خبر دستگیری قهرمان زندگی مان خبری بود که فکر می کردم زندگی، رویاها و حتی آرمان هایم را چون خاکستری بر باد خواهد داد. آن زمان که این گونه تصور می کردم هنوز نفهمیده بودم این شعله ای که عمریست گرمابخش وجودم است از کجا تامین می شود. شاید نمی دانستم که قهرمان زندگی ام پشت گرمی ای به وسعت وجود تو دارد. آن روز که خبر یورش عده ای به خانه مان را شنیدم، با دستانی لرزان شماره ی تو را گرفتم. ایمان در طنین صدایت موج می زد وقتی که با وقار همیشگی ات گفتی : "آرام باش فاطمه جان احتمالا بابا هم دستگیر شده" جمله ای را که حتی از فکر کردن به آن وحشت داشتم چنان با طمانینه گفتی که گویی طوفانی در درونم فروکش کرد. گیج بودم. نمی دانستم گام بعدی چیست و اکنون چه باید کرد! گفتی :" معلوم است باید زندگی کرد. باید ادامه داد." شاید آن لحظه پیش خود فکر می کردم که تمام این ها حرف است، اما یکدانه مادر راست قامتم ! تو به ملتی ثابت کردی که ادامه دادن یعنی چه!
اولین تماس بابا بعد 45 روز را به خاطر دارم. سیل اشکی که از چشمان من و ساجده جاری بود باعث شد نتوانیم با او صحبت کنیم. در آن گفتگو این تو بودی که با صدایی بی لرزش با همان صلابت صدای بابا که ما می شنیدیم، با او حرف زدی. گفتی که به او ایمان داری. گفتی که همه چیز خوب است. ما زندگیمان را داریم تو هم در راهی که گام گذارده ای حرکت کن بی شک، بی نگرانی از ما و مردمت. گفتی به خاطر ما زیر بار کاری که نکرده ای نرو. گفتی که حتی نمی گذاری آب در دل ام الشهیدین تکان بخورد.
روزهایی را با هم پشت سر گذاشتیم که شاید هیچ گاه در خواب هم نمی دیدیم و عجبا که در تمام لحظات این 9 ماه آنی جای خالی بابا برایمان غیر قابل تحمل نشد. روزی به این نیندیشیدیم که خسته شدیم و کاش بابا زودتر بیاید، که تو بهترین جایگزین بودی برای ستون خانه مان که این روزها در اوین زمان می گذراند.
و این روزها که وعده ی آزادی بابا دقایقی دلمان را لرزاند، تو ایستادی و محکم خواسته ی بابا را اجرا کردی و نخواستی وثیقه قرض کنی و بابا را نسیه از بند برهانی. لحظه ای دست و دلت نلرزید و کوچه ی باورمان را چراغانی کردی که آزادگی بابا رود خروشانی ست که شوره زارهای میان راهش را خواهد شست. یاد آوریمان کردی که مرداب سالهاست آرام گرفته و تنها زیباییش را به تماشا می نشینند، پدر من قرار نبود بی موج و آرام، سختی زندان را تحمل نکند و به هر قیمتی آزاد شود. مرد تو به پشتوانه ی حضورت این سوی دیوارهای خاکستری، مردانه ایستاد و حتی نخواست دعای تحویل سال را کنار خانواده باشد نکند تاریک اندیشان گمان خطا ببرند تو یا او بریده اید. من و ساجده به احترام استقامتتان سر خم می کنیم و همچنان مقتدای راهمان خواهید بود تا سرزمین نورو آزادی.
ادامه مطلب ...
خواهشمند است دیگر هیچ خبری از خانوادهی سربلند و سرافراز شهیدان عربسرخی و بزرگمرد آزادهاش کار نکنید. ما داشتیم آماده میشدیم تا به ملاقات پدر برویم. همه چیز آماده بود. دانههای سرخ انار داشت دانه میشد و پرتقالها شسته و مهیا منتظر بودند، که "برادر سیدحسین" زنگ زد و خبر داد: "قرار ملاقات شما امروز لغو است. چرا در حضور میرحسین موسوی از قول آقای عربسرخی گفتهاید اگر او امروز کشته شود همنشین برادران شهیدش میشود؟!" مادر خنده ای کرد و به ما گفت "عجب! ما را به خاطر کار شدن خبر حضور سبزش توسط خبرنگاران میترسانند؟ قرار ملاقات در اختیار آنهاست، اگر میخواهند و تنها ابزارشان است، بگذار لغوش کنند. همسرم را، پدر فرزندانم را از ما گرفتهاند، فکر میکنند این اهمیت کمتری از ملاقات با او دارد؟ میگویند نباید حرف زد؟ فکر میکنم آنها یک چیز بزرگ را فراموش کردهاند. پدر فرزندان من امروز بهخاطر حرف زدن دربند است. ظاهرا ما نباید حرف بزنیم و دیده شویم."
رسانههای محترم! نباید به چشم آید که ما مسلمانیم و از خانوادهی شهدا و انقلاب و جنگ. باید در سکوت خود دست و پا بزنیم تا چند دقیقهای از موهبت دیدار با پدر بهره مند شویم. همان پدری که با آرمانی به بزرگی انقلاب اسلامی و خمینی کبیر(ره) و به خاطر اعتلای خون هزاران هزار شهید، رنج چنین محرومیت بزرگی را به جان خریده است. چه خیال بیپایهای، ما فرزندان فریادهای بلندآوازهایم. ما فرزندان گامهای سبز این سرزمینیم. ما فرزندان سروهای استوار و سربه فلک کشیدهایم. پدر را نبینیم؟ چه باک!! مگر نفس ما گرمتر از نفس فرزندان عمویمان است که سالهاست پدرشان را ندیدهاند. ما همواره پیش از پدر، با او و پس از او، خدای بزرگ را داریم که او را در چشمانداز نگاه خویش گذاردهایم و او چه بزرگوارانه حضور ما را باشکوه پذیراست. بی دغدغه، بی رنج، بی هراس!
آقای بازجو! بهتر است به جای نگرانی از خبر سایتهای فیلتر شده، نگران ارادهای باشید که در خیابانها جریان یافته است.
آقای بازجو! واقعاً فکر میکنید ما نباید حرف بزنیم. به نظر شما مردم نیازی به حرف شنیدن و خط گرفتن دارند؟ امروز در خیابان نبودید؟ باید میبودید و مردم را میدیدید. شلیک هوائی بود، باتوم و گاز اشکآور بود، بوی آتش و آشغال سوخته در خیابانها غوغا میکرد. اما هیچکس نمیترسید. مردم "شعار یا حسین میرحسین" میدادند و پارچههای سبز خود را تکان میدادند. من ترسیدم و شیشه ماشین را بالا کشیدم، اما هزارها جوان و پیر، مرد و زن، گروه گروه در خیابان شعار میدادند. باید بودید و میدیدید.
امروز خیابان "طالقانی" امتدادی داشت به بلندای "مطهری"، "بهشتی"، "انقلاب" و "آزادی"، و از حلقوم همه خیابانها فریاد "جمهوری اسلامی" به گوش میرسید.
آقای بازجو! چه خیالی در سر دارید؟ پدر من امروز از همیشهی زندگیش روشنتر دیده میشود. حتی روشنتر از کار بزرگ خبرنگارانی که شما را ناراحت کردند. روشنتر از خبر واقعی آنان که زینتبخش صفحهی اول رسانهها بود.
لا یُحِبّ اللهُ الجَهرَ بِالسّوءِ مِنَ القَولِ الّا مَن ظُلِمَ وَ کانَ اللهُ سمیعاً علیماً
"خدا دوست نمیدارد که کسی به گفتار بد (به عیب خلق) صدا بلند کند مگر آنکه ظلمی به او رسیده باشد، همانا که خدا شنوا و داناست." سوره نساء آیه 148
ادامه مطلب ...
دلم برایت تنگ شده، میدانی چند وقت است ندیدمت. هیچوقت نمیشد اینهمه سکوت تو را حس کنم. تا میآمدم باور کنم نیستی، سرت شلوغ است یا کار داری، ظهر جمعه میآمد و صدای نفسهایت را میشنیدم که پشت در روح مرا در آغوش گرفته است. با همان خنده و مهربانی همیشگی: "سلام مامان". ظهر جمعه پر بود از قدمهای تو که در خانه راه میرفتی و خواهرانت را هم میکشاندی اینجا. همین خانهی کوچک قدیمی. همینجا که هر روز میآیند و خاموش مینشینند و میروند. روزهای جمعه همهی جانم در گوشهایم جمع میشود و پشت در منتظر میایستد تا تو مثل همیشه تنها کسی باشی که با انگشترت به شیشهی پنجره میکوبی تا همه فریاد کنند "داداش اومد".
پسر جان تو که تکدانه شانه به جا مانده از برادران و پدرت بودی برایم، چه شد اینقدر بیخبر رفتی؟ بیتماس، بیخداحافظی، بیصدا. نمیتوان باور کرد ظهر جمعهای بیاید و همه اینجا جمع شوند و تو نیایی.
میدانی چقدر بیوفا شدی دلبندم! حتی در آن روزهای داغ جبهه و جنگ هم خبری از خودت می رساندی سلامی برای مادر شهیدت می فرستادی. حالا دیگر نیستی. می دانی فرزندان برادرت چقدر تو را بی تابند؟ ابوذر پسر بزرگ شهید فتح الله را هم داماد کردیم و تو نبودی. تو که تنها عمویش نبودی. قرار بود پدری کنی برایش. ولی در تنها فرصت دامادیش نبودی. کجا رفته بودی مهمتر از بودن در کنار این همه چشم که به انتظارت ایستادند و نبودنت را باور نکردند. تمام شب با نوشیدن آب، بغض نبودنت را فرو دادیم و به چشمهای هم نگاه نکردیم. آیا جنگی و جبههای دیگر در جریان است که مادر بیخبر مانده؟
تو را گفتم مادر جان همهی هستیام را دادهام. همهی هستیام را در راه خدا دادهام. مگر در دادن فتحالله، سرو بلند خانهمان پایم لرزید؟ مگر وقتی حجت تازه دامادم رفت حس مادرانهام چروک برداشت؟ مگر آن روز که رفتی و در لحظه لحظههای جنگ زندگی کردی من کم آورده ام؟ نه هیچگاه. تو میگفتی شهر را و همهی داراییش را پشت سر میگذارم تا لحظهای با خدای خود خلوت کنم و خدا شاهد است که شهادت تا ته زندگی ما پیش آمد و از بلندترین درخت خانهمان بالا رفت و تو از همه چیز عبور کردی. از فرزندانت، ساجده و فاطمه، همسرت،مریم و این آخرین رمق زندگی، مادر تکیدهات، تا در عریانترین لحظههای شهادت با خدا زندگی کنی. آن دنیای نامراد چه داشت که در پس آنهمه سالها و ماهها و روزها سرشکستگی و خجالت و شرم، اینروزها آنقدر جسور شده که تو را هم تاب نمیآورد. یعنی میشود دنیای پست و بیمقدار آنقدر شهامت پیدا کند که مایهی فخر فرشتههای خدا را این چنین دربند خویش بگیرد؟! حتی آن روزها هم تو ندیدن مرا تحمل نمیکردی و من آزادتر از همیشه، هر وقت میخواستمت کنارم بودی. یادت می آید، تازه یک هفته بود از ایران رفته بودی که فتحالله سربلندتر از قبل و برای همیشه از جبهه برگشت و باز شهادت تا ته خانهی ما آمد و تو زودتر از همه آمدی تا اولین کسی باشی که عطر شهادت برادرت را به مادر و پدر پیرت هدیه میکنی.
پسر با وفا و غیور مادر! این روزها بر تو چه گذشته که هفتهها و ماهها میگذرد و دریغ از یک "سلام مامان" دامنگیر ما شده است. مگر به دوستانت چه گذشته است که حتی نمیخواهند تو مادر پیر و چشم انتظارت را یک لحظه ببینی. تا دیروز که میگفتند مدیون ما خانوادههای شهدا هستند. کدام گوی چرخید که ارزشها این چنین تغییر کرد. آیا اینان همان دوستان بیریای آن روزگارند که این چنین مادر را از فرزند و تو را از من دریغ میدارند؟ این بی وفایی را در کلاس کدام آموزگار مشق کردند.
مادرجان گمان نکنی، کم آورده یا بریدهام از دوریت. هرگز هزاران روزگار میاد و مباد، که اگر تو هر چه هستی، شاخه ای بر ریشه های من. من تو را و برادرانت را مرد به دنیا آوردم و مردانه هم میخواهمت. حتی اگر تو را هم مثل فتح الله و حجتالله و همه فرزندان شهیدم در این مرز و بوم، نبینم. گله مادر از تو نیست، از نامردیهایی است که خود را لباس مردانه پوشانده است. من به لطف خدا مادرم و سلاح مادر تنها دلی است که تمام تاریخ دردهایش را به دوش کشیده است.
و در آخر یک کلام: نگذار که مادر، دل شکستهاش را راهی خانهی خدا کند..
پی نوشت: امروز صبح آقای بازجو تماس گرفتند و گفتند امروز ملاقات دارید. یا مادر بیاید یا دخترها. ما هم که می فهمیم خانواده داشتن و مادر بودن یعنی چی، گفتیم مادر جون برو، و به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را..
ادامه مطلب ...
ز مثل زندگی.
نگاهی به دور و برم انداختم. پر بود از آدم های جور و واجور. کوچیک و بزرگ. پر بود از هیاهو و صدا. همه تو هم بودند. پر بود از واژه هائی که تو کتاب نبود و معناهائی که تو نمی شناختیش. عتیقه. مجرم. بند 209. شیشه. اعتیاد. قاچاق. حبس. دعوا. کشتن. زیر هشت. یه در بزرگ خاکستری هم بود قد دیوار بلند زندون، شونه به شونه هم، روبروی ما ایستاده و بر و بر به ما زل زده. یه چشم کوچیک آهنی وسط اون دیده میشد. یه در کوچیک اهنی که نگهبانی مامور بازکردن و بستن اون بود. مثل پلکی که بسته میشه و باز نمیشه. نیم ساعتی بود که پلک نمیزد. من چشم دوخته بودم تو چشم های خسته اون. مثل اون روزا که به پنجره پولاد چشم هام رو گره می زدم.
ز مثل زن.
