به نقل از گویا نیوز: دکتر عبدالله رمضانزاده را شايد همگان به عنوان قائم مقام جبهه مشارکت، سخنگوی دولت خاتمی، از چهره های مشهور اصلاح طلب، استاندار اسبق و... بشناسند اما من او را يک همزبان و استاد علوم سياسی دانشگاه تهران می شناسم که اکنون به انتظار روز رهايی از بند است. و اين نوشته ام برای اوست که به او مديونم و اين ادای دينی ساده به اوست و هر کس هر آنچه بخواهد بگويد، سالهاست به بدنامی و بهتان، پيکر لاغر و آزرده ام آشناست و از محنت او بی غم نتوانم بود که در حقم انسانيت کرده است روزگاری و حاشا اگر از ياد ببرم هر چند او پای در زنجير است امروز.
پاييز ۱۳۸۶ به دانشگاه تهران رفتم ، سراغ او را گرفتم تا شايد بيابم. به مام ميهن بازگشتن همان و بر گستره آسمان بدون مرز، ممنوع الپروازم کردن همان! اما شوری در سر داشتم و هزار سودا که کسی هم نبود تا بشنودم جز همزبانانم. برای قوت قلب گرفتن به دانشگاه تهران رفتم . در حياط استاد شفيعی کدکنی را ديدم مانند هميشه آرام و صبور با کتابی در بغل . سلامی نثار کردم و با متانت دست از بغل بيرون آورد اما جلوتر که رفتم بوسه ای بر چشمان خسته اش دزديدم اما استاد از چشمان عبوسم ، آشفتگی خواند سخنی به زبان نياورد انگار با نگاه روشنش می خواست بگويد که « سالهاست در همه دشت به انتظار رهايی ام تا سرود باد و باران و طراوت بهاران را برای نسل تو بازگويم از سرود جويباران و سحرگاهان و ترانه قمری ، آواز رهايی را بشنو و نفس در نفس در سکوت موج در حصار بشکن و در خاکت ريشه دار باش». نگاه خاموشش در حضور باد خزان به دغدغه ام کمی آرامش داد اما تا مرز جنون بودم اگر بخواهم بی پرده بگويم امروز. به دانشکده علوم سياسی وارد شدم . مطابق هميشه در اتاق صادق زيبا کلام ، باز بود سلامم را پاسخی گفت و از بابت ارسال ترجمه " ناسيوناليسم نژادی کرد /نوشته نادر انتصار " که تازه ترجمه اش را به هديه فرستاده بودم، سپاسم کرد. به انتظار رمضانزاده ماندم، انگار که به قول شفيعی او بود تنها که زبان و رمز آواز چگور نااميدان را می فهميد گرچه من خام در آن روز در خواب خُرد بودم و به گمانم آخر جهان بود و نفرين و نفرت بودم و شتاب از غارت احساس آزادی ام. پنهان کردم عصيان درونم را. به اتاقش برد و بشنيد آواز پنهانم را. پيام روشن از هر کرانه به او دادم اما شماطتم کرد که « ز خشکی و آزار چه هراسی ، خموش! دل قوی دار » کتاب انتصار را نقد کرد و تشويقم به ادامه هوسی که در سرم بود که امروزه بعد از ۳ سال موج و اوج طنينش ز دشت ها گذشت. ساعتی به سخن گفتنش بگذشت ، زلال تر از آب گفت و گله ها کرد از لجن و اميد داشت به پيام روشن باران و سيلاب سرفراز بهار و آواز شکوفه ها، آن هم در زمانه عسرت. همسرايی با او به قلب رميده ام ، اميدی ديگر داد ؛ قلبی که به قول بهنود عزيز، گاه پر از شتاب است درونم و شتابان می تپد .
جسارت بيان و موج آگاهی و چشمان تيز عقاب گونه اش بر اوضاع، به وجدم آورده بود با صراحت آذرخش و تندر و طوفان بود انگار در صحرای مواج سياست و تاريخ معاصر سرزمين و نگاه محتسبش ، نم پای آلاچيق جزم باورانی بود که امروز نمی خواهند باور کنند پژمرده نشدن شکوفه ارغوان را و بوی کهنگی دارد قلاده و زنجيرشان در باغ عقيم ديروز، چون جويبار نرم و روان «بودن و سرودن به شادی در آغاز فصل» جاری شده و ترنم مجنون نيز مژده رسان آن است که ديوارهای واهمه ، فرو خواهد ريخت و باره ها خواهد شکست و باران صبحدم بر شاخه اقاقی می بارد. تفسيرش آشنا بود و می خواستم با او بخوانم به فرياد. در کنار پنجره ، ساکت و آرام به صورت پرخنده او می نگريستم که او هم می خواست مدتی قبل از آن به دانشگاه هاروارد بيايد اما نگاه محتسب او را نيز از پرواز منع کرده بودند همانگونه که آقاجری را نيز. برکه آرامش صبوری او در دلم جوانه ای رويانيد . خموش و مات می شنيدمش و گاه سخنی می راندم و هر دو همسان و همسکوت می مانديم. وقتی به استانداری کردستان آمد حريف قبلی - که رنگ سخنان پر فريب و ريايش زبانزد خاص و عام گشته و امروز برای کرسی قدرت زبان مادری اش را نيز فراموش کرده - برايش فتنه ها برانگيخت . او رهزن بود و رمضانزاده را به طراری متهم کرد که دستش به جايی نرسيد با انبوه کرکسان تماشاچی اش و مامورهای معذور، چون رمضانزده بيضه در کلاهش نشکست و زان ساليان و روزان ، مردمان کرد هم خرمن خرمن نفرت بدرقه آن حريف شعبده باز کردند که از تشابه کرامت موسی خواب ديده اش و امام ناديده اش به رياست جمهور وقت ، بانگ رسای ملحدان بود و امروز کلاهش پشم دارد اما ديگر همه عالم ،خيمه دروغش را باور نکردند اما کجاست شرم و شرف و خودش می داند آن کلاه برای سرش گشاده است. کردها آن مسيح غارت و نفرت را خواهند شست به روزگاران و او به صد خشم و شحنه و خار، نمی تواند بزدايد نگاره دروغين و سايه تملق و تزويرش را. هرگز باوری به هويت کردها نداشته و ندارد .
گرچه رمضانزاده در اواخر ايام خاتمی به فعاليت سياسی کردها رونقی دوباره بخشيد تا اصلاح طلبان کرد به بيان هويت فرهنگی سياسی خويش بپردازند و آنگاه به عنوان بخشی از تار و پود جامعه ايران؛ خواهان و طالب حق مشارکت در حلقه قدرت مرکزی باشند. و از بند و دام نگاه امنيتی به کردستان و عدم توسعه رها شوند گرچه او در ايام استانداری اش زان پرده تاريک، کاست و پيوسته دغدغه اش گريز از خاموشی و بيگانگی بود. گرچه در بدو انقلاب جمهوری اسلامی کردها تجربه آشفتگی و ناسازگاری و فرصت سوزی را دارند که موجب عدم پذيرش هويت فرهنگی سياسی آنان بطور رسمی توسط دولت موقت بود . وی کرسی استادی را در دانشگاه پذيرفت و کارنامه بسيار موفقی هم برای خود ساخت و شايد هويتش ، رنگين تر کرد. رمضانزاده به فعاليت خودش ادامه داد و با شهامت نقدهای صريح خود را بيان داشت. تا اينکه تند باد حوادