توي دفترچهي تلفنم شمارهاي از تو نيست. هيچ خط تلفني مرا به تو وصل نمي كند. زنگ مخصوص تو روي موبايلم صدا نمي كند. هيچ كس شمارهي تماسي از تو ندارد. تو پشت هيچ كدام از گوشيها نيستي كه بگويي:" سلام عزيزم!"
سلام بابا!
امروز تولد مامان است و تو هنوز به او زنگ نزدهاي. زودباش ديگر! دير ميشود. ما منتظريم! تولد مامان كه بدون تبريك تو تولد نميشود!
کوچک تر که بودم هر سال زنگ می زدم به تو و با نگرانی به یادت می آوردم که هدیه یادت نرود و تو چقدر می خندیدی که " بله فاطمه هم زنگ زد، نگران نباش. "
حالااما، نمی دانستم چطور یادت بندازم که امروز یکی از روزهای مهم ماست. گفتم ما! كدام ما؟ ما كه حالا ما نيستيم؟ هر كدام گوشهاي هستيم . براي ما شدن دوبارهمان دعا ميكنيم. " من"ها، طاقت " ما " بودن ما را نداشتند!
دلم ميخواست تصميم خطرناكي بگيرم، شاید مثل همیشه زنگ بزنی و بگويی " بابا جان، به من اعتماد کن، تا شب بیام با هم حرف بزنیم. "
دلم ميخواست مثل آن شب آخر بغلم کنی تا با هم گریه کنیم و من مرتب جمله هایت را زير لب، توي فشار اشك و هق هق، تکرار کنم " ما به هدفمان اعتقاد داریم، ما هیچ خلافی نکرده ایم جز درخواست حقوق انسانیمان، پس نترس و نگران نباش. "
تمام این چند روز جمله آخرت که گفتی " به خدا توکل کن که با ماست " در گوشم زنگ می زند. همهي جملههاي تو در گوشم است، همهي محبتت در قلبم.
آن شب گفتی، بنویس، هر لحظه که دلگیر بودی و غمگین و حتی خشمناک فقط بنویس."
بابا ! آن شب به تو قول دادم که فقط بنویسم، همه ی حرفهایم را بنویسم. ناگفتههايم را و رازهاي مگويي كه با سپيدي كاغذ گفتني است و با تو كه هر جا باشي مرا ميشنوي. مرا ميخواني. این روزها فقط کاغذ می خرم و قلمي كه تاب حرفهاي مرا داشته باشد و فقط می نویسم، به تو، به مامان، به دوستانمان، به عموهای شهیدم و به همه ی آنها که صبح و شب زنگ می زنند و دلشورهي تو را دارند. دلشورهي مرا! دلشورهي صبا را! راستي گفتم صبا! دارد از اينجا برايت بوس ميفرستد. براي او هم مينويسم. دارم سه سالگي اش را ثبت ميكنم. لحظههاي دردناك سه سالگي اش را. امروز بي خيال ميخندد و فردا كه بزرگ شود بر كلماتي كه مادرش نوشته خواهد گريست!
اما هيچ نامهاي پست نخواهد شد. هيچ كبوتر اميني نيست كه نامهام را به پايش ببندم و براي تو بفرستم. تازه گيرم كبوتر پيدا شود، يا قاصدكي بيايد كه به اصرار پيامي از من براي تو بخواهد...به كدان سمت بفرستمش؟ نشاني تو كجاست؟ آه..تو كجايي؟
اين نامه اما فرق مي كند، گفتم شاید هنوز فرصتی باشد که زنگ بزنی و تولد مریم عزیزت را تبریک بگوئی.
او که این روزها چنان آرام و محکم و مومنانه می خندد، که من دلم می لرزد از حجم توانش و خیالم راحت می شود از اعتمادی که همیشه به تو و او داشته ام. و مرور می کنم هر روز این حرف مامان را که گفت:" بعد از طوفان آنچه می ماند ساقه و ریشه ی مقاوم درختان است " و من پر می شوم از استقامت.
سلام بابا!
امروز تولد مامان است و تو هنوز به او زنگ نزدهاي. زودباش ديگر! دير ميشود. ما منتظريم! تولد مامان كه بدون تبريك تو تولد نميشود!
کوچک تر که بودم هر سال زنگ می زدم به تو و با نگرانی به یادت می آوردم که هدیه یادت نرود و تو چقدر می خندیدی که " بله فاطمه هم زنگ زد، نگران نباش. "
حالااما، نمی دانستم چطور یادت بندازم که امروز یکی از روزهای مهم ماست. گفتم ما! كدام ما؟ ما كه حالا ما نيستيم؟ هر كدام گوشهاي هستيم . براي ما شدن دوبارهمان دعا ميكنيم. " من"ها، طاقت " ما " بودن ما را نداشتند!