یه زن کنارم ایستاده. ملاقاتی یا آزادی؟ میگم بله؟ میگه ملاقاتی میرید یا آزاد میشن؟ میگه چی؟ هیچی نمیگه. می فهمه که منظورش رو نفهمیدم. میرم تو هیاهو. میگم شمام کسی رو اینجا دارین؟ میگه پس برای چی اینجام. خسته شدم بس که اومدم و رفتم. میگم سیاسین؟ سیاسی؟! نه بابا. قاچاق کرده. عتیقه و زیر خاکی نمیدونم کی به سرش زد. به سر و وضعش نمیومد. فکر کردم یه جورائی از بقیه سواس. حواسش به گیجی ذهنم نبود و یکسره به حرفهاش ادامه میداد. چند بار گرفتنش و ولش کردن ولی این بار، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود. حالا هی میام و میرم. نمیشه که نمیشه. کاش سیاسی بود. نمیدونم چه مرگش بود که سیاسی نشد. لااقل مایه آبرو بود و آدم بهش افتخار میکرد. ببین خانواده هاشون چه عزت و احترامی دارن. حای اینجا هم که میان مردم بهشون حرمت می ذارن. گفتم زندانی زندانیه، چه فرقی میکنه که برای چی اونجا باشه. همه شون تو حبس و گرفتارند. خونواده هاشون هم دلتنگ. گفت نه تو نمی فهمی. اگه بدونی چی دربارشون میگن.میگن اونا رو به خاطر فهمیدن گرفتن. نتونستن جوابشون رو بدن و ساکتشون کنن. اونا از همه چیز سر در میارن. ما تو کوچه مان یکی از اینا رو داریم. یه چیزایی میگه که آدم دهنش باز میمونه. خیلی میدونن. یکی از همسایه هامون می گفت اینا به جای هر چیز کتاب خوندن وزندگی کردن نه از این زندگی مرده شوری ما. تو مردم بودن و درد مردمو می فهمن. میگن اینا سر بزرگند و این خیلی ها رو میترسونه. میگن ترسیدن اونا حرفای خطرناک به مردم بگن. واسه چی نمیدونم ما که از اینا بد ندیدیم. انگاری حسودیشون میشه که خودشون نمی فهمن. یکی میگفت کله اینا مثل کارخونه بیست و چهار ساعته کار می کنه. حالا که بدتر شده اونا هم که نمیدونستن می پرسن چی شده؟ شهر شده همه ش حرف و حدیث اینا. قصه اینا نقل مردم شهره. بیا و ببین. اینگار تو مردم نیستی ها! نشد مرد ما هم دست از نامردی برداره و بشه یه مرد مثل اینا. مگه تو چی ات کم بود، بی جنم!
ز مثل زندانی
هزار سال حرف دارم که برات بگم. فکر کردم حالا که بعد ۱۰۳ روز می بینمت گریه می کنم. اما اصلا اشکی در کار نبود. تازه فهمیدم هزار سال دیگر وقت لازم است تا تحملم تمام شود. فهمیدم با همین دیدن هزار سال روحیه و انرژی گرفتم برای ندیدنت که تو راحت باشی و نگرانی ما بی تابت نکند.
توی ماشین سبز رنگ زندان که نشستم دلم گرفت. تمام شیشه ها دودی اند و شیشه پایین نمی آید. راستی چرا اینجا همه چیز سبز است؟ از نفس تو دوستانت سبز شده یا این ها هم حتی سبز فکر می کنند اما مامورند و معذور؟ یه سوال داره ذهنم رو سوراخ می کنه.. چرا اونجائی بابا؟ تو که بیشتر از هر چیز زندگی کردی. مثل پیامبر. که فهماند کمبود واقعی انسان اصل زندگی است. بابا تو که بیشتر از زندگی فکر کردی. مثل سقراط. که فهمید رنج واقعی بشر فکر نکردن است. و فهمیدی. مثل گالیله که فهمید زمین گرد است و ما چون دانه تسبیحی به گرد عالم می گرددیم. چشم بر پیامر بستند. سهم سقراط شوکران بود. گالیله باید توبه می کرد و اعتراف به آنچه را می فهمد، که نمی فهمد. یادم باشد از اینها برای سپهر مرد این روزهای مهرک بگویم. از سقراط که او هم زندانی بود از گالیله و کلی آدم دیگه به جرم خوب بودن زندان رفتند.
بله بابا! زندانی نام دیگر تو شد. نه به خاطر جرمی که هرگز مرتکب نشدی. به همین خاطر که بیش از آنان همه شان را فهمیدی و نشان دادی که تصویر سیاه در آئینه هرگز رو سفید نیست. و همین برای عزت ما کافیست.
ادامه مطلب ...
ضبط صوت هنوز میخواند: بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ...
به یاد آخرین تصویری که از تو دیدم میافتم، مردانه و محکم تکیه زده بودی بر صندلی قرمز دادگاه و به ریشخند گرفته بودی نوشتههایی که در دست دوستانت بود و که اعترافنامه!!واندندش. ان روز چقدر به خود بالیدم از دیدنت در کنار تمام قهرمانهای زندگیم. عاشق ان عکست شدم که با بهزاد نبوی از خنده ریسه رفتهاید و مامور کناریت خون خونش را میخورد از آرامشت.
ظلم ظالم، جور صیاد، آشیانهام داده بر باد...
تو اما نگران نباش که آشیانهی ما با این طوفانها به باد نخواهد رفت. ما هر کدام ستونهایی شده ایم زیر سقفی که تو ساخته بودی. ما هر کدام سقفی شدهایم برای حفاظت از سایهای که بر سرمان گذارده بودی. آنقدر محکم میایستیم تا تو برگردی، که اعتقاد داریم ظلم متزلزل ترین صفت انسان است و روزی خواهد آمد که تو سرافراز از راهی که رفتهای به جمع ما که سربلندیم از ایمان به راه تو، پرغرور و مستانه لبخند میزنیم به تمام کسانی که این روزها به خطا میپندارند جور و فساد ابدیست.
اگر آنها تاریخ نخواندهاند، ما خواندهایم. اگر آنها بشارتها و تنذیرهای قرآن را فراموش کردهاند ما این روزها هر لحظه با آن زیستهایم. اگر آنها چشمانشان را بستهاند و مردم را خس و خاشاک میبینند و گوشهایشان را نه با پنبه که با شمع مذاب پر کردهاند که نشنوند شعارها و اعتراضهای مردم را، ما میبینیم و میشنویم راهپیماییها و شعارهای این روزهایشان را.
اگر آنها میخواهند معترضان را اسراییلی ببینند و نادیده بگیرند جفایی که در آنها میشود، بگذار راحت باشند خدای ما که مانند خدای آنها لای کتاب و جانماز نخفته، خدای ما هر روز مطمئنتر از قبل از حضور سبزش در دلمان، نفس میکشد.
گفته بودی من اینجا در سلولم زندگی میکنم بی انتظار از آزادی. گفته بودی با قرآن و نماز و ورزش چنان مانوسی که سختیهای زندان برایت قابل تحمل شده است. پس ما هم با آرامش و ایمان منتظرت میمانیم. بگذار فکر کنند اگر زنگ نزنی ما میشکنیم. بگذار گمان کنند اگر به ما ملاقات ندهند تحمل تو تمام میشود. بگذار خیال کنند دلتنگی امانمان را می برد. یا حتی بگذار فکر کنند ما بی خیالیم و تو در توهم. بگذار تولد تو هم مثل تولد مامان بی تو برگزار شود. بگذار هر روز بیشتر آزارمان دهند و حتی جلوی نامه دادنمان را هم بگیرند و با هر نگارش سطر فشاری اضافه کنند بر تو یا ما. با رویش ناگزیر جوانه ها که نمی توانند مقابله کنند. بگذار لبخند بزنند و مستی کنند که ما باور داریم بامداد شب شراب خماریست. بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید مهم آن است که تو نشکنی و ما خرد نشویم و هر لحظه اعتقادمان به 70 حمدی که مامان هر روز برای استقامتت می خواند بیشتر شود. و بگذار شجریان بخواند: مرغ بیدل شرح هجران مختصر کن..
