‌پور راه‌اندازی شد


¦ 0 comments

نوروز نوشت: در این مدت، مطالب فراوانی از سوی همسر، دوستان و آشنایان و نیز چهره‌های برجسته علمی و سیاسی برای جلایی پور نوشته شده است.

کلیه این مطالب، خبرها، عکس‌ها و مصاحبه‌های مرتبط با دستگیری محمدرضا جلایی‌پور در وبلاگی که اخیرا برای آزادی وی راه‌اندازی شده گرد آوری شده است. می‌توانید با کلیک بر روی لینک ذیل به این وبلاگ سر بزنید. از همه دوستان محمدرضا جلایی پور دعوت می شود مطالبی که احیانا برای او نوشته‌اند یا از این پس خواهند نوشت را به آدرس freejalaeipour@gmail.com
بفرستند..




ادامه مطلب ...

ابراز نگرانی کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران از شرایط جسمانی مهندس شاپور کاظمی


¦ 0 comments

شاپور کاظمی 62 ساله اکنون بیش از دو ماه است که بدون طی کردن هیچ نوع مراحل قانونی دادرسی در بازداشت به سر می برد. این در حالی است که وی به گفته مادر و فرزندش هیچ گونه فعالیت سیاسی نداشته و کوچکترین حرکتی با هدف تبلیغات برای میرحسین موسوی نیز انجام نداده است.

کاظمی تنها چند روز پس از انتخابات در منزلش دستگیر و به زندان اوین منتقل شده و تاکنون تنها یک بار با مادر و فرزندش در زندان اوین و مقابل دوربین دیدار داشته است.او از ناراحتی های قلبی، فشار خون و چربی خون رنج می برد و نگرانی های شدیدی درباره وضع سلامتی وی وجود دارد.

هادی قائمی سخنگوی کمپین بین المللی حقوق بشر در این باره گفت: « دستگیری و ادامه بازداشت شاپور کاظمی بیشتر به نوعی انتقام جویی شخصی از میرحسین موسوی شبیه بوده و این نوع قربانی کردن افراد با هدف وارد آوردن فشار بر موسوی به شدت نگران کننده است».

چندی پیش تهمت ها و افتراهای بی اساسی نیز از سوی برخی رسانه های نزدیک به دولت به کاظمی نسبت داده شده و حتی اعلام شد که وی به برخی از آن ها اقرار کرده است.این موارد همگی از جانب خانواده وی رد شده و سایت قلم نیوز نیز از قول زهرا رهنورد این اقدام را پروژه طراحی شده پرونده سازی کسانی دانست « که برای نیل به مقاصد کوتاه مدت سیاسی خود و تبارشان، حیثیت و آبروی افراد را به بازی می‌گیرند با این تصور که با روش‌های انحرافی می‌توانند سرپوشی بر اعمال ارتکابی نافی قانون و اخلاق خود بگذارند».

کمپین بین المللی حقوق بشر این نوع پرونده سازی ها را که به شیوه ای عادی برای فشار بر زندانیان و خانواده های آنان و جایگزینی برای شیوه صحیح، قانونی و انسانی دادرسی تبدیل شده محکوم کرد.

قائمی همچنین با اعلام اینکه اعتراف گیری از زندانیان در شرایط دشوار و ایزوله زندان بدون ملاقات با خانواده و بدون هیچ گونه دسترسی به وکیل از مصادیق شکنجه بوده و مخالف قوانین موجود در جمهوری اسلامی است و تعهدات بین المللی ایران است.

کمپین بین المللی حقوق بشر با ابراز نگرانی از شرایط جسمانی شاپور کاظمی و احتمال بیماری و حتی فوت وی در زندان خواهان آزادی سریع وی و تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی شد. کمپین همچنین از کمیته پیگیری بازداشت های اخیر که از سوی مجلس شورای اسلامی تشکیل شده خواست تا در مورد وضعیت خطیر زندانیان و شواهد متعدد درباره وجود انواع شکنجه و حتی تجاوز در زندان ها به سرعت تحقیقات مستند و بی طرفانه انجام داده و نسبت به آزادی همه زندانیان سیاسی اقدام کند.

هادی قائمی گفت « در این زمان آقای صادق لاریجانی به عنوان رئیس جدید قوه قضائیه باید نسبت به اصلاح سیستم دادرسی در ایران که به گفته خود وی "دارای خلاء های فراوان است" پرداخته، به شرایط بحرانی زندانیان سیاسی رسیدگی کامل کرده و نسبت به محاکمه هر چه سریعتر نیروهای خودسر و متخلف مسئول در بازداشت افراد، از جمله مهندس شاپور کاظمی و شکنجه و بدرفتاری با آنان اقدام نماید».

ادامه مطلب ...

یک نماینده مجلس به «موج سبز آزادی» خبر داد: تجری و بروجردی دروغ می‌گویند؛ هیچ نماینده‌ای تاج‌زاده را ندیده


¦ 0 comments

این نماینده مجلس هشتم که نخواست نامش فاش شود، به «موج سبز آزادی» خبر داد که برخلاف ادعای تجری و بروجردی، آنها هیچ ملاقاتی با مصطفی تاج‌زاده نداشته‌اند و آنچه در مصاحبه‌ها به عنوان گفته‌های تاج‌زاده نقل کرده‌اند، مطالبی بوده که سعید جلیلی، دبیر شورای عالی امنیت ملی، در اختیار این دو نماینده قرار داده است.

گفته می‌شود آقای تاج‌زاده در محلی خارج از اوین (احتمالا بازداشتگاه 66 سپاه) نگهداری می‌شود و دروغ این دو نماینده نیز ابتدا از همین‌جا آشکار شد که آنها ادعا کردند مصطفی تاج‌زاده را در اوین دیده‌اند.

به گزارش موج سبز آزادی، این نماینده همچنین درباره علت استعفای کاظم جلالی نیز گفت: «آقای جلالی حاضر به دروغگویی نبوده و به همین خاطر با آقای جلیلی دعوایش شده است. ایشان می‌گفته چرا به ما هیچ اطلاعاتی نمی‌دهند و فقط گزارش‌های آماده‌ای را می‌دهند که از رو بخوانیم. فی‌الواقع آنها اصلا نماینده‌ها را به حساب نمی‌آورند، نه هیچ اطلاعاتی به آنها می‌دهند، نه جایی راهشان می‌دهند.»

وی درباره علت همکاری آقای تجری با دروغ‌پردازان نیز گفت: «متأسفانه از ایشان پرونده (...) دارند، یعنی آتو دارند و ایشان هم مجبور شده برای حفظ خودش این حرفها را بزند.»

این نماینده همچنین تهدید کرد که در صورت تکذیب این واقعیت‌ها از سوی آقایان تجری یا بروجردی، جزئیات جدیدی را درباره مسائل زندان‌ها و کمیته تحقیق مجلس فاش خواهد کرد.

ادامه مطلب ...

نامه همسر محسن صفايي فراهاني به عزیز دربندش


¦ 0 comments

هجوم افکار مغشوش که بي امان در ذهن و وجودم جاري مي‌شود، امانم را بريده.

اميد داشتنت اي همسر نازنين در سر سفره سحري و افطار به يأس گراييده. دلم از تجسم تنهايي‌ات در حبس، چنان به هم فشرده مي‌شود که حتي خنده‌هاي زيباي نوه‌هايمان نيز توان شاد کردنش را ندارد.

غمي غمناک وجود همه‌مان را فراگرفته و بي هيچ شوقي به پيشواز رمضان مي‌رويم.

در اين دلتنگي اما، دلم به حقانيت و پايداري‌ات خوش است و زبانم به ذکر «يا فتاح» آراسته، تا وجود نازنينت را سرافرازتر از پيش و رسته از بند بينم.

همسرت

ادامه مطلب ...

شعر عطاءالله مهاجرانی برای محمدرضا جلایی‌پور


¦ 0 comments

تلاوت آیات...

شما هم لابد مثل من هر دوستی یا آشنایی را با تصویری به یاد می‌آورید...من همیشه محمدرضا جلایی‌پور را با آوای سبز پرلطف ابریشمین تلاوت قرآنش به یاد می‌آورم...می‌دانم که او می‌تواند تا دمیدن سپیده هر شب سنگینی را تاب بیاورد...در آستانه ماه رمضان به یاد او بودم. تصویری در برابرم جان گرفت، تلخ و هراس آور و نوای تلاوت او در ذهنم درخشید

*************

بر نطع خون نشستند
گزمه و داروغه ودروج
لعابی از قی بر چشم
و زردابی چسبنده بر لب
تیغی کند و کج در دست...
*
با طراوت آوای سبز
تو چه می‌کنند؟

ادامه مطلب ...

خبرهایی از اوین - ضرب و شتم عرب‌سرخی و انتقالش به بیمارستان


¦ 2 comments

سایت نوروز به نقل از یک نفر از پرسنل بهداری زندان اوین که نخواست نامش فاش شود، گزارش داده که فیض‌الله عرب‌سرخی، پس از آنکه از حضور در دادگاههای نمایشی سر باز می‌زند، توسط نیروهای اجرایی یکی از نهادهای قضایی به شدت مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد و به بهداری اوین منتقل می‌شود.

این گزارش می‌افزاید: پس از چند روز بستری شدن فیض‌الله عرب‌سرخی در بهداری اوین، وی مجددا به سلول انفرادی برده می‌شود، اما به دلیل تشدید وخامت حالش، مجددا به بهداری و سپس به بیمارستان بقیة الله العظم که متعلق به سپاه پاسداران است، منتقل می‌شود.

فیض‌الله عرب‌سرخی از اعضای شورای مرکزی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران است که حدود 50 روز قبل در منزلش بازداشت شد و تا امروز هیچ دیداری با خانواده و یا وکلایش نداشته است.

ادامه مطلب ...

نامه دختر امین‌زاده به پدرش: بیش از هر وقت دیگری به تو افتخار می‌کنیم!


¦ 1 comments

اين نامه در روز 22/5/88 نوشته شده است قبل از آخرين تماس پدرم در صبح روز 24 مرداد ماه و من در اين روز براي اولين بار پس از 2 ماه صداي پدرم را شنيدم.

نمي‌دانيد چه احساس عجيبي داشتم. سعي مي‌کردم غم را از صدايم دور کنم و با شوقي هر چه تمام‌تر با پدر سخن بگويم. مي‌گفت حالش خوب است و نگران او نباشيم و من هم به او اطمينان مي‌دادم که حال ما هم خوب است و نبايد حتي ذره‌اي دل نگرانمان باشد.از امتحاناتم مي‌پرسيد و من خيالش را جمع مي‌کردم که همه را به خوبي پشت سر گذاشته‌ام و استادانم بيش از هميشه به خاطر پدر بي‌مانندم به من احترام گذاشته‌اند.از فاطمه خواهرم مي‌پرسيد و من مي‌گفتم که او هم مشغول درس است و هر دوي ما بيش از هر زماني در زندگي به او افتخار مي‌کنيم.
من و پدر هر دو مي‌خواستيم به هم روحيه دهيم اما پدر، تو اين بار باز هم صدها قدم از من جلوتر بودي. چون من در کنار مادر بودم و اطمينان خاطر را از نگاه او دريافت مي‌کردم اما تو دور بودي و در ميان ناآشنايان! و باز هم از من محکم‌تر بودي...
پدر، همه ثانيه‌هاي بي‌تو سخت مي‌گذرد اما صدايت اطمينان‌بخش روزهاي تنهايي‌مان است.
يادم است وقتي که بچه بودم، خيلي وقت‌ها براي مسائلي کوچک گريه مي‌کردم اما از پدرم آموختم که نبايد زودرنج باشم و اشک‌هايم را براي هر موضوع بي‌اهميتي جاري سازم.
البته يادم است پدرم که به من مي‌آموخت قوي باشم، خود نيز دو بار بسيار اشک ريخت. يکي در سوگ کيومرث صابري دوست داشتني که طنز ايران مديون زحمات اوست و ديگري احمد بورقاني که آن قدر خوب و مهربان بود که هيچ کس را توان پوشاندن اشک‌هايش در مراسم سوگواري‌اش نبود. کيومرث صابري و احمد بورقاني را همه مي‌شناسند اما اين دو براي ما تنها دو نام مشهور نبودند، بلکه آنها نزديک‌ترين‌ها به پدرم و خيلي از کسان ديگري که امروز در زندانند، بودند.
کيومرث صابري براي ما پدربزرگ بود و براي ديگر کساني که امروز محبوس شده‌اند، پدري مهربان.
حتي اگر همه فراموش مي‌کردند، کيومرث صابري ما بچه‌ها را فراموش نمي‌کرد.يک خاطره از دوران بچگي را هيچ وقت فراموش نمي‌کنم، اينکه يک بار که براي افطار به خانه آقاي ابطحي دعوت شده بوديم، همه ما بچه‌ها يک لطيفه نوشتيم و دهها نفر امضا کرديم و به گل‌آقا داديم تا چاپ کند و امروز پدران ما، همان بچه‌ها در زندانند!
و چقدر همه خوشحال بوديم که ناممان را در گل‌آقا مي‌ديديم و امروز نام همه‌مان در مطبوعات است و ديگر خوشحال نيستيم...
زينب امين زاده

ادامه مطلب ...

گوشه اي از خاطرات برادر بهزاد نبوي از دوران زندان رژيم ستمشاهي؛ (قسمت سوم)


¦ 1 comments

به نقل از پايگاه اطلاع رساني سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران:

«... يكي از مشكلات ديگر زندان، فشار بازجوها بود. آنها به زنداني ها فشار مي آوردند تا بلكه در بازجويي سست شوند و يا اين كه اصلاً ببرند و در نهايت عفو بنويسند يا حداقل همكاري كنند. مثلاً به نگهبانان زندان مي گفتند زندانيان را كمتر به دستشويي بفرستند. گاهي اوقات هم در بين نگهبانان افراد نابابي وجود داشت و اين عمل ناشايست را انجام مي داد اما نگهبان خوب هم در بين آنها پيدا مي شد كه خشونت به خرج نمي داد. نگهبانان بدي داشتيم كه نفس زنداني را مي بريدند. يادم مي آيد كه ناصري، معروف به عضدي كه سروان ساواك بود، هنگام شكنجه كردن، سَرِ ما را به ديوارهاي سلول مي كوبيد، گوش هاي ما را محكم مي گرفت، فشار مي داد و مي گفت: «شماها چه مرضي داريد؟! اگر ذوب آهن مي خواستيد كه شاه آورده است، هر چيزي كه مي خواستيد شاه آورده است، چه مرضي داشتيد كه مبارزه كرده ايد؟» او مثلاً مي خواست با شكنجه و گفتن اين گونه حرف ها، زنداني ها ببرند. يكي ديگر از اينگونه نگهبان ها، مدير داخلي زندان اوين به نام حسيني بود. او بعد از پيروزي انقلاب، قبل از آن كه او را مجازات كرده و بكشند، خودش مُرد، چون ترياكي بود. او خيلي آدم كثيفي بود. من در طول هفت سال زندان، هيچ كدام از زندانبان ها را مثل او نديدم. اين آدم عاشق شكنجه بود، هميشه خودش زنداني را شكنجه مي داد. مثلاً مرا خودش شكنجه داد. قيافه اش خيلي وحشتناك بود؛ چهره اي شبيه گوريل، هيكلي گنده و لب هاي كبود داشت، گويا ترياك مي كشيد، دندانهايش هم مصنوعي بود. اين خيلي بد شلاق مي زد، هر روز كه به زندان مي آمد، حتماً دو يا سه نفر را بشدت مجروح مي كرد. مثلاً براي بازديد به سلول مي آمد اما الكي بهانه مي گرفت و بچه ها را چپ و راست مي كرد، تا مي توانست كتك مي زد ولي همه نگهبان ها هم مثل او نبودند. البته در بين نگهبان هايي كه به ظاهر خوب بودند، بعضي ها تنها تظاهر به مهرباني مي كردند تا از زنداني حرف بكشند. بعضي ها هم در اين مايه ها نبودند، ولي به طور عموم كارشان اين بود كه با زنداني رفيق شده و از او حرف بكشند تا به بازجو منتقل نمايند. بعدها وقتي كه من به زندان قزل قلعه منتقل شدم در آن زندان نگهباني داشتيم كه با من گرم گرفته و خيلي ابراز دوستي مي كرد. اين نگهبان، قهرمان تيراندازي شده بود و حتي به من آدرس خانه و شماره تلفن خود را داد. معمولاً نگهبان ها اسم واقعي خودشان را هم به ما نمي گفتند، اما او واقعاً با من دوست شده بود. به همين دليل او را به سرعت عوض كرده و از بند ما بردند.
راه درست برخورد اين بود كه با نگهبان هيچ گونه صحبت سياسي نداشته باشيم، ابتدا بايد از راه عاطفي با نگهبان رفيق مي شديم، البته مي بايست خيلي صبر مي كرديم. مثلاً بايد حداقل دو يا سه ماه براي اين امر وقت صرف مي شد.
همان طور كه اشاره كردم يكي از راه هاي فشار در زندان، دستشويي نبردن بود. روش من در زندان اين بود كه شرايطي را فراهم نياورم تا بتوانند از اين شيوه درباره من استفاده نموده و بي احترامي كنند. خودم آنقدر تحمل مي كردم، تا اينكه نگهبانان مي آمدند و مرا به دستشويي مي بردند. بعدها در داخل سلول ها، دستشويي و توالت درست كردند. يكي از دلائل عمده اين كار، آن بود كه فهميدند زنداني ها از اين طريق (به توالت رفتن) با هم ارتباط مي گيرند. براي اينكه جلوي اين كار را بگيرند، دستشويي و توالت را داخل سلول گذاشتند، چون در اين صورت زنداني ديگر از سلول بيرون نمي آمد تا بتواند با كسي ارتباط بگيرد.
يكي از افراد ضعيف در زندان، مهدي تقوايي از كادرهاي بالاي منافقين بود، كه اكنون نمي دانم سرنوشتش چه شده است. رضا رضايي، دفعه دوم، پس از فرار، در خانه مهدي تقوايي مخفي شده بود كه همان جا ساواك او را به قتل رساند. او دايم به در زندان مي زد كه به دستشويي برود. نگهبان به تقوايي مي گفت: «اگر مي خواهي به دستشويي بروي، بايد در راهروي جلوي سلول ها، باباكرم برقصي تا تو را به دستشويي ببريم.» اين مرد گنده وسط راهرو مي رقصيد تا او را به دستشويي ببرند. بعضي ها چون چندبار دستشويي مي رفتند، زندانبان ها به آنها فحش داده و كتك مي زدند.
من با تمرين هاي مداوم سعي مي كردم در 24 ساعت يك مرتبه به دستشويي بروم. يك ظرف كوچك در سلول داشتم و با سه مشت آب، وضو مي گرفتم و براي وضو هم بيرون سلول نمي رفتم. در ضمن غذا كم مي خوردم تا بتوانم تحمل كنم و احتياجي به دستشويي نداشته باشم. به همين دليل مشكلي نداشتم. از قضا همين امر سبب مي شد كه نگهبان ها رابطه شان با آدم خوب شود.
به هر حال آنها هم چون كارمند بودند، از خدا مي خواستند كه در جايي بنشينند، كسي در نزند و مزاحم آنها نباشد. از اين رو وقتي يك زنداني كم دردسر را مي ديدند، با او برخورد بهتري داشتند. البته تاكتيك بعضي از زنداني ها اين بود كه دائم در بزنند و به دستشويي بروند تا از اين طريق بر زندانبان ها فشار وارد كنند كه به نظر من تاكتيك جالبي نبود.
داخل سلول ساعت نداشتم، منتهي زنگ ساعت دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) را مي توانستم بشنوم؛ آن ساعت، هر پانزده دقيقه يك زنگ و رأس هر ساعت نيز يك زنگ ديگر مي زد. من با همان زنگِ ساعتِ دانشگاه، برنامه هايم را تنظيم مي كردم، در شبانه روز با همان زنگ مي خوابيدم و بيدار مي شدم.
مدت دوازده ماهي كه در اوين بودم، اجازه هواخوري نداشتم، اجازه ملاقات نيز ندادند، ضمناً هيچ وسيله ارتباطي با خارج هم نداشتم، اما خوشبختانه اين دوران را خيلي خوب گذراندم. اين كه فكر مي كردم؛ بودن در زندان بايد فاجعه باشد، درست نبود و بعد از يك ماه و نيم، زندان برايم عادي شد.
براي ثبت گذشت زمان، روزهاي اول با گذشت هر روز، يك خط روي ديوار مي كشيدم، حتي طي دوراني كه زير شكنجه بودم نيز به ديوار علامت مي زدم تا بدانم چند روز گذشته است. اما بعد از يك ماه و نيم، ديگر خط نمي كشيدم، چرا كه شمردن روزها و انتظار، ديگر فايده اي نداشت.
بعد از دستگيري ارتباطم با همه قطع شد، نمي دانستم در بيرون از زندان چه خبر است، نمي دانستم كي لو رفته؟ چه كسي را گرفته اند؟ تا اينكه دو ماه يا سه ماه بعد از بازداشت، صداي پسر عمه ام را شنيدم. بعد از مدتي، يك بار كه به دستشويي رفتم ديدم پيراهني به دسته سيفون دستشويي آويزان است. دقت كردم متوجه شدم پيراهن، متعلق به پسر عمه ام مي باشد. در واقع با ديدن آن پيراهن يقين كردم او در زندان است.
وقتي به سلول آمدم راجع به راه هاي برقراري ارتباط با او فكر كردم. در آن جا به ما صابون رخت شويي مي دادند، اين صابون ها به نام «صابون ايران» معروف بود. با آن صابون هم دست و رويمان را شسته و هم لباس ها را مي شستيم. صابوني كه من داشتم تقريباً تمام شده بود. سريعاً يكي دو پيغام با ته دسته قاشق كه نوك تيزي داشت روي آن صابون نوشتم. اولين چيزي كه براي او نوشتم اين بود: «هر گاه مي خواهي به دستشويي بروي علامت بگذار، مثلاً سه تا ضربه به در بزن، اگر در آن جا برايم چيزي داشتي كه لازم بود من پشت سر تو بيرون بيايم، دو دور سيفون را بكش، يا مثلاً سه تا سرفه كن تا من بلافاصله بعد از آن علامت ها از سلول بيرون بيايم.»
بالاخره يك روز، سه ربع بعد از آن كه از دستشويي بيرون آمده و به سلول بازگشتم، در زدم و گفتم: «دلم درد مي كند، مي خواهم به دستشويي بروم.» چون زياد به دستشويي نمي رفتم، نگهبان ها احترام مرا داشتند، لذا مرا به دستشويي فرستادند. من هم بلافاصله صابون را به جيب پيراهنم انداخته و راه افتادم، چون كاغذ نداشتيم، صابون تنها چيزي بود كه مي توانستم روي آن بنويسم –ضمناً وجود صابون در جيبم طبيعي بود- صابون را آنجا گذاشتم، پس از اينكه من صابون را در دستشويي قرار دادم، پسر عمه ام آن را برداشته بود و به اين ترتيب ارتباط ما برقرار شد.
حدود بيست روز تا يك ماه با هم ارتباط داشتيم. طي اين مدت مسئله براي هر دوي ما روشن شد و ما از وضع يكديگر اطلاع پيدا كرديم. حُسن ديگر اين ارتباط، آن بود كه پسر عمه ام بعد از سه يا چهار ماه به زندان عمومي رفت و مي توانست تا حدودي وضعيت مرا به ديگران هم بگويد. بعد از يك ماه آن ارتباط قطع شد، زيرا او مدتي مريض بود و به بيمارستان رفت و سپس او را از اوين به زندان عمومي قزل قلعه بردند.
در دوران زندان در اوين، از هم سلولي هايم خاطرات فراواني دارم. يك دوره با سيروس نهاوندي و مهندس حبيبيان بودم. در سلول دائماً بين اين دو دعوا مي شد. آقاي مهندس حبيبيان يك بچه مسلمان خيلي تند و تيز، داغ، احساساتي و جوان بود. سيروس نهاوندي هم خودش را ماركسيست مي دانست. او تعصب ضد ديني هم داشت. من در سلول سعي مي كردم هر دوي اينها را يك مقدار ملايك كنم، چون اگر در سلول جنگ و دعوا باشد، آن جا براي آدم جهنم در جهنم مي شود. البته كساني هم بودند، كه با هم سلول خود قهر كرده و اصلاً با يكديگر حرف نمي زدند. در هر حال برخورد در سلول ها بستگي به نوع آدم ها داشت.
از افراد ديگري كه با آنها هم سلول بودم مي توانم از دكتر رشيديون و مجيد معيني ياد كنم. مجيد معيني بچه مسلمان خيلي خوبي بود. به مدت يك ماه با يكديگر هم سلول بوديم. معيني قبل از من دستگير شده بود، ولي هنوز هر شب او را مي بردند سي ضربه شلاق به او مي زدند، بعد او را بي هوش داخل سلول مي انداختند، اما معيني در مقابل همه اين شكنجه ها مقاومت مي كرد. خيلي هم متدين بود، علي رغم همه اين مشكلات هر شب هم نماز شب مي خواند. معيني با عباس زماني (ابوشريف) كه فرمانده اول سپاه شد، «هم پرونده» بود. آن موقع اسوه و نمونه اش همان آقاي ابوشريف بود. البته ابوشريف در بيرون از زندان بود و مجيد معيني عضو گروهي بود كه با ابوشريف ارتباط داشتند. او با مجاهدين خلق هم همكاري مي كرد. مجيد معيني با اين كه يك فرد مبارز و انقلابي بود، در عين حال آدم ساده اي هم به نظر مي رسيد. ما دو نفر با دكتر رشيديون كه ماركسيست بود هم سلول شديم. رشيديون با گروه فلسطين و شكرالله پاك نژاد مرتبط بود و آنها مي خواستند از ايران فرار كرده از طريق عراق به فلسطين بروند. به همين دليل نام گروه خودشان را فلسطين گذاشته بودند. آنها قصد داشتند در آن جا به همراه مجاهدين فلسطين، عليه اسرائيل بجنگند.
بيست روز ما سه نفر با يكديگر هم سلول بوديم. در فضاي محدود زندان امكان صحبت دو نفري وجود نداشت، تنها فرصتي كه دو نفر مي توانستند خصوصي با هم صحبت كنند، موقعي بود كه يك نفر را به دستشويي مي بردند، چون افراد سلول را تك تك به دستشويي مي بردند. پس از گذشت اولين روز، وقتي دكتر رشيديون به دسنشويي رفت، من و معيني در سلول تنها مانديم. معيني فوراً به من گفت: «فلاني! اين رشيديون چرا نماز نمي خواند؟»
گفتم: «اينها نماز را قبول ندارند.»
گفت: «نماز كه واجب است.»
گفتم: «اينها واجبات را قبول ندارند.»
گفت: « نماز در خود قرآن نوشته شده است، حتي در حديث هم نيست، نماز نص صريح قرآن است.»
گفتم: «اينها حتي قرآن را هم قبول ندارند.»
گفت: «قرآن كلام خداست.»
گفتم: «اينها خدا را هم قبول ندارند.»
با اين جواب هاي من، كله اش سوت كشيد! گفت: «مگر مي شود كه آدم خدا را قبول نداشته باشد؟»
مي خواهم بگويم مجيد معيني اين قدر ساده و صادق بود. البته نمي خواهم بگويم ساده لوح بود، بلكه آدم ساده اي بود و با كسي كه خدا را قبول نداشته باشد تا آن موقع برخورد نكرده بود.
به اين ترتيب مجيد معيني، از رشيديون بريد. اصلاً نمي توانست قبول كند كه كسي نماز نخواند، يا حتي خدا را قبول نداشته باشد. لذا از آن موقع به بعد به طرز خاصي با رشيديون برخورد مي كرد. اما همين آدم بعدها به ماركسيست ها متمايل شد!
اوضاع و احوال به گونه اي شد كه بعد از يك جدايي طولاني بين ما، در سال 1356 يك بار ديگر در زندان قصر –زندان عمومي- من و معيني با يكديگر هم سلول شديم. در آن زمان بين مسلمان ها انشعاب ايجاد شده بود و افراد متمايل به مجاهدين خلق با ديگر مسلمان ها حرف نمي زدند، اما مجيد معيني به دليل آن كه يك دوره اي با يكديگر هم سلول بوديم، در آن دوران هنوز با من حرف مي زد. اما چنين آدم معتقدي، ماركسيست شده بود و با من هم فقط روي سابقه هم سلول بودن صحبت مي كرد. اين جريانات بعداً دامنه اش گسترده تر شد كه راجع به آن توضيح خواهم داد...» (ادامه دارد)

ادامه مطلب ...

حماسه وطن من/ فاطمه راکعی


¦ 0 comments

حماسه است، حماسه، حماسه در وطن من
تهمتن است، تهمتن به عرصه، هموطن من

چه می کنند پلیدان، به خاک پاک من، ایران؟
که دیو راه ندارد به ساحت وطن من...

بگو به تیر زنندم به سر، ز پا فکنندم
که در اسارت دیوان، مباد جان و تن من

از این حماسه اگر چه به لکنت‌اند قلم‌ها
ببین به الکن شعرم، وطن، وطن، وطن من

چه راه بکر بلندی! چه عزتی است خدایا!
به شوق رفتن راهت، به وجد آمدن من...

چراغ راه دلیران! ز تیغ و دشنه دیوان
چه لاله‌ها که شکفته به باغ پیرهن من!

ادامه مطلب ...

برای برادرم شهاب / علی طباطبایی


¦ 0 comments

امروز بالاخره بعد از پنجاه و اندی روز دیدمت. از پشت صفحه مانیتور صدایت زدم، فریاد زدم اما انگار که صدایم را نمی‌شنیدی ، گویا حواست جای دیگری بود.

تابحال اینگونه ندیده بودمت، گیج و مبهوت بودی و چشمانت آن چشمان همیشگی نبود.
از صبح بارها فیلم و عکس‌هایت را نگاه کرده‌ام. نمی‌خواندم که چه می‌گویند و نمی‌شنیدم خزعبلات کیهانیان را که دادستان نشخوار می‌کرد که تشنه نگاه برادرانه‌ات بودم، اما نمی‌دانم با تو چه کرده‌اند این از خدا بی‌خبران که هرچه بیشتر می‌دیدمت نگاهت برایم غریبه‌تر می‌شد.

نمی‌دانی این روزها چه می‌گذرد بر من. همه این سال‌ها آنقدر به هم عادت کرده بودیم که شاید حضورت را خیلی حس نمی‌کردم، حالا نبودنت دلیلی شده برای یادآوری آن حضور همیشگی در زندگی‌ام.

نوجوان که بودیم گره خورده بودیم به هم. ایام دانشگاه هم دوری از خانواده دلیلی شد برای نزدیکتر شدنمان، آنقدر که با چند ساعتی دوری دلتنگ می‌شدی و شماره‌ات را که می‌دیدم ناخودآگاه می‌شنیدم که "سلام داداش، خوبی؟ کجایی؟"! نقش برادر بزرگ را انگار که ساخته بودند برای توکه الحق خوب بلد بودی و شدی پشت و پناه من.

دلم گرم بود به بودنت و سعی می کردم جایی باشم که تو بودی و حتی در محیط کار هم نمی‌توانستیم خیلی دور از هم باشیم. آنقدر که به محض جابجایی تو، من هم اثاث می‌بستم و می‌آمدم آنجا که رفته بودی! و حق هم داشتم که همیشه با بودنت احساس دلگرمی می‌کردم و خیالم آسوده بود که هستی تا حمایتم کنی.

عاشق هم که شدم باز کنارم بودی و چون می‌دانستم که پشتم هستی با آن سن و سال و دست خالی رفتم سراغ عارفه.

مثل باقی برنامه‌ها ازدواج و بیرون زدنمان از خانه پدری هم همزمان و با هم بود، که ماندنمان بدون دیگری در آن خانه پر خاطره آسان نبود. بعد از ازدواج ترسم از این بود که ارتباطمان کمتر شود ولی انگار که بیشتر به هم وابسته شده بودیم. دوباره صدای تو بود که چند ساعت یکبار خیالم را راحت می‌کرد که هستی آنجا تا باز هم بگویی:"سلام داداش، خوبی، چه خبر؟" . خیلی نگذشت که شدی برادر عارفه و مهرک هم شد خواهر من و آمدن سپهر هم شد دلیلی دیگر برای نزدیکتر شدن همه این آدمها.

دولت مهرورز که آمد، تحمل آن همه عدالت و مهرورزی را نداشتم، دوباره آمدم پی درس و مشق که در آن سالها به عشق خاتمی نیمه کاره رهایش کرده بودم. فاصله‌ها بیشتر شد و دلبستگی‌ها و دلتنگی‌ها هم.

اینجا هم نمی‌گذاشتی خیلی دوری را احساس کنم، اینبار تماس‌هایت چند ساعت یکبار نبود ولی هر یکی دو روز می‌شدی سنگ صبور دل گرفته‌مان. بی اعتنا بودی به اینکه برادر بزرگتری و رسم بر اینست که در مناسبتها کوچکترها اول تبریک بگویند و به هر مناسبتی اولین صدای آشنایی که در غربت به گوشم می‌رسید صدای گرم تو بود.

امسال اما روز پدر و عید مبعث و نیمه شعبان و حتی روز تولدم هم آمدند و رفتند و نگاهم به صفحه موبایل خیره ماند تا شاید تماسی هم باشد از "شهاب" ولی چه انتظار عبثی که خیلی وقتست موبایلم با این نام غریبه شده.

امروز که دیدمت احساس کردم کم کم عادت کرده‌ام به همه این دلتنگی‌ها، باورم می‌شود که باید مقاومتر باشم که آنچه ما اینجا میکشیم هیچ است در مقابل درد و رنجی که شما در آن گوشه نمور بندهایتان می‌کشید. احساس کردم که باید طاقت بیاوریم، نه به خاطر خودمان، که به خاطر شما.

می‌دانم که تو با آن روح بزرگت احتیاجی به دلگرمی نداری، به راهی که رفته‌ای آنقدر باور داشتی و داری که شکی ندارم تحمل این روزها برایت خیلی دشوار نیست. اما نگرانم، تنها نگرانیم از اینست که به خاطر ما بشکنی. امروز تمام این حرفها را این اعترافات ناگفته تمام این سال‌ها را برایت نوشتم تا در آخر از تو بخواهم که این بار لازم نیست نگران برادر کوچکت باشی.

نوشتم تا از تو بخواهم نگران سپهر هفت ساله که این روزها مردی شده برای خودش هم نباشی، نگران مهرک و مادر و پدر و خواهرمان هم نباش. امروز تمام اینها را نوشتم تا از تو بخواهم بی‌اعتنا به نگرانی‌هایت تنها به آرمانمان بیاندیشی. اگر احساس میکنی که این نامردان بی خدا با گفتن آنچه از تو می‌خواهند آسیبت نمی‌زنند هر آنچه که می‌خواهند بگو، ولی به خاطر ما نگو. اگر فکر می‌کنی که با اعتراف به عقاید نداشته و کارهای نکرده‌ات فشار بازجویی‌ها و شکنجه‌ها کمتر می‌شود ،اعتراف کن ولی به خاطر ما نکن.

امروز دیدم که بسیاری از خواهران و برادران جوانت که جدیت، پایداری و پایبندی تو را به باورهایت و باورهایشان دیده‌اند چشمانشان به توست، اگر می‌توانستی به آن چشمها بنگری، می‌خواندی که تنها خواسته‌شان از تو اینست که طاقت بیاوری رفیق. طاقت بیاوری و با سربلندی و افتخار بازگردی به میانمان تا دوباره برای همه‌مان برادری کنی.

ادامه مطلب ...

برای محمدرضا جلایی‌پور که آزادترین است/ عماد بهاور


¦ 0 comments

محمدرضا جلایی‌پور را سال گذشته در همین روزهای مرداد ماه شناختم. ساعت شش صبح جلسه «کمپین (پویش) دعوت از خاتمی» را در یکی از رستوران‌های دربند به صرف صبحانه برگزار کرده بود و آن اولین جلسه‌ای بود که من دعوت شده بودم. پیش از آن یادداشتی نوشته بودم در روزنامه کارگزاران با عنوان «عبدالله نوری، کاندیدایی برای تحریم انتخابات؟» که محمدرضا خوانده بود. همان یادداشت گویا بهانه‌ای شد برای ورود من به کمپین خاتمی. یکی از دشوارترین سال‌های زندگی ما آغاز شده بود.

ماجرای شکل‌گیری کمپین (پویش) دعوت از خاتمی و سپس تبدیل آن به پویش حمایت از موسوی، داستانی بسیار جالب و پیچیده است که روزی به صورت مبسوط نوشته خواهد شد. اما تا آنجا که مربوط به من می‌شود آشنایی و همکاری با جمعی از بهترین جوانان ایران برای دست یابی به هدفی والا خود بهترین تجربه در این میان بود. از محمدرضا جلایی پور خصلت‌های نیکوی بسیاری دیده بودم، اما شناخت نهایی هنگامی حاصل شد که با او دو هفته‌ای در یک بند زندگی کردم؛ بند هفت بازداشتگاه 209 زندان اوین.

بند هفت، هفت سلول داشت و در هر سلول یک زندانی به صورت انفرادی نگاه داشته می‌شد. زندانی‌ها حدودا هر10 روز و یا هر دو هفته یکبار جابجا می‌شدند. در آن دو هفته‌ی خاطره‌انگیز این افراد در بند هفت بودند: سلول 71 : شهرام نوری، سلول 72 : دکتر عرب، سلول 73 : حمزه کرمی، سلول 74 : مسعود باستانی، سلول 75 : محمد رضا جلایی پور، سلول 76 : سید شهاب الدین طباطبایی و سلول 77 : نگارنده. از هریک از این افراد خاطراتی دارم به خصوص از باستانی، طباطبایی و جلایی‌پور که در فرصتی دیگر خواهم نوشت.

تجربه بودن با جلایی‌پور اما برای هریک از ما «بند هفتی‌ها»، تجربه‌ای اصیل بود؛ تجربه‌ای منحصربه فرد که اثبات می‌کرد هیچ «انسانی» را نمی‌توان در یک سلول محبوس کرد. مگر می‌شود روحی را در یک قفس نگاه داشت؟! محمدرضا را ولش می‌کردی بیرون پریده بود! با التماس و خواهش باید نگهش می‌داشتی آن روح چموش را! نمازهای پنجگانه را هریک در مکانی جداگانه می‌خواند: یکی را در مسجدالنبی، یکی را در مسجدالحرام، یکی را در مسجد کوفه... عصرها با دوستان و اعضای خانواده به دربند می‌رفت برای خوردن پالوده و بستنی. گاهی هم البته با حضرت مسیح (ع) یا حضرت علی (ع) به دربند می‌رفت! یک بار پدربزرگش را که یک روحانی عارف بود به همراه علامه طباطبایی در خواب دیده بود؛ به آن‌ها گله کرده بود از اینکه به زندانش انداخته‌اند. آن‌ها این‌گونه پاسخ داده بودند: اول اینکه این تجربه‌ای است که به رشد تو کمک خواهد کرد و دوم اینکه کسانی که شما را به زندان انداخته‌اند خیر نخواهند دید.

برای کسانی که محمدرضا را از نزدیک نمی‌شناسند و شاید فکر کنند که خرافاتی یا متوهم است، باید بگویم که او دانشجوی سال آخر دکترای جامعه‌شناسی در دانشگاه آکسفورد است. مدرک فوق لیسانسش را نیز از دانشگاه LSE لندن گرفته است. رتبه یک کنکور و طلای المپیاد علمی را در کارنامه خود ثبت کرده است. هنگامی که 14 سال داشته نوارهای سخنرانی دکتر سروش را او پیاده می‌کرده است و با بزرگترین متفکران و روشنفکران ایران نشست و برخاست دارد. این ها همه درحالی است که اکنون تنها ۲۷ سال سن دارد.

محمدرضا آرام قرار نداشت در آن سلول شش متری. دائم همه را از دریچه روی در سلولش صدا می‌زد برای طرح یک پیشنهاد تازه برای لذت بردن از زندان انفرادی! تا آن زمان که با او بودم حدود 100 پیشنهاد طرح کرده بود؛ از انواع بازی‌ها و سرگرمی‌ها گرفته تا انواع ورزش‌ها و انواع نمازها، دعاها و ذکرها؛ گاهی بچه‌ها را صدا می‌زد و انبوهی از لطیفه‌های پاستوریزه (!) را برای ما تعریف می‌کرد.

سیستمی طراحی کرده بود بوسیله سوراخ‌های رادیاتور برای شمارش چندهزار ذکر و خواندن بیش از صد رکعت نماز در روز. روزی یک مفاتیح‌الجنان برای من فرستاد که درون آن 101 فراز از بهترین دعاها را علامت زده بود برای حفظ کردن و خواندن در نماز.

محمدرضا به من گفت که برای یک سال زندان انفرادی برنامه دارد و برای بیشتر از یک سال هم به فکر برنامه‌های دیگری است. او به من اطمینان داد که حتی اگر سه سال هم در انفرادی بماند اعتراف و افشاگری دروغ نخواهد کرد. او تاکید می‌کرد از آنچه به صورت مسالمت‌آمیز، قانونی و مدنی در راستای تامین خیر ومصلحت عمومی میلیون‌ها ایرانی و ایران و جمهوری اسلامی و برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و امام راحل انجام داده، پشیمان نخواهد شد. او گفت انفرادی را به اینکه اجتماع جمهوریت و اسلامیت به پایان برسد ترجیح می‌دهد و زندان را تحمل می‌کند تا جمهوری اسلامی آزاد باشد.

من نمی‌دانم چرا محمدرضا و امثال محمدرضا باید در زندان باشند. اما می‌دانم او اکنون «آزادترین» است. هیچ آزاده‌ای را نمی‌توان در بند کرد. هیچ روحی را نمی‌توان در سلول بتنی محبوس ساخت. یک شب که در حسرت حال و هوای او بودم، برای وصف حال او جملاتی را به نظم در آوردم و برایش خواندم. آن شعر اینگونه بود:

زان زلف که تابندی، زنجیر به پا بندی

زندان تو به پا کردی بر عرش خداوندی

بزمیست در این زندان، جمع اند در آن رندان

خوش باد چنین حالی، خرسندی و دربندی


ادامه مطلب ...