***
دلم برایت تنگ شده، دلم می خواست به این بهانه زنگ می زدم و صدای آرام و یواشت را پای تلفن می شنیدم.دلم ميخواست تصميم خطرناكي بگيرم، شاید مثل همیشه زنگ بزنی و بگويی " بابا جان، به من اعتماد کن، تا شب بیام با هم حرف بزنیم. "
دلم ميخواست مثل آن شب آخر بغلم کنی تا با هم گریه کنیم و من مرتب جمله هایت را زير لب، توي فشار اشك و هق هق، تکرار کنم " ما به هدفمان اعتقاد داریم، ما هیچ خلافی نکرده ایم جز درخواست حقوق انسانیمان، پس نترس و نگران نباش. "
تمام این چند روز جمله آخرت که گفتی " به خدا توکل کن که با ماست " در گوشم زنگ می زند. همهي جملههاي تو در گوشم است، همهي محبتت در قلبم.
آن شب گفتی، بنویس، هر لحظه که دلگیر بودی و غمگین و حتی خشمناک فقط بنویس."
بابا ! آن شب به تو قول دادم که فقط بنویسم، همه ی حرفهایم را بنویسم. ناگفتههايم را و رازهاي مگويي كه با سپيدي كاغذ گفتني است و با تو كه هر جا باشي مرا ميشنوي. مرا ميخواني. این روزها فقط کاغذ می خرم و قلمي كه تاب حرفهاي مرا داشته باشد و فقط می نویسم، به تو، به مامان، به دوستانمان، به عموهای شهیدم و به همه ی آنها که صبح و شب زنگ می زنند و دلشورهي تو را دارند. دلشورهي مرا! دلشورهي صبا را! راستي گفتم صبا! دارد از اينجا برايت بوس ميفرستد. براي او هم مينويسم. دارم سه سالگي اش را ثبت ميكنم. لحظههاي دردناك سه سالگي اش را. امروز بي خيال ميخندد و فردا كه بزرگ شود بر كلماتي كه مادرش نوشته خواهد گريست!
اما هيچ نامهاي پست نخواهد شد. هيچ كبوتر اميني نيست كه نامهام را به پايش ببندم و براي تو بفرستم. تازه گيرم كبوتر پيدا شود، يا قاصدكي بيايد كه به اصرار پيامي از من براي تو بخواهد...به كدان سمت بفرستمش؟ نشاني تو كجاست؟ آه..تو كجايي؟
اين نامه اما فرق مي كند، گفتم شاید هنوز فرصتی باشد که زنگ بزنی و تولد مریم عزیزت را تبریک بگوئی.
او که این روزها چنان آرام و محکم و مومنانه می خندد، که من دلم می لرزد از حجم توانش و خیالم راحت می شود از اعتمادی که همیشه به تو و او داشته ام. و مرور می کنم هر روز این حرف مامان را که گفت:" بعد از طوفان آنچه می ماند ساقه و ریشه ی مقاوم درختان است " و من پر می شوم از استقامت.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
3 comments:
خاله هما:
ساجده و فاطمه عزیزم
کی شعر ترانگیزد خاطرکه حزین باشد
چه بگویم ازغم فراوانم به خاطر غم شما عزیزانم
کاش بیدار شوم و ببینم که تمام اینها کابوس بزرگ زندگیمان بوده ، کاش به زودی زنگ تلفن خبر بازگشت عزیز خواهرم و فرزندانش و صبا و محیا ی شیرینمان را به ما بدهد.
به امید روزهای با هم بودن
صبور باش خواهرم صبح نزدیک است
سلام
من ناشناسی آشنایم که مدتیست از خانواده شما(خاندان شما) بدورم ولی هیچ وقت فراموشتان نکرده و نخواهم کرد و از زمانی که خبر دستگیری آقا جواد و آقا فیض ا... را شنیدم بسیار ناراحت و نگرانم .و برایم این سوال است :آخر کجای دنیا اینچنین با مردمان پاک,شجاع,دلیروغیرتمند خود رفتار میکنند .{اینهابدانند این ظلم ها واین ستمکاری ها بی جواب نخواهد ماند.} وبه شما و خانواده همه زندانیان بخصوص خانواده محترم آقای امام این بشارت را به نقل از پروردگارمان در قرآن کریم در سوره مبارکه "الشرح"(سوره94)میدهم که چه زیبا وصف حال شما عزیزان را بیان نموده و برای آزادی هر چه زودتر همه عزیزانمان پنجشنبه آخر ماه شعبان(29/5/88) را روزه میگریم. ((عمو محمد))
ارسال یک نظر