ما را خیالی نیست که این روزها شیرین ترین هجران روزگارمان را مزه مزه می کنیم.
ادامه مطلب ...
می خواستم نامه ای بنویسم به کسی که در قدرتی باشد . فکر کردم برای رئیس جدید دادگستری بنویسم ، دیدم جایگاه رئیس قوۀ قضائیه بالاتر است ، تصمیم گرفتم به رؤسای سه قوه که از قدرت زیادی جهت اتخاذ تصمیمات مهم برخوردارند، بنویسم اما دیدم بالاتر هم هست ، به مقام معظم رهبری چطور؟... ناگهان آیه شریفۀ قرآن تلنگری محکم به ذهنم زد "ید الله فوق ایدیهم " اصلأ چرا به خودش ننویسم و بی جهت وقت بقیه را بگیرم ؟ همو که خودش آفرید و رسالت را برای انسان تعریف کرد و همه را مسئول و موظف دانست . پس نامۀ سرگشاده ام را برای خدا می نویسم و می دانم که می خواند حتی اگر ننویسم اما مینویسم که همه بخوانند :
نامه ای سرگشاده فقط به خدا
خدای مهربان
عرض سلام و ارادت
می خواهـــم بدون تکلف برایت بنویســم و می دانـم که هر شکلی باشد می پذیری .
خدایا تو می دانی که همسر قهرمان من از زمانی که کودکی خردسال بود یعنی از ۸ سالگی در بازار به کارگری پرداخت در حالیکه همزمان به تحصیل در مدرسه و در کنار آن نیز به دروس و مباحث مذهبی مشغول بود. از سنین نوجوانی به فرمان خودت که گردن نهادن به حکومت ظلم را ، مذموم دانسته و انسانها را مسئول سرنوشت خود می دانی ، به مبارزه علیه رژیم طاغوت پرداخت و از همۀ امکانات و فرصت های پیش آمده چشم پوشی کرد بخاطر نجات و آزادگی و سرافرازی میهنش .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی با مشغولیت شاقه و فراوان در نهادها و ارگانهای دولتی و سپس همزمان با آغاز دفاع مقدس با حضور در جبهه ها و مأموریت های مربوطه ، بار دیگر از خیل عافیت طلبان و محافظه کاران جدا مانده و به انجام وظیفه در برابر دشمنان داخلی و خارجی پرداخت و در این راه بر خلاف فرصت طلبانی که با استفاده از شرایط تحصیل و امکانات آن روز، امروز توانسته اند مناصب ظاهری قدرت را در دست بگیرند ، تنها به مصالح اسلام و انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی می اندیشید .
خدایا تو شاهدی که او با برکف نهادن جان و مال خویش در راه تو و با وجود شهادت دو برادر عزیز و تعداد زیادی از بستگانش ، هیچگاه گله و شکایتی نداشته و همه را افتخار و موهبت و توجه خاصه از سوی تو می داند .
و امروز بار دیگربا آزمایشی از سوی تو مواجهیم . امروز کسانی ما را به اغتشاش و آشوب و اقدام علیه نظام متهم می کنند که خود باید پایبندیشان را به اصول اولیۀ انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی و آرمانهای امام راحل (ره) ، برای ملت اثبات نمایند .
خدای خوبم از تو می پرسم اگر ما به این نظام، اعتقادی نمی داشتیم آیا اینگونه فعال در انتخابات شرکت می کردیم که اکنون افتخار به صحنه آوردن این جمعیت عظیم پای صندوقهای رأی به غلط نصیب عده ای دیگر شود ؟
خدای مهربانم
و حالا که این بنــدۀ خالص و مخلصت را اینچــنین با اتــهامات واهی در بند می بینی و شاهد تحمل و صبوری او هستی ، تقدیرت چیست ؟ او که هنوز با همان اعتقادات و حتی محکمتر در راه آرمانهای انقلاب و امام ، در سلول انفرادی و بدون هیچ امکانی حتی از دیدن فرزندانش در این مدت طولانی محروم است ، آیا حق دارد از تو سؤال کند که تا کی و کجا زندگی و فرزندانش را باید فدای راه تو کند ؟
هر چند یقین دارم آنچنان مقاوم و صبور و مؤمن به ادامۀ این راه است که حتی به خود اجازۀ چنین سؤالی را که رنگ و بوی گله دارد ، نمی دهد .
او که در ملاقات کوتاهمان پس از مدتها با وجود کاهش وزن بسیارزیاد در مدت اسارت و رنجی که آشکارا از درد استخوانها و زانو می برد همچنان مانند کوهی پرصلابت و مقاوم از وضعیت خوب و مناسب خودش سخن میگفت . و چه زیبا زندگی را برای خودش در همان شرایط ترسیم و قابل تحمل کرده است!
اما خدایا اجــازه بده من از تو گله کنم ... از تو که همه چیز را می بینــی و می دانی و هنوز سکوت می کنی و مهلت می دهی ...
از تو که ناله های شبانۀ مادر همسرم که ۲ پسر دیگرش را هم در راه تو هدیه کرده ، می شنوی و باز هم دعوت به صبوری می کنی ...
از تو که می دانم دعاهای فرزندان شهید را برای عموی قهرمان و در بندشان می پذیری اما اجابتش را به آینده موکول می فرمایی ...
از تو که فریاد "الله اکبر" همۀ مردم را می شنوی و اجازه می دهی این شعار بزرگ نمازمان ، جرمی نابخشودنی تعریف شود ...
از تو که ...
از تو که ...
نه خدایا مرا ببخش ... نمی خواهم با گله و شکایت اجرم را زائل کنم . باز هم تو را شاکرم و اینهمه را لطف و توجه تو میدانم و مطمئنم که " هر که در این بزم مقرب تر است ، جام بلا بیشترش می دهند " فقط از تو می خواهم همانگونه که تا کنون استقامت داده ای کمک کن تا همۀ قهرمانان در بندمان با پایمردی و استواری و با عنایت به اینکه " آن را که حساب پاک است ، از محاسبه چه باک است؟" با سرافرازی و سربلندی به آغوش خانواده هایشان بازگردند .
در انتها به مصداق کلام زیبای خودت صبوری و بردباری پیشه می کنیم و از تو پروردگار قادر و متعال می خواهم که ما را از این امتحان الهی ، موفق و سربلند خارج فرمایی که خود فرموده ای :
" ولنبلونكم بشيء من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثمرات وبشر الصابرين "
امضاء : بندۀ حقیر و صابر و همیشه شاکر
ادامه مطلب ...
حتماً از دست پدرم خسته شده ای کمی بنشین، استراحت کن امروز بازجوئی را به من بسپار، فردا بماند برای تو !