دهان شکسته/ عطاءالله مهاجرانی


¦ 1 comments

رقص شعله بر لب
و داغ گلوله بر پیشانی
جوانان، سبز و سرودخوان
از دهلیز تاریکی و تیزاب گذشتند...

مادران با نگاه حیران نگریستند
با سرانگشت لرزان، کاکل خونین جوانان را شانه زدند
بوسه ای بر دهان شکسته

از هر گوشه ندایی خاموش شد
در هر کنار سهرابی بر خاک افتاد

جنگلی از زمین جوشید
دریایی بر بام خانه ها
امواج: خدا بزرگترست...
از هر گوشه ندایی رویید
و در هر کنار سهرابی بر پا خاست...

تبسم گرم مادران
شوق لرزنده در چشمان

ادامه مطلب ...

آزادی کارمند دفتر سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران


¦ 2 comments

علیرضا افتخاری، کارمند دفتر سازمان محاهدین انقلاب اسلامی ایران، که در هفته گذشته بازداشت شده بود. دیشب آزاد شد.
ادامه مطلب ...

از محراب مطبوعات تا زندان اوین / خاطره


¦ 0 comments

از میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ملک المتکلمین که در جریان به توپ بستن مجلس، به فرمان محمد علی شاه قاجار کشته شدند، تا میرزاده عشقی که قربانی جمهوری! رضاخانی شد، تا دکتر حسین فاطمی، اولین دکترای روزنامه نگاری ایران ، که به جرم حمایت از نهضت ملی نفت اعدام شد، تا کاظم اخوان که در لبنان ربوده شد...تا امروز که محمد قوچانی جوان رشید روزنامه نگاری ما و بسیاری دیگر به جرم آشوب و کودتا در زندان هستند، همیشه اهل قلم در این سرزمین محکوم و مظنون بوده اند به خیانت، فریب، وطن فروشی و بیگانه پرستی.
همیشه ترس از توقیف روزنامه و انگ خوردن و بازداشت را حس کرده، همیشه خط قرمزهایی روبرویش بوده که هر روز تنگ تر شده، همیشه یا سانسور شده یا دچار خودسانسوری شده، همیشه برایش شرح وظایف نوشته اند.
در همان سال هایی که در اینجا، روزنامه نگار را فقط «مدیحه سرا» می خواستند، مردی در جایی دیگر گفت: مطبوعات محرابی است برای پرستش خدا و خدمت به انسان ها و اگر از عهده وظایف خود برنیاید دامگه شیطان و مایه تخریب انسانیت خواهد بود. این عرصه از مهم ترین و حساس ترین میدان های جهان است. زیرا افكار عمومی را شكل می دهد، فرهنگ آفرین است، خوراك روح را فراهم می آورد، مراحل جدید تكامل معنوی را پی می نهد، عواطف مردم را پیراسته می گرداند و آنها را به نیكی و راستی رهنمون می شود.
.... عنصر مطبوعاتی می تواند جامعه ای صالح بیافریند. چون آنگاه كه مقاله ای نشر می دهد یا تحلیلی می نویسد یا تصویری را به چاپ می سپارد یا عنوانی را برجسته می كند یا به تفسیر رویدادی می پردازد، در حقیقت در پی جهت دادن به فرد و جامعه است و می تواند پدری راهنما و دلسوز و هدایتگری فرزانه باشد، همچنان كه می تواند خیانتكار و یا گمراه كننده یا تحریف گر حقایق و اندیشه ها باشد..... مطبوعات از مهم ترین میدان های جهادی و از برجسته ترین عوامل تكوین انسان مدنی است.

در سال هایی که روزنامه نگار در ایران همواره با دلهره نوشته و حرف زده و مدام روزنامه اش بسته شده و مدام به زندان افتاده و محکوم شده، مردی فریاد می زد:
آزادی حق روزنامه نگار است، كه جامعه اش باید به او پیشكش كند. آزادی خدمتی است به روزنامه نگار تا كار خود را به انجام رساند و خدمتی است به جامعه تا همه چیز را بداند.
..... روزنامه نگار نباید مورد اهانت و تحت فشار قرار گیرد، نباید به فقر و نداری بیفتد و نباید در معرض تهدید و ترور واقع شود.

در تمام این سال ها، مردی از تبار خودمان، در گوشه ای از تاریخ تنها مانده. مردی که امروز، شاید، حرف هایش بیشتر از همیشه برایمان معنا داشته باشد، وقتی که گفت:
هیچ كس نمی تواند در جامعه محروم از آزادی خدمت كند، توانایی هایش را پویا و موهبت های الهی را بالنده سازد. آزادی یعنی به رسمیت شناختن كرامت انسان و خوش گمانی نسبت به انسان، حال آنكه نبود آزادی یعنی بدگمانی نسبت به انسان و كاستن از كرامت او. كسی می تواند آزادی را محدود كند كه به فطرت انسانی كافر باشد.فطرتی كه قرآن می فرماید: «فطرت الله التی فطرالناس علیها»

یا آن زمان که خشونت را نفی کرد:
ترور بدترین و شكست خورده ترین روش برای نیل به هدف است، حال این هدف هرچه باشد.
ترور خطرناك است، زیرا در این گونه شرایط، محاكمه، صدور حكم و اجرای آن تنها در دست یك نفر قرار می گیرد و آن یك نفر بسا به راه خطا رود. اگر این راه باز شود، دیگر ممكن نیست كه عدالت در جامعه حكم فرما شود.

اینها، سخنان سید موسی است. ایرانی ای که از شهریور 57 تا به امروز زندانی است و بسیاری می خواهند زندانی بماند تا صدایش، حرف هایش و مسلمانی اش گمنام بماند تا سکه مسلمانی خودشان رونقی داشته باشد.
در دنیای ما روزنامه توقیف می شود و روزنامه نگار قلم بدست مزدور لقب می گیرد و در دنیای موسی صدر آزادی فقط با آزادی بدست می آید! از «محراب مطبوعات» تا « زندان اوین» فاصله به اندازه درک متفاوت ماست و دنیای متفاوتی که می خواهیم. فاصله ای به اندازه دنیایی که در آن هستیم و دنیایی که می خواهیم در آن باشیم.

برای آزادی همه زندانیان از امام موسی صدر، تا جوانان سبزاندیش ایران دعا کنیم.

ادامه مطلب ...

نامه ایی به مصطفی تاجزاده ،معلم خرد ورزی / علیرضا رئیسی


¦ 0 comments

اینروزها مردان بسیاری در کنج زندان بهای آزادی ملت و آزادگی خویشتن را میپردازند، اما تصمیم گرفتم از بین آنها تنها برای برای تو بنویسم. نه آنکه اجر ومنزلت دیگران کمترباشد. برایت می نویسم چراکه حقی بزرگ بر گردن من و بسیاری از جوانان مرز و بوم داری و آن حق معلمیست. آری تو برای ما معلمی کردی بدون درس و مشق و بی آنکه تخته سیاه و کلاسی داشته باشی. تو با گفتار و رفتار حکیمانه ات به ما یاد دادی که در عرصه سیاست باید چشمها را گشود تا سرمان به سنگ واقعیت نخورد.
سالها در کتابها میخواندم که بین حکیم و عالم تفاوت است و معنای دقیق آن را در نمی یافتم تا آنکه با تو آشنا شدم و تو سقراط وار با حکمت شفاهیت بی آنکه کتابی بنویسی و دفتری بگشایی حکمت عملی را در سپهر سیاست برایمان روشن ساختی. برای دانشجویانی امثال من که دنیا را از پنجره تئوری های در هم پیچده میدیدند هیچ چیز ضروری تر از آن نبود که دریابیم سیاست ورزی تنها تئوری پردازی نیست . سیاست ورزی معطوف به عمل در عرصه سیاست است. چه خوب عصاره150 سال سعی وخطای روشنفکران در عرصه سیاست را از زبان پیری به ما درس دادی که "مردان سیاسی در هنگام مدیریت عملی ساخته میشوند". با صبر و حوصله به میان جوانان می آمدی و توجیه شان میکردی که انتخابات تبلور عمل سیاسی در ایران است و نباید با تحریم این فرصت را از دست داد تا اینکه همگان اثبات حرفت را در این انتخابات دیدند، نهالی که سالها وقت و آبرویت را خرج آن کرده بودی به بار نشست و جنبشی چنین پر فروغ از دل صندوقهای رای در آمد.جنبشی که قلب جهانیان را تا آنجا تسخیر کرده که جوانان در مدارس نیویورک فعل "ایرانی شدن" را به معنی ایستادگی در برابرزورگویان ضرب کرده و به کار میبرند.
بی جهت نبود که تو را در همان روزهای نخست بازداشت کردند چراکه از سالها قبل می شناختندت. از همان روزهایی که جرات نداشتند از شورای شهر استعفا بدهند حتی به قیمت گذشتن از لقمه شیرین وزارت. چراکه میدانستند اگر به شورای شهر بیایی " یک تنه همه ایشان را حریفی" و امروز هم جرات ندارند تو را در یک دادگاه علنی محاکمه کنند چراکه میدانند سخنوری و قدرت استدلال را از جدت علی بن ابیطالب علیه السلام به ارث برده ایی. گویی کابوس خطبه ی " انا بن مکه و منی " تو در دادگاه خواب را از چشم ظالمان ربوده است.
18 تیر 78 را یادت هست که پر حادثه ترین شب را میان دانشجویان کوی گذراندی . میدانستی و بعدها هم فاش شد که آن شب قصد جانت را کرده بودند. این خاطره همیشه برایم یادآور شجاعت علی علیه السلام است که درآن شب در بستر پیامبر آرمید و از مرگ نهراسید تا خداوند رحمان در وصف شجاعتش بگوید:
و من الناس من يشرى نفسه ابتغإ مرضاه الله و الله رووف بالعباد (و از میان مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خدا می فروشد، و خدا نسبت به( این) بندگان مهربان است.)
آری با خود می اندیشم که اگر این آیه در عصر ما مصداقی داشته باشد تو و هم رزمانت هستید که دلیرانه جان خود را بر کف گرفته ایید تا از شرافت و آزادگی خلقی دفاع کنید. نه آنان که دین خدا را گروگان گرفته اند و با مشتی القاب و عناوین پوشالی به دنبال مصادره این آیات برای خود پرستی شان هستند انگار نمیدانند جز بر خسرانشان نمی افزاید که "ولا یزید الظالمین الا خسارا"
حس عجیبی همه را فرا گرفته است. انگار همه میدانند که سحرگاه پیروزی نزدیک است. پس با تو میگویم ای معلم خرد ورزی بمان وآسوده خاطر بایست که بیرق سبز عقلانیت و آزادی خواهی به همت میلیونها جوان دلیر ایرانی برافراشته است.

ادامه مطلب ...

تاوان نبوغ / عمادالدین باقی


¦ 0 comments

مدت‌ها بود عزم داشتم براي محمد قوچاني يادداشتي بنويسم اما با اين گمان که آن را حمل بر مناسبات خويشاوندي خواهند کرد امساک ورزيدم تا اينکه نوشته‌هاي متعدد ديگران عرضه شد و اينک شائبه‌اي براي يادداشت من به وجود نخواهد آمد.

قوچاني دو شأن دارد: يکي نويسندگي و دوم روزنامه‌نگاري که در هر دو خوش درخشيده و صاحب سبک و ابتکار بوده است. اگر يکي از اين دو شأن را هم داشت براي شهرت و محبوبيت‌اش کافي بود. البته شهرت او با نويسندگي‌اش آغاز شد.در روزهاي پس از دوم خرداد که يادداشت‌هايي مي‌نوشت و البته خصومت‌هايي را نيز در جماعتي بر‌انگيخت و کسي گمان نمي‌کرد اين مقالات از قلم جواني در سن و سال او تراويده است.

مرحله دوم زندگي مطبوعاتي او به عهده‌دار شدن مسووليت‌هايي در مطبوعات باز مي‌گردد. در نويسندگي‌اش چنان خوش قلم و پرمايه مي‌نوشت که يکي از فيلسوفان معاصر در مقاله‌اي قوچاني را فيلسوفي در کسوت روزنامه‌نگار خواند و اين بخش از کاميابي‌هاي قوچاني حاصل وسعت مطالعات اوست. سال‌هاست که روزانه چند ساعت مطالعه جزو لايتجزاي زندگي اوست و هفته‌اي نيست که با انبوهي از کتاب‌هاي تازه نشر در بازار به خانه نيايد و مي‌کوشد از کتاب‌هاي تازه عقب نماند. درباب شأن مطبوعاتي‌اش نيز با وجود اينکه در اين سال‌ها برخي مي‌کوشيدند آن را مسکوت بگذارند.


اما اين روزها همکارانش يا علاقه‌مندانش از نوآوري‌هاي پي‌درپي او در فرم و محتواي نشرياتي که بر عهده داشته است گفته‌اند و نوشته‌اند. نخستين بار که محمد قوچاني را شناختم اواخر1375 بود. مجله‌اي را با عنوان«آن روزهاي خدايي» به مناسبت سالگشت انقلاب تنظيم مي‌کردم و از ارباب قلم مقاله مي‌گرفتم. براي دومين شماره آن که قرار بود نيمه خرداد 1376 منتشر شود سفارش مقاله مي‌دادم. آقاي مهدي غني مقاله‌اي درباره «امپرياليسم ستيزي» به قلم محمد قوچاني داد. نويسنده‌اش را نمي‌شناختم اما تصوري که از او درذهنم نقش بست، مرد حدودا 40 ساله‌اي بود که سابقه مطالعات چپ داشته و تبديل به منتقد تفکر مارکسيستي شده است. اين مقاله با ادبيات چپ به تبيين رويكرد امام خميني در مواجهه با آمريكا پرداخته بود. در آن زمان که ادبيات سنتي انقلاب جذابيتي نداشت، اين نگاه، توجه هر خواننده‌اي را بر مي‌انگيخت. اين مقاله با عنوان تأثير امام خميني در جهان معاصر در مجله حضور خرداد1376 چاپ شد. درباره نويسنده‌اش تحقيق کردم. آقاي حميد انصاري که باور نمي‌کرد نويسنده‌اش جواني کم سن و سال باشد نگران بود که صاحب قلم فردي باشد که در صورت چاپ نام او مورد حمله متوليان‌ مطبوعات قرار گيرد.

يک روز به دفتري در دانشگاه هنر رفتم که نشريات خوش فرم و خواندني منتشر مي‌کرد که ظاهرش فراتر از يک نشريه دانشجويي بود. آنجا آقاي غني، محمد قوچاني را معرفي کرد. جواني 20 ساله و بسيار نحيف و مودب. محمد رهبر نيز همراه او بود. پس از آن بود که آشنايي و همکاري ما آغاز شد. در روزنامه جامعه سر مي‌زد و مجله گوناگون را که با شکل و محتواي گيرايي روي دکه مي‌آمد براي انجام برخي کارها مي‌آورد. آدرس دفتر نشريه را پرسيدم. براي نخستين بار بود که اصطلاح«تحريريه کيفي» را از او شنيدم. کيف دستي‌اش را نشان داد و گفت تحريريه ما و آدرس ما اين است. دريافتم او مطالب را جمع‌آوري مي‌کند و براي انجام کارهاي صفحه‌بندي و ليتوگرافي به دفاتر مختلف مي‌برد و به چاپخانه مي‌سپارد. او نشان داد مي‌توان مجله‌اي را در طراز يک نشريه خواندني بدون تشريفات و دفترو دستک در آورد اما البته با صرف انرژي زياد و فعاليت اجرايي سردبير. در هر شماره نيز خودش مقاله‌اي خواندني داشت. تا اينکه گوناگون به محاق توقيف رفت و قوچاني در روزنامه توس وخرداد و نشاط و عصر آزادگان درگير شد که يکي پس از ديگري توقيف و متنشر مي‌شدند. در اين روزنامه‌ها بود که او با مقالاتش مشهور شد. يک بار دکتر خانيکي از اساتيد برجسته روزنامه‌نگاري ايران که خود نيز يد طولايي در روزنامه‌نگاري داشت، درکتابي که به محمد اهدا کرده بود از او با عنوان«نابغه مطبوعات ايران» ياد کرد.

به همين دليل مي‌خواهم بگويم او تاکنون چندين بار تاوان اين نبوغ را داده است. برخي بر او رشک برده و به گونه‌اي برخورد کرده‌اند و برخي هم در برابر قلم سنجيده از حيث حقوقي و محاسبه‌گر و روشنگر او که به قول يک مقام بلند پايه «قوچاني همه حرف‌هاي خود را با واضح ترين بيان مي‌گويد اما دم به تله نمي‌دهد» به نحو ديگري در مقام آزارش برآمده‌اند. نخستين آن در ارديبهشت 1379 بود که توقيف گسترده مطبوعات رخ داد و روزنامه‌نگاران زيادي بازداشت شدند، او نيز روانه زندان شد. اما حکايت او از همه جالب‌تر بود. او در بازجويي‌هاي خود بايد افشا مي‌کرد چه کساني مقالات‌شان را مي‌نويسند و به امضاي محمد قوچاني به چاپ مي‌رسانند. او مدتي را در سلول انفرادي گذراند تا اين عوامل پشت پرده قوچاني را معرفي کند. در سلول انفرادي برخي پرسش‌هاي بازجويي را همراه با کاغذ به او مي‌دادند تا پاسخ مشروح خود را بنويسد و يکي، دو روز بعد تحويل بازجو بدهد. برخي از پرسش‌ها جنبه فکري و سياسي داشت نه جنبه اتهامي. براي مثال نظر او را درباره جنبش دانشجويي و آينده آن پرسيده بودند. محمد نيز در اوقات تنهايي طاقت فرساي سلول براي فرار از فشار ديوار و زماني که گويي ايستاده است هرچه بيشتر مي‌نوشت کمتر رنج سلول را حس مي‌کرد و دقايقي از اين شرايط وامي‌رهيد، بنابراين پاسخي مشروح مي‌نوشت. هنگامي که بازجويان نوشته‌هاي او را خواندند و مشاهده کردند که در سلول و بدون مشورت و کتاب و در ايزوله کامل او مطالبي قوي تر از مقالات بيرون زندان نوشته است ايمان آوردند آنچه به نام او منتشر مي‌شد حاصل انديشه و قلم خود او بود. اينک آشکار مي‌شد که او مجازات نبوغ خود را مي‌بيند. چرا کساني باور نمي‌کردند که ممکن است کسي در زمينه فيزيک و يک نفر در رياضيات و يکي در شيمي و ديگري هم در قلم و کتابت و سياست و مطبوعات داراي نبوغ باشد؟ گويي باور داشتند، مامي که ساخته‌اند از پرورش نابغه‌ها عقيم است و اگر کسي هم با تلاش و نبوغ خدادادي خود درخشيد گويي از حکم و تقديري که براي جوانان رقم زده‌اند گريخته است. محمد چندي پس از آزادي از زندان از اتهام وارده نيز تبرئه شد.

توقيف مکرر نشرياتي که او سردبيري مي‌کرد تاوان مخاطب گيري سريع و رشد شمارگان آنها بود و آخرين بار هم بازداشتي که اکنون از مرز 50 روز گذشت. بازداشت به اتهام برهم زدن امنيت از طريق شرکت در تجمعات که اين اتهام هيچ اساسي ندارد زيرا او گرچه به گفته همسرش اصل تشکيل اجتماعات را قانوني و حق مردم مي‌دانست اما چنان غرق در کار روزنامه‌نگاري‌اش بود که مجال شرکت در هيچ تجمعي را نداشت. با توجه به شناختي که همگان از او و کارهايش دارند به نظر مي‌آيد دليل اصلي بازداشت قوچاني، اين بار نيز نوشته‌هاي انتقادي او در چند سال اخير بود که هيچ ايراد حقوقي نداشت اما کام جماعتي را تلخ مي‌کرد. قوچاني اگر در يکي از جوامع توسعه يافته مي‌زيست، به خاطر يکي از شئون خويش يا يکي از ابتکارات روزنامه‌نگاري‌اش مدال مي‌گرفت و مغتنم و محترم شمرده مي‌شد اما چرا اينجا بايد کيفر ببيند.

ادامه مطلب ...

راه‌اندازی یک سایت برای آزادی ابطحی


¦ 0 comments

به نقل از موج کمپ: گروهی از فعالان جنبش سبز در فضای مجازی اقدام به راه‌اندازی یک وب‌سایت کرده‌اند که در آن قرار است صد هزار امضا برای آزادی ابطحی جمع شود. از عموم کاربران خواسته شده نامه‌ای را که در این سایت خطاب به رئیس قوه قضاییه منتشر شده، امضا کنند و خواهان آزادی هرچه سریع‌تر ابطحی شوند.

به گزارش «موج سبز آزادی» در این وب سایت که در آدرس www.freeabtahi.com قرار دارد، همچنین لوگوهایی برای قرار گرفتن در وبلاگ‌ها طراحی شده و صفحه‌ای نیز به معرفی محمدعلی ابطحی اختصاص یافته است.

همچنین در این سایت، صفحه‌ای برای درج پیام‌های شخصیت‌های سیاسی، علمی، هنری و برجسته کشور به سایت «محمدعلی ابطحی را آزاد کنید» تعیین شده است.