پدرم روی یک صندلی چوبی رو به دیوار خاکستری نشسته است، چشم بند روی چشمش و من سئوال می کنم :
امروز می خواهم به کارشناس(بازجوی) تو استراحت بدهم. می خواهم کاری را که او در این مدت نتوانسته تمام کند، تمام کنم. امروز این منم که سئوال می کنم و تو مجبوری که پاسخ بدهی. من مثل آنها نیستم، من نا امید نمی شوم، من سئوال می کنم و می دانم که تو جوابها را می دانی، باید پاسخ بدهی ؛
چشم بند را از روی چشمت برندار، نیازی نیست که جوابها را برایم مکتوب کنی، اتفاقاً با چشم بند بهتر است رو به همین دیوار خاکستری، روی این صندلی چوبی بنشین و جوابها را در ذهنت مرور کن. من تو را می شناسم. من ذهنت را می خوانم، جوابها را فقط در ذهنت مرور کن. من می فهمم.
سالهای قبل از پیروزی انقلاب را یادت هست؟ آن زمانی که پدرت از تو خواست که کتابهای انقلابی را از خانه بیرون ببری و تو با کتابها از آن خانه بیرون آمدی؟ چرا خانواده ات را ترک کردی؟ یعنی چند کتاب انقلابی را به خانواده ات ترجیح می دادی؟
البته این موضوع را شاید آقای شایانفر که از نقطه نظراتشان در روزنامه کیهان بهره مند هستیم هم بتوانند شهادت بدهند.
هنگامی که از یکی از دانشگاههای سوئد برایت پذیرش آمد، به خاطر کدام هدف آینده خودت و احتمالاً ما را نادیده گرفتی و در ایران که در بهبوهه انقلاب بود پاگیر شدی؟
گاهی اوقات فکر می کنم که استرسهائی که امروز مادرمان در مورد اطرافیان خود دارد، به آن دوران که تو هم در لیست سیاه ترور منافقین در اوایل انقلاب بودی برمی گردد. آن روزها که هر لحظه اش با ترس شنیدن خبر شهادتت همراه بود. تو اینطور فکر نمی کنی؟
چهار سالم بود که سرمای شدیدی خورده بودم و تب داشتم. عمو فتح الله از جبهه آمده بود، مجروح بود و یک دستش را به دور گردنش بسته بود. با تو دعوا کرد که چرا من را به درمانگاه نمی بری؟ با دست سالمش من را بغل کرد و با مادرم رفتیم درمانگاه و تو از کارهای سپاه و جنگ و جبهه و آماده باشهایت برایش گفتی که برای خودت دلایل خوبی بود که وقتی برای دکتر بردن من نداشتی. چرا؟ یعنی اینها برای تو از دختر کوچکت مهمتر بود؟
سال اول ابتدائی ساجده، بمباران، تعطیلی مدارس، باز هم جبهه، جنگ، سپاه !
جواب نده فکر کن. من فکرت را می خوانم.
نوجوانی ام را دیگر خوب به خاطر دارم. زمانی که هر کجا که پا می گذاشتم و هر فعالیتی که می خواستم بکنم، با این فشار همراه بود که نباید از نام خانوادگی ام استفاده کنم. همیشه نگران سوءاستفاده ما از نام خانوادگیمان بودی و من به تو قول دادم که هرگز از این نام سوءاستفاده نکنم. حتی دوران کودکی و استرسهای دوران جنگ را فراموش کنم. اما این سئوال را باید حتماً پاسخ بدهی؛
شبها، زمانی که در این سلول 5/1 در 2 متر خاکستری،خاطرات زندگی و گذشته ات را مرور می کنی، آیا تو هم به این فکر می کنی که کجای کار اشتباه بود که نتوانستیم وصیت امام خمینی(ره) را که فرمودند: " نگذارید این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. " را درست اجرا کنیم ؟!
آری برادر عرب سرخی، به این فکر کن که آیا این همان عاقبتی بود که تو خود و خانواده و آینده هر دو را فدای آن کرده بودی؟
به عنوان بازجویت نمی خواهم باور کنم. من بازجوی جوانی که بعد از انقلاب به دنیا آمدم، جرم تو را این می دانم که هدفی که تو همه چیز خود را فدای آن کرده بودی، آن طور که می پنداشتی از آب در نیامده.
آری جرم تو این است !!
ادامه مطلب ...
Labels: بهزاد نبوی، فیض الله عرب سرخی، مصطفی تاج زاده ¦ 0 comments
طاقتم طاق شده وطاق های خانه ام پر شده از قاب عکس های تو، هر لحظه دل ام را سوی تو می کنم. نیت می کنم، قربـة الی الاوین، این روزها دیگر دلتنگت نیستم عاشقت هستم، عاشق مرامت، عاشق ایثارت، عاشق مقاومتت و چه زیباست وقتی کلام پروردگارت را می خوانی «واصبروماصبرک الا باالله ولا تحزن علیهم ولاتک فی ضیق مما یمکرون».
«ان الله مع الصابرین»
هر لحظه با تو مرور می کنم آیه های وحی را و به خود می بالم که یاد گرفتم از تو خواندن، فهمیدن و عشق ورزیدن را معلم صبر و پایداری . از تو یاد گرفتم که نه زمان، بلکه عشق مرهم همه ی زخم هاست. از تو یاد گرفتم که انسان بودن، مهم تر از حق بودن است و چه بدبخت کسی که به نام حق تو را در بند کرده.
دیگر دلتنگت نیستم ، دیگر شکوه نمی کنم، اسیر بودنت هم خار چشمشان شده، برادر.
معنای لا اله الا لله، را از تو و همرزمانت یاد گرفتم. آن جا که آموختید سرمان را در پیشگاه هیچ بشری خم نکنیم و تنها، قادر متعال شایسته ستایش است، آن زمان که یاد دادید زبانمان را خرج تملق و چاپلوسی حاکمان دو روزه دنیای فانی نکنیم.
لا اله الا لله را از تو آموختم که خدای جز خدای یکتا نیست و یادم دادی این رمز مبارزه با مستبدان عالم است. خار چشمشان و آغاز مبارزه با هر مستبدی.
قضاوت خدا نزدیک است برادر، میان تو و آنها که حضورت را سخت دیده اند. خدا چقدر نزدیک است به ما حتی از رگ گردن نزدیک تر و تو او را حس کردی و قدم در راه مجاهدت او برداشتی ،قسم به کلام خودش که اجر تو نزد او جاودانی خواهد بود و جزای ظالم نیز نزدیک، برادر.
برادر خطابت می کنم چون آئین برادری و انسانیت را از تو آموختم، آموختم که مظلومان عالم همه برادرند و راهشان ریشه کن کردن ظلم وظالم است.
نصرت الهی برای تو و من چقدر نزدیک است، برادر.
اینک بعد از سه، سی روز آغاز می کنم فصل جدید دلتنگی هایم را با عشق به مقاومتت. شکوه هایم را پایان می بخشم به درگاه قادر متعال؛ به کلامش رجوع می کنم که از تو آموختم در روزهای سیاه زندگی دست به دامان او شوم و خدا این گونه پاسخ می دهد:
«و لا تحسبن الله غفلا عما یعمل الظلمون انما یوخر هم لیوم تشخص فیه الایصر »
(گمان مبر خدا از کارهای که ظالمان می کنند بی خبر است. آنان را به روزی حواله می کند که چشمها در آن بازمیماند)
پس می آموزم هرچه آموختم از تو به برادرانم، که میراثت نیز خار چشمشان است، برادر.
از حالت خبر دارم برادر، می دانم از آن چه به تو نسبت می دهند ناراحتی اما برادر غمگین نباش، این ظالم پروری ها رسم تاریخ است و آزمایش خدا که آزادگان و شجاعان جهان در بند ظالمان و سفاکان شوند و چه آموختنی خدای بی همتا پیامبرش را صبر می دهد.
«ولقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون»(و ما می دانیم که سینه ات از آنچه می گویند تنگ می شود)
«فسبح بحمد ربک و کن من السجدین»پس به حمد وثنای پروردگارت بگشای و از زمره سجده کنندگان باش)
برادر ، اما پایان کار من و تو این نیست. همیشه اندر پس تاریکی، روشنایی شیرینی است، این را به شهادت تاریخ می گویم.
چراغ ظلم ظالم تا سحر هرگز نمی سوزد ********** اگر سوزد شبی سوزد، شب دیگر نمی سوزد
برادر می بینم روزهایی را که آزادِ آزاد در پناه قادر متعال باز در کلاس درس انسانیت و معرفتِ تو نشسته ام.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند************چنان نماند چنین نیزهم نخواهد ماند
و این بار با تجربه های بیشتر، به ما می آموزی که چگونه در راه به سامان رساندن مملکتمان و آئین مان قدم برداریم و باز در دام امپراطورهایِ مستبدِ دروغ ، تزویر و ریا نیافتیم.
آری برادر، اندکی صبر سحر نزدیک است
ادامه مطلب ...
امروز که اوین کشورم شده و درب بزرگ اوین ، خانه ام و یکی از سلول های انفرادیش وجودم که قلبم در آن می طپد با پوست و گوشت و استخوانم و با هر قطرۀ خونم که در رگهایم جاریست ، آن مادر شهید و هزاران داغدار دیگر را می فهمم ، حس میکنم و پیوند می خورم . اصلأ چرا راه دور برویم ؟ مگر نه اینست که مادر همسر قهرمان خودم نیز مادر دو شهید است و فرزندانی صالح و شایسته تربیت کرده است و اکنون باید پس از ۷۵ روز دوری و بی خبری ، فرزند صالحش را که زمانی طولانی در لباس رزمندگان دفاع مقدس دیده ، در کسوت مجرمان و در جایگاه متهمان مشاهده کند ....
اکنون کارهایی می کنم که هرگز در مخیله ام نمی گنجید . اگر هر سال ، تولد همسر عزیزم را در حضور او و در کنار خانواده ، با جشنی کوچک اما پر مهر به شادی می نشستیم امسال بدون حضور ظاهریش در مقابل دیوارهای بلند اوین با جشنی که با حضور بستگان و دوستان ، بسیار باشکوهتر شد ، تولدش را تبریک گفتیم ...
و اینک با تمام وجود به او که همۀ زندگیم است می گویم :
" به تـو ، وجـودت را
به خودم ، بودنت را
و به دنیا ، آمدنت را
تبــریک می گـویم ."

ادامه مطلب ...
Labels: فیض الله عرب سرخی، محمد قوچاني ¦ 0 comments
داشتم فکر می کردم که در مورد چشم بند و لباس زندان و دمپایی پلاستیکی بابا فیض الله چی باید به صبا بگیم.
فکر می کردم که چه جوری برای صبا اثبات کنیم که این آدمهایی که بابا فیض الله رو میارن همون آقا دزدهایی نیستن که به خونه بابا فیض الله حمله کردن و وسایلشو بردن.
داشتم فکر می کردم که فکر کردن چه فایده ای داره !
دیگه فکر نکردم !!
صبا جان تو هم به چیزی فکر نکن و بخواب و به داستان خاله گوش کن :
یکی بود یکی نبود. توی این زمین پهناور یه آدم خیلی خوب زندگی می کرد. یه آدمی به نام حسین (ع). این آدم دوست و یاران خیلی خوبی داشت که مثل خودش دنبال حق و حقیقت بودن. توی همین زمین پهناور آدم هایی هم بودن که می خواستن حسین (ع) و یارانش رو آزار بدن و حقشون رو ازشون بگیرن و برای گرفتن این حق دست به هر کاری می زدن.
صبا می پرسه : خاله فاطمه، اونوقت حسین چی کار کرد؟
می گم : همون کاری که هر آدم خوبی در برابر بدی می کنه. حسین (ع) قیام کرد.
صبا می پرسه : خاله، قیام یعنی چی؟
می گم : خاله جون قیام یعنی جلوی ظلم سکوت نکردن.
می پرسه : ظلم یعنی چی؟
می گم : یعنی یه نفر که فکر می کنه زورش زیاده به بقیه زور بگه. مثل این می مونه که کسی به زور عروسکتو ازت بگیره و بعدش هم کتکت بزنه.
چشماش از تعجب گرد میشه و می گه : آخه چرا کسی باید این کارو بکنه ! من که به کسی بدی نکردم !
خواستم جوابشو بدم دیدم این یکی از سئوالات بی جواب خودمه که مدتهاست بهش فکر می کنم.
گفتم : خاله جون آدم بدها آدمهای خوب رو دوست ندارن و این دلیل ظلمشونه.
جوابم براش قانع کننده نبود اما صبورانه از این موضوع گذشت. از صبر یه دختر بچه سه ساله متعجب نشدم. این طفل نوه فیض الله عرب سرخی قهرمان اسطورهامه و توقعی جز این ازش ندارم.
دوباره می پرسه : بالاخره چی شد خاله ؟ حسین (ع) به حقش رسید و آدم بدها رو نابود کرد؟
می گم : خاله جون به این سادگی ها هم که نبود. حسین (ع) خیلی از دوستها و اعضای خانوادشو تو این راه از دست داد.
می پرسه : یعنی چی که از دست داد؟
می گم : یعنی شهید شدن.
می پرسه : شهید یعنی چی ؟
می گم : شهید به آدمی می گن که در راه خدا و رسوا کردن آدم بدها جونشو از دست میده.
همین طور که این حرفها رو می زنم تصویر ندا و سهراب و اشکان و خیلی از شهدای حوادث اخیر از جلوی چشمام می گذره.
وقتی می بینم که چشمای صبا گیج خوابه اما به زور خودشو بیدار نگه داشته که ببینه بالاخره حسین (ع) حقشو می گیره یا نه، از اینکه شبها سرم رو روی بالش می گذارم و می خوابم بدون اینکه بدونم کی ظلم تموم می شه و حق به حق دار می رسه، خجالت می کشم.
به صبا می گم : خاله جون معلومه که حسین (ع) به حقش می رسه.
می پرسه : از کجا معلومه خاله ؟
می گم : خاله جون هیچ ظلمی تو دنیا موندنی نیست. آدم بدها همیشه رسوا می شن.
می پرسه رسوا یعنی چی خاله ؟
می گم : یعنی وقتی که بدی اون آدمها رو همه می بینن غیر از خودشون.
خواستم ادامه بدم که دیدم صبا نفس راحتی کشید و خوابید.
آسوده بخواب عزیز خاله. خاله بهت قول میده که هیچ آدم بدی روی زمین نمونه
ادامه مطلب ...
اما مدتیه که دلم میخواد بخشی از شعر معروف شاملو رو بذارم که الان با تمام وجود حسش می کنم :
دهانت را ميبويند
مبادا كه گفته باشي دوستت ميدارم.
دلت را ميبويند
روزگار غريبيست، نازنين
و عشق را
كنار تيرك راهبند
تازيانه ميزنند.
عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
در اين بن بست كج و پيچ سرما
آتش را به سوختبار سرود و شعر
فروزان ميدارند.