شما هم می‌توانید به این وب‌سایت مراجعه و درخواست آزادی محمدعلی ابطحی را امضا کنید:


ادامه مطلب ...

زندانیان سرفرازو سبز اندیش سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران


¦ 1 comments

مقدمه : در جریان تدوین کتاب تاریخچه سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی یک بخش را به معرفی کادرهای ارشد سازمان اختصاص دادم. متاسفانه دراین روزهای سخت وباور نکردنی جمعی از این مبارزان صادق وسرفراز در زندان نظامی به سر می برند که آنان تمام عمرشان برای استقرار وپایداری آن مبارزه کرده اند. در این یادداشت کوتاه به معرفی گذرای زندگی چهار تن از ایشان اقدام می کنیم. این یادداشت توسط تنظیم کننده کتاب فوق الذکر، برادر دکتر سید هاشم هدایتی تنظیم شده است.

* سید مصطفی تاجزاده در سال 1335 در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را طی کرده و برای ادامه تحصیل در رشته علوم سیاسی راهی آمریکا شد. وی دکترای خود را به خاطر حضور در صحنه انقلاب نیمه کاره رها کرد و بدلیل عدم دفاع از رساله موفق به اخذ مدرک نشده است. معاونت وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در زمان خاتمی، معاونت سیاسی وزیر کشور از سال 76 تا 80، مشاور رئیس جمهور خاتمی از مهمترین سوابق شغلی و مدیریتی اوست. پایان نامۀ فوق لیسانس او مقایسه فرهنگ سیاسی قبل و بعد از انقلاب در ایران بود. نگارش شش جلد کتاب حاوی مجموعه مقالات سیاسی، کتاب مکاتبات شوراهای اول، مکاتبات مجلس ششم، دادگاه انتخابات مجلس ششم در تهران، و دادگاه خرم آباد و نیز انتشار دهها مقاله دیگر از آثار مکتوب تاجزاده است. تاجزاده از سال 54 با پیوستن به انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا وارد فعالیت سیاسی شد و با همکاری در تشکیل گروه خلق با آقایان حسن واعظی، همایون خسروی و سید محمود یاسینی سرانجام جزو مؤسسین سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در سال 58 شد. او از جمله نیروهای چپ جدا شده از سازمان بود و در سال 1370 جزو مؤسسان سازمان جدید شد. عضویت در مجلس مشورتی سازمان اول و عضویت در شورای مرکزی، شورای داوری، شورای سیاسی و روابط عمومی از جمله سمتهای او در سازمان به شمار می رود. تاجزاده در انتخابات شورای شهر تهران شرکت کرد که با اعمال نفوذ باندهای قدرت هرگز نتوانست وارد شود. تاجزاده در حال حاضر عضو شورای مرکزی، هیأت تحریریه عصر نو سازمان است.

* فیض الله. عرب سرخی در سال 1337 در اردستان به دنیا آمده است. وی دارای لیسانس علوم اجتماعی و دانشجوی انصرافی کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی است. خدمت در سپاه پاسداران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، کتابخانه ملی و وزارت بازرگانی ( معاون اشتغال و مدیر شرکت نشر ایران) از سوابق شغلی و مدیریتی اوست. بعلاوه عرب سرخی رایزن فرهنگی ایران در آنکارا نیز بوده است. عرب سرخی از اعضای اولیه سازمان است و از طریق گروه امت واحده وارد سازمان اولیه شد. در سازمان دوم نیز از اعضای اولیه بوده و در ارگانهای شورای مرکزی، شورای سیاسی عضو و مسئول ارگان پشتیبانی مالی و از اعضای تحریریه عصرما و عصر نو بوده است.عرب سرخی از نوجوانی وارد فعالیتهای مذهبی و سیاسي شد و در سال 54 و 55 مدتی به زندان رفت و ازهمان طریق با سایر بنیانگذاران گروه امت واحده آشنا و از آن زمان
تاکنون بعنوان یک عنصر حزبی در عصر سیاست فعال بوده است.عرب سرخی در حال حاضر عضو شورای مرکزی و سیاسی سازمان است.

* مهندس بهزاد نبوی در سال 1321 در تهران به دنیا آمد. پس از دوره ابتدایی و متوسطه، در رشته الکترونیک از دانشگاه صنعتی امیر کبیر(پلی تکنیک) فوق لیسانس مهندسی گرفت. با توجه به سوابق فعالیت سیاسی در دانشگاه و دوبار بازداشت در دوره دانشجویی، ممنوع الخروج و در مؤسسات دولتی ممنوع الاستخدام شد و به ناچار تا سال 1351 (تاریخ بازداشت دراز مدت و محکومیت)، در مؤسسات خصوصی نظیر RCA، IBM و مایکو مشغول به کار شد. وی همزمان با پیروزی انقلاب، به عضویت شورای کمیته مرکزی انقلاب اسلامی در آمد. در نیمه دوم سال 1358 با اصرار شهید بهشتی و باهنر و تصویب شورای انقلاب عضویت اولین شورای سرپرستی صدا و سیما را عهده دار شد. در کابینه شهید رجایی و شهید باهنر و سال اول دولت مهندس موسوی وزارت مشاور در امور اجرایی، سرپرستی بسیج اقتصادی و سخنگویی دولت را بر عهده گرفت.از خرداد سال 1361 مسئولیت تأسیس وزارت سنگین و وزارت آن را عهده دار شد. در یک سال و نیم آخر دوره وزارت به طور همزمان معاون لجستیک ستاد فرماندهی کل قوا نیز بود. در زمان وزارت و ریاست جمهوری آقای خاتمی مدتی سمت مشاورت ایشان را بر عهده داشت و بالأخره نمایندگی مردم تهران و نیابت ریاست مجلس ششم بمدت سه سال از سوابق مدیریتی و کاری او پس از انقلاب است. نبوی از سال 1339 عملاً وارد مبارزات سیاسی شد و در جبهه های ملی و گروه مسلح مخفی بی نام عضو موثر بوده است و در دفعات مختلف به زندان افتاد که با آخر از سال 1351 تا 1357 در زندان بود. حکم اولیه زندان ابد او در دادگاه تجدید نظر به ده سال کاهش یافت اما در جریان اوج گیری انقلاب از زندان آزاد شد. نبوی در چهار دوره سوم، چهارم، پنجم و ششم بعنوان نامزد در انتخابات شرکت جست که در دوره چهارم رد صلاحیت شده و در دوره سوم و پنجم رای نیاورد اما در دوره ششم بعنوان نماینده تهران وارد مجلس شد.

نبوی از بدو تاسیس سازمان از کادرهای فعال بوده و در شورای مرکزی، شورای سیاسی، ارگان های آموزش، پشتیبانی و مالی و شاخه ها و کمیسیون های تدوین استراتژی، سیستم ها و روش ها، سیاست داخلی، انتخابات و اصلاح بر اساسنامه سازمان عضویت و مسئولیت هیئت اجرایی و کمیسیون های تدوین مواضع سیاست خارجی، مواضع اقتصادی و اقوام و مذاهب سازمان را بر عهده داشته است. نبوی در حال حاضر عضو شورای مرکزی، شورای سیاسی، رئیس هیئت اجرایی و مسئول کمیسیون های تدوین مواضع سیاست خارجی، اقتصادی و اقوام و مذاهب است.

* مهندس صادق نوروزی در سال 1331 در دماوند به دنیا آمد. پس از تحصیلات متوسطه در رشته برق، لیسانس گرفت و در شرکت های صنعتی مشغول بکار شده است. مدیریت ارشد شرکت ایران خودرو، عضو هیئت مدیره ایران خودرو، مدیر عامل شرکت آسبز از سوابق مدیریتی اوست. نوروزی از سال 1350 همکاری با سازمان مجاهدین خلق را آغاز کرد از سال 53 تا 55 عضو گروه امت واحده بود و از سال 55 در زندان به عضویت گروهی درآمد بعدها ؟؟؟ نامیده شد، نوروزی از سال 54 تا 57 در زندان بود. و از اعضای اولیه سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در سال 58 است. سال 61 به همراه همفکران چپ خود از سازمان مستعفی شد و سرانجام در سال 1370 جزو موسسین سازمان جدید شد و تاکنون در شورای مرکزی و شورای سیاسی بطور ممتد عضو بوده است. وی در دوره هفتم مجلس نامزد تهران شد که از سوی شورای نگهبان رد صلاحیت شد. نوروزی در حال حاضر عضو شورای مرکزی، شورای سیاسی و ارگان عضو گیری و کمیسیون تدوین استراتژی و تحریریه عصر نو است.

ادامه مطلب ...

نامه فاطمه امین‌زاده به پدرش


¦ 1 comments

به نقل از موج کمپ: بعد از پخش نمایش مضحک دادگاه فرمایشی و پخش تصاویر عزیزان دربند از تلویزیون کودتاگران، فاطمه امین‌زاده طی نامه‌ای به پدرش می‌نویسد:"مرا چه صبري بايد كه مردي چون تو را در زندان ببينم. تو را كه اشكت را براي وطنت ديده‌ام و نگرانی‌ات را براي آینده کشورت لمس کرده‌ام."


به گزارش نوروز، متن کامل این نامه به شرح زیر می باشد:

به نام خدا
سلام پدر

این روزها برایت دلتنگم، چقدرهم دلتنگ. به اندازه همه نگراني‌هایت براي ايران و آينده ايران، برایت دلتنگم. اين روزها، روزهای تلخ و سختی‌اند.

راستش را بخواهي نه فقط چون دختر توام و تو در زندانی، كه به عنوان يك نسل سومي، یک متولد دهه شصت، یک متولد روزهای جنگ، این روزها غمم با حیرت آمیخته می‌شود و هزار پرسش بی‌پاسخ در ذهنم شکل می‌گیرد.

وقایع یک ماه اخیر آنچنان تلخ و رنج آور بوده‌اند که بیش از هر زمان آرزو کرده‌ام که باشی تا مثل همیشه با هم درباره‌شان صحبت کنیم. بی حضورت درک این روزها و تحمل این لحظه‌های دشواری که بر ایران می‌گذرد، بسیار سخت است.

پدر،

باور اينكه امروز تو و بسياري دیگر از هم فکرانت در زندانيد، ناممکن است.

شما، همان جوانان پرشور سال‌هاي انقلاب هستید كه با عشق به ايران و ایمان به اسلام حقیقی با استبداد و ديكتاتوري به مبارزه برخاستيد. شمایی كه با عشق به ميهن در ايام ناب جواني تان براي دفاع از تماميت ارضي كشور به جنگ رفتيد. شمایی که درتمامي این سال‌ها برای اصلاح امور مملکت، توسعه سیاسی و اقتصادی و حفظ عزت ایران تلاش کرده‌اید. شمایی كه تمام انگيزه‌تان دفاع از جمهوریت و اسلام سازگار با آزادی که همان اسلام حقیقی است، بوده و سلاحتان اندیشه و قلم.

و من امروز شاهدم شما را كه خود فرزندان انقلابيد و براي پاسداري از ارزش هاي حقيقي‌اش هزينه‌ها داده و پس از گذشت سي سال از استقرار جمهوري اسلامي، پرشورترين انتخابات را برای حفظ جمهوریتش شكل دادید، چنین ناجوانمردانه در زندان افكنده‌اند.

پدر،

برخی را چه مي‌شود كه امروز در برابر نگاه‌هاي خسته و پرسشگر نسل من، اينگونه هر آنچه را که از اخلاق و جمهوريت نظام باقي مانده به هيچ انگاشته‌اند و از این همه ويرانگري و حق کشی ابايي ندارند؟ وقتی شما را که خود فرزندان انقلاب هستید برنمی تابند، چگونه نسل مبهوت و ناباور مرا تحمل خواهند كرد؟

امروز نسل دردمند و پرسشگر مرا چه كسي پاسخ خواهد گفت؟

نسلی که تنها خواسته‌اش، ایرانی است که همه ایرانیان در آن آزاد و سربلند زندگی کنند. نسلی که از نفاق و تزویز بیزار است. از این رانده شدن، از این در وطن خویش غریب خوانده شدن خسته است. نسلی که از تروریست نامیده شدن نام ایرانی به ستوه آمده است. نسلی که عزت دوباره ایران را تشنه است.


چه کسی مسؤول اعتمادی است که بدینسان متزلزل و ویران می‌شود؟

آیا ما که به جریانات مصلح درون نظام امید بسته بودیم تا میراث یکصد ساله مبارزه برای جمهوریت را در این گذار تاریخی با کمترین هزینه ها به نسل پس از خود انتقال دهند، باید این امید را بر باد رفته ببینیم؟ آیا این تجربه نیز همانند هزاران امید بر باد رفته در گذرگاه‌های مهم تاریخی این مرز و بوم بی ثمر خواهد ماند؟

پدر

من همیشه به عنوان يك نسل سومي، جویای دلايل انقلاب و جنگ و هزار پديده شكل گرفته در طول سی سال عمرجمهوري اسلامي بوده‌ام و تو تندروي‌ها و يأس‌های گاه به گاه مرا با عشق و اميد به آينده پاسخ می‌گفتی و مرا از تندروی بر حذر می‌داشتی. اين جمله را بسيار برایم تکرار کرده‌اي: "جامعه ايران، جامعه‌ای بی ثبات است و هميشه اقشار مختلف مردم خواسته‌اند كه بناهاي موجود را ويران كنند تا بنایی از نو بسازند واين خود از عوامل عقب ماندگي تاریخی است. تنها راه پيشرفت و توسعه اجتماعی، بازسازي، اصلاح و ارتقاء بناهاي موجود است."

واین حاصل تلاش‌های شما بود كه از ماه‌ها پيش به روح خسته و نا اميد بسیاری از هم‌نسلان من که سال‌ها در انزوا فرو رفته بودند، شور و اميدي دوباره دميد تا به دور از نفاق، در كنار تمام تفاوت‌هاي فكري و ظاهری در خيابان‌ها زير پرچم سبز اميد براي ايراني آباد و آزاد به گرد هم آیند و به انتخاب رئيس جمهوري بیانديشيد كه عزت ایران و ایرانی را حفظ کند و به قانون اساسي جمهوري اسلامي، بجاي سليقه‌هاي فردي عمل کند.

مگر ما برای دفاع از جمهوریت و اصلاح و ارتقا این بنا رأی ندادیم؟ مگر نسل من راهی بهتر از شرکت در انتخابات هم داشت تا نشان دهد می خواهد بسازد، نمی‌خواهد ویران کند و شاهد ویرانی باشد؟ می‌خواهد استقلال کشورش حفظ شود و از دخالت بیگانگان مصون بماند. پس چه شد؟ چه بر سر آنهمه شور و امید آمد؟ چه شد که حامیان پرچم سبزهمدلی و فعالان روزهای انتخابات به یک شب برانداز، آشوبگر و غیرخودی نامیده شدند؟ چه شد که زندان‌ها پر شد از مصلحان و گورستان‌ها پر از هم نسلان بی گناه من.

پدر

مرا چه صبري بايد كه مردي چون تو را در زندان ببينم. تو را كه اشكت را براي وطنت ديده‌ام و نگرانی ات را براي آینده کشورت لمس کرده‌ام.

خوب می دانی که همیشه منتقدت بودم که چرا اندکی عافیت‌طلب نیستی. به خاطر عشق به وطنت و برای حفظ عزت و سربلندی آن در مسوولیت‌های مختلفی که بر عهده داشتی سخت می‌کوشیدی و از جان مایه می‌گذاشتی. اکثر اوقات خسته و فکر مشغول وقتت با ما می‌گذشت و من که همیشه نگرانت بودم و سهم بیشتری از زمانت می‌خواستم، به تو انتقاد می‌کردم و تو می‌گفتی: "يكي از دلايل ناكامي ايرانيان درحفظ مردمسالاري اين بوده است كه هميشه نواندیشان و نخبگان در برهه‌هاي مختلف تاريخ خسته شده‌اند، ره عافيت گزيده‌اند و از صحنه اجتماع و فعاليت اجتماعي به خلوت پناه برده‌اند."تو راه عافیت بر نگزیدی و هرگز از تلاش دست برنداشتی. همیشه می‌گفتی "تاريخ بر ما نخواهد بخشيد اگر خاموش بنشينيم و از آنچه امروز بر ايران مي‌رود ننويسيم و تنها درپی مصالح فردي باشيم. ما در برابر مردم و نسل آينده مسؤوليم."

و امروز تو در زندانی. تویی که ناب‌ترین لحظات عمرت، به مطالعه و تحقيق درباره گذشته ايران، حال و آينده‌اش گذشته است.

پدر

دلتنگم. برای تو و برای لحظه‌های ناب زندگی خودم که به آموختن از تو و گفتگو با تو درباره ايران، دين، سياست و اقتصاد گذشته است.

چه ناب بوده است لحظه‌های زندگی من در کنار پدری چون تو.

چه صبور بودی براي پاسخ گفتن به ترديدها و سؤالاتم و چه بزرگ براي پذيرفتن سليقه‌ام و اختلاف نظرهایمان. من پرسشگر و جسور بودم و تو صبور و بردبار. صبر و امید تو هرگز کم نشد اما صبر و اميد من در اين سال‌ها كمتر و كمتر شد. همیشه مرا به بردباری و پرهیز از تعصب فرا می‌خواندی.

این روزها نامه هایی را که در این سال‌ها برایم نوشته بودی مرور می‌کنم. در جایی برایم نوشته بودی:

"بردبار بودن نسبت به دیگری که مانند ما فکر نمی کند کار سختی است. گاهی عذاب آور است. اما نابردباری نسبت به دیگران انسان را درمسیری قرار می دهد که ممکن است رفتارهای شرم آوری در کارنامه اش ثبت شود. حاصل نابردباری های آنانی که قدرت داشته و یا دارند که نظراتشان را اعمال کنند، دنیایی مملو از جنایت، خشونت و تباهی است."

و در جای دیگر:

"من فکر می کنم اگر هرکدام از ما در زندگی با تجربه ای مواجه شدیم و واکنشمان نسبت به آن پدیده، به رفتارافراطی و نابردباری منتهی شد و بعد به غلط بودن آن پی بردیم باید از آن تجربه بیاموزیم و بازهم روی بردباری خودمان بیشتر کار کنیم. بیشتر باور کنیم که همه حق نزد ما نیست. ممکن است بخشی از آن نزد دیگری، حتی مخالف من باشد. چون با بردباری بیشتر، اشتباهات خیلی کمتری رخ می دهد. اشتباهات به شکل شرم آوری بزرگ نمی شوند و جبران آنها هم امکانپذیرتراست."

و امروز بردبار بودن چه سخت است پدر...

اين روزها دلتنگي ام و همه عشقم به وجودت را در جاي جاي تنهايي ام جمع مي كنم به اميد مجالي كه درچشمانت بنگرم وبگويم چه اندازه به وجودت افتخار مي كنم.

پدر

مي‌خواهم بداني بهترين پدرها بوده‌اي وصبورترين و با گذشت‌ترين دوست‌ها بوده‌اي.

شاید بحث‌ها و گفتگوهاي دوستانه مان مجال نداد كه بگويم چه اندازه به بزرگی‌ات افتخار می‌کنم. براي تو كه در ميان مردان سياست در يكي بودن حرف و عملت در خانه و بیرون از خانه كم مانندي. تويي كه در ايمان و تقوايت شك ندارم كه دينت دين تزوير، ريا و عوامفريبي نیست. تویی که همواره کرامت انسان را پاس داشته‌ای و هرگز نديدم حتی بر ما که فرزندانت هستيم انديشه‌ات را تحميل كني يا به سبب مناسبات سياسي، انتخاب‌هايمان و آزادی مان را مصلوب خواسته‌های پدرانه‌ات کنی. تو همراه با مادر آزاداندیشم، حرمت آزادی بیان و اندیشه را در خانواده‌مان به ما آموختي و از ما خواستي تا انسان هايي خردورز و به دور از تعصب و افراط باشيم و چه بسيار جاهايي که بر من بخاطر نقد متعصبانه دشمنانت خرده گرفتی.

دراين جامعه كه ظاهراً زن بودن خود جرمي ذاتي است، می‌دانم مرد سياست بودن و درعين حال پدر دو دختر بودن بسيار سخت‌تر است. اما به ياد نمي‌آورم به خاطر زن بودنمان چيزي را بر ما منع كرده باشي و استقلالمان را نادیده گرفته باشی. گرچه مي دانم اينچنين احترامي به سلايق ما گاهي برای تو دشوار بوده است.

پدر

كاش بداني براي ذره ذره آنچه به من آموخته اي چه اندازه ارزش قائلم. آنچه در وجود من است عشقي است به سرزمينم كه با آن هرگز اسير كينه و جهل دشمنان امروزمان نخواهم شد. كينه ميراث جاهلان است و تو هميشه مرا از ادبيات كينه و نفرت بر حذر داشته ای و هرگز از دشمنانت هم با نفرت سخن نگفته اي.

تاريخ به قضاوت خواهد نشست. بر تو نازنيني كه اينك براي عدالتخواهي و حق‌طلبي در زنداني و بر آنانكه چنين ناجوانمردانه نخبگان و انديشمندان را در حبس مي‌كنند و از مشاهده تزلزل عزت و اعتبار ایران و ایرانی کمترین هراسی به دل راه نمی‌دهند.

آری، تاريخ به قضاوت خواهد نشست.

ادامه مطلب ...