به انديشيدن خطر مكن.
روزگار غريبيست، نازنين
آنكه بر در ميكوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
التماس دعا ....
ادامه مطلب ...
خدای من، هیچ گاه فکر نمیکردم که 54 روز انفرادی و محکومیت در این نظام تا این حد غرورآفرین شود.
خدای من، منبع آرامش من، این تو بودی که روز اول دستگیری پدرم، آن روز که دنیا را متلاطم میدیدم با من گفتی :
" وَََّالّذینَ یُوذُونَ الَمُومِنینَ وَالمُومِناتِ بِِغَیرِ مَا اکتَسَبُوا فَقَدِ احتَمَلُوا بُهتاناً وّ اِثماً مُّبیناً "
کلام حق تو در من معجزه گر و یادآور ایمانم به تو بود که لحظه ای درنگ از آن چه خطرها پیش رویم خواهد گذاشت.
غیبت طولانی پدر برایم لحظاتی تلخ به وجود میآورد و سوالاتی در ذهنم به این سو و آن سو پرتاب میشد. خوردن حتی لقمه ای غذا با این تفکر که پدر الآن در چه شرایطی به سر میبرد، برایم دشوار بود. یادآوری نگاه عمیق و پرنفوذ پدر که نمیدانستم آن کم خردان چگونه میتوانند تحملش کنند، بغض در گلویم ایجاد میکرد.
" اِتَّخَذُوا اَیمانَهُم جُنّةً فَصَدُّ عَن سَبیلِ اللهِ اِنَهُم سآءَ ما کانُو یَعلَمُونَ * ذلِکَ بِاَنَّهُم امَنوا ثُمّ کَفَرُوا فَطُبِعَ عَلی قُلُوبِهِم فَهُم لا یَفقَهُونَ "
مهری که بر دلهاشان زدی جواب یکی از بزرگترین سوالاتم بود. و چه زیبا پاسخ میگوئی با من !
روزی که پدر را به دادگاه منتقل کردند برای دیدنش ولو برای لحظه ای کوتاه به جلوی درب دادگاهی که میگفتند علنی است امّا ... رفتم. آقائی به طرفم آمد و از چهره من و سایر خانواده های زندانیان فیلم و عکس گرفت. وقتی خانمی از داخل جمعیت به این حرکت اعتراض کرد، آن آقا گفت که تصویرتان را برای قاضی میبرم تا به جرمتان رسیدگی کند. خانم از داخل جمعیت فریاد کشید که قاضی ما خداست و فقط او میتواند بر ما قضاوت کند. با خودم فکر کردم که این خانم چه حرف عجیبی میزند. مگر اینان به خدا اعتقاد دارند؟!! مگر خدا در قرآن نفرموده :
" وَاَقیمُوا الوَزنَ بِالقِسطِ وَ لا تُخسِرُوا المیزانَ "
در دلم ریشخندی بر ریش ریاکارانه آن آقا زدم و از آن محل رفتم. استشمام بوی پدر برایم کافی بود. دیگر حتی نیاز نداشتم که چهره پروقارش را ببینم.
رفتم و مابقی را به او سپردم که ایمان دارم نابودکننده ظلم در هر زمان و هر مکان تنها و تها خداست.
" وَلَقَد اَهلَکنا اَشیاعَکُم فَهَل مِن مُّدَّکِرٍ "
ادامه مطلب ...
این گزارش میافزاید: پس از چند روز بستری شدن فیضالله عربسرخی در بهداری اوین، وی مجددا به سلول انفرادی برده میشود، اما به دلیل تشدید وخامت حالش، مجددا به بهداری و سپس به بیمارستان بقیة الله العظم که متعلق به سپاه پاسداران است، منتقل میشود.
فیضالله عربسرخی از اعضای شورای مرکزی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران است که حدود 50 روز قبل در منزلش بازداشت شد و تا امروز هیچ دیداری با خانواده و یا وکلایش نداشته است.
ادامه مطلب ...
"به نام خدا"
جناب آقای آیت الله هاشمی رفسنجانی
یار و یاور خمینی کبیر
نوشته ام را با سلام و درود به روح پرفتوح بنیان گذار انقلاب و شهدای انقلاب اسلامی که آرمانشان حفظ استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی بود آغاز می کنم.
می نویسم زیرا فضائی برای گفتن ندارم. گفتن از دزدان کودتاگری که اینک نه تنها ارزشهای سی ساله نظام، بلکه " باور" را از هواداران خود هم دزدیده اند. چه بگویم از این رنجنامه که یقین دارم شما هم مانند ما با دیدن تصاویر قربانیان حوادث اخیر گریسته اید. که می دانم خاطرات زندان و شکنجه های طولانی دوران ستمشاهی را برایتان تداعی می کند.
بعد از گذشت بیست و دو روز از بازداشت غیرقانونی پدرم انتظار داشتم که حداقل تماس کوتاهی مثل سایر دستگیر شدگان با مادرم داشته باشد اما ...
جناب آقای هاشمی، لطفاً شما به مادربزرگم بگوئید که بعد از دو پسرش که برای حفظ استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی ایران عزیزمان جان خود را از دست دادند، این بار نوبت فیض الله است که برای همان آرمانها، نه در میدان جنگ، بلکه در بازداشتگاه 66 سپاه در مقابل دشمنان مردم بایستد.
جناب آقای هاشمی به تازگی اخبار نگران کننده ای درباره آقایان بهزاد نبوی، مصطفی تاج زاده و پدرم دریافت کردیم مبنی بر اینکه به بازداشتگاه 66 سپاه منتقل شده و تحت بازجوئی مخصوص و چه بسا شکنجه و آزارهای جسمی و روحی قرار گرفته اند، اما خدا می داند لحظه ای که این مطلب را خواندم کوچکترین لرزشی در دلم حس نکردم زیرا ایمان دارم که حتی اگر روزی این عزیزان زیر فشار شکنجه های طاقت فرسا به چیزی که کم خردان از آنها می خواهند اعتراف کنند، خللی در باور من و هزاران مثل من ایجاد نخواهد شد.
درست است که امثال من، عاطفه امام(فرزند جواد امام)، زینب نیری(فرزند مجید نیری) و ... نگران وضع روحی و جسمی پدر خود و سایر پدران و همسران و فرزندان بازداشت شده هستیم، اما به راه این عزیزان ایمان داریم و معتقدیم که آنها نیز انتظاری جز ایستادگی در کنار مردم و تلاش برای اخقاق حق مردم از ما ندارند.
همچنین از شما که از ارزشهای اصیل انقلاب و یادگار امام راحل هستید، خواستاریم که همچنان لحظه به لحظه همراه ملت سبز پوش ایران بمانید تا بیش از این شاهد فاصله گرفتن نیروهای نظام از اهداف انقلاب اسلامی نباشیم و اینچنین شهادت فرزندان این آب و خاک را هر روز و هر شب این روزهای تلخ به سوگ ننشینیم و بدانید آنچنان که فرزندان برومند بهزاد نبوی در نامه خود به مهندس موسوی گفتند ؛" به ایستادگی عزیزانمان می بالیم "
خدا پشت و پناهتان باشد.
فاطمه عرب سرخی
ادامه مطلب ...
تقدیم به همسر قهرمانم
با تــو سـرمسـت غــرورم
" بی تو در حسرت نور "
با تو من عشقم و هستی
تو مرا " عهد ألستی"
دشـمنـت ، ذلت و پسـتی
" مهرت اما همه شور "
زورمنــــد ، از تو هـراســان
کاخ ظالم هست لرزان
باطـل ، از قهــر تو ترســـان
" و تـو امـا چه صبــور "
تـــو مــــرا راحـــت جــانــی
تو مبــاهـات جهـــانی
جائـــر ، از نام تو " فانــی "
" یادت آئینۀ شـــــــور
سروده شده در تاریخ 30/4/1388
توسط مريم شربتدار قدس
ادامه مطلب ...
تو را به هر طرف که می روم
به جان خویش بسته و
به قلب می کشم به دوش
تو در خیال من که نه ،
به هر نفس که می کشم
نشسته ای چه نازپوش !
.................................................................
و اینک به جای نجوا فریاد برآرم :
در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
نوشته شده توسط رها در 12:51
24/4/88
ادامه مطلب ...
سلام بابا!
امروز تولد مامان است و تو هنوز به او زنگ نزدهاي. زودباش ديگر! دير ميشود. ما منتظريم! تولد مامان كه بدون تبريك تو تولد نميشود!
کوچک تر که بودم هر سال زنگ می زدم به تو و با نگرانی به یادت می آوردم که هدیه یادت نرود و تو چقدر می خندیدی که " بله فاطمه هم زنگ زد، نگران نباش. "
حالااما، نمی دانستم چطور یادت بندازم که امروز یکی از روزهای مهم ماست. گفتم ما! كدام ما؟ ما كه حالا ما نيستيم؟ هر كدام گوشهاي هستيم . براي ما شدن دوبارهمان دعا ميكنيم. " من"ها، طاقت " ما " بودن ما را نداشتند!
دلم ميخواست تصميم خطرناكي بگيرم، شاید مثل همیشه زنگ بزنی و بگويی " بابا جان، به من اعتماد کن، تا شب بیام با هم حرف بزنیم. "
دلم ميخواست مثل آن شب آخر بغلم کنی تا با هم گریه کنیم و من مرتب جمله هایت را زير لب، توي فشار اشك و هق هق، تکرار کنم " ما به هدفمان اعتقاد داریم، ما هیچ خلافی نکرده ایم جز درخواست حقوق انسانیمان، پس نترس و نگران نباش. "
تمام این چند روز جمله آخرت که گفتی " به خدا توکل کن که با ماست " در گوشم زنگ می زند. همهي جملههاي تو در گوشم است، همهي محبتت در قلبم.
آن شب گفتی، بنویس، هر لحظه که دلگیر بودی و غمگین و حتی خشمناک فقط بنویس."
بابا ! آن شب به تو قول دادم که فقط بنویسم، همه ی حرفهایم را بنویسم. ناگفتههايم را و رازهاي مگويي كه با سپيدي كاغذ گفتني است و با تو كه هر جا باشي مرا ميشنوي. مرا ميخواني. این روزها فقط کاغذ می خرم و قلمي كه تاب حرفهاي مرا داشته باشد و فقط می نویسم، به تو، به مامان، به دوستانمان، به عموهای شهیدم و به همه ی آنها که صبح و شب زنگ می زنند و دلشورهي تو را دارند. دلشورهي مرا! دلشورهي صبا را! راستي گفتم صبا! دارد از اينجا برايت بوس ميفرستد. براي او هم مينويسم. دارم سه سالگي اش را ثبت ميكنم. لحظههاي دردناك سه سالگي اش را. امروز بي خيال ميخندد و فردا كه بزرگ شود بر كلماتي كه مادرش نوشته خواهد گريست!
اما هيچ نامهاي پست نخواهد شد. هيچ كبوتر اميني نيست كه نامهام را به پايش ببندم و براي تو بفرستم. تازه گيرم كبوتر پيدا شود، يا قاصدكي بيايد كه به اصرار پيامي از من براي تو بخواهد...به كدان سمت بفرستمش؟ نشاني تو كجاست؟ آه..تو كجايي؟
اين نامه اما فرق مي كند، گفتم شاید هنوز فرصتی باشد که زنگ بزنی و تولد مریم عزیزت را تبریک بگوئی.
او که این روزها چنان آرام و محکم و مومنانه می خندد، که من دلم می لرزد از حجم توانش و خیالم راحت می شود از اعتمادی که همیشه به تو و او داشته ام. و مرور می کنم هر روز این حرف مامان را که گفت:" بعد از طوفان آنچه می ماند ساقه و ریشه ی مقاوم درختان است " و من پر می شوم از استقامت.
ادامه مطلب ...
Labels: فیض الله عرب سرخی، محمد علی ابطحی ¦ 5 comments
" چه کسی میگوید که گرانی شده است؟ دوره ارزانیست، چه شرافت ارزان، تن عریان ارزان، آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان. "
***
دیروز روی صفحه اصلی فیس بوک جمله ای از فاطمه ابطحی خواندم که ناخودآگاه دلم شکست. اینگونه نوشته بود : "امروز تولد مامان بود. فکر میکردم بابا زنگ میزنه اما ..."
شاید اگر امروز تولد مادرم نبود با خواندن این جملات چنین حالی پیدا نمیکردم.
شاید اگر نگرانی از وضعیت مادر نداشتم این جمله تکراری که همه، هر روز، هزاران بار در روز میپرسند که : "از بابات چه خبر؟" ، اینقدر برایم آزاردهنده نبود.
شاید اگر هفته پیش که مصادف بود با روز پدر که سالگرد ازدواج پدر و مادرم بود و ما هر سال این روز را به هر قیمتی که بود دور هم جمع میشدیم، وقتی پراکنده بودن جمعمان را دیدم فکر نمیکردم که از این بدتر نمیشود و اینکه همین لحظه بدتر از بدتر را در حال تجربه کردن هستم، الان نگران فردای بدتر از بدتر از بدتر نبودم.
شاید اگر صبح سه شنبه وقتی برای آخرین بار با پدر صحبت میکردم پای تلفن بعض نمیکردم و دمی صحبت تلفنی با او مغتنم میشمردم، الان اینگونه برای ثانیه ای شنیدن صدایش به زمین و زمان نمیکوبیدم.
و هزاران شاید دیگر که در ذهنم موج میزند و آسودگی را از خیالم میزداید.
***
به هر حال وقتی تمام این مسائل را کنار هم میچینم و با دید کلی به آنها مینگرم، در خود میبینم که بیشتر از اینها را قربانی افکاری کنم که هراس از آن باعث دربند کشیدن پدر شده است. افکاری به استواری دماوند و وسعت فرهنگ دیرینه ایرانی که از کودکی آموختیم در خونمان پاسش بداریم. افکاری که به من میگوید اگر لحظه ای تامل در این شایدها خدشه ای بر استواری و ایمانت وارد میکند، قلم را بردار و خطی بکش روی تمام چیزهایی که ممکن است گام هایت را سست کنند.
***
پدرم،
گرچه دربندی، اما خوب میدانم که آزادترینی. خوب میدانم که به ما فکر میکنی. آن لحظه از شب که زمانت با فکر کردن به ما میگذرد گرمای نفست دستان همیشه سردم را گرم میکند و با خاطری آسوده از خیالت به خواب فرو میروم. خوب میدانم اگر اینجا بودی امروز اولین جمله ای که بر زبانت جاری میشد چه بود.
پدر جان من این جمله را از طرف تو مینویسم :
"مریم جان تولدت مبارک"
ادامه مطلب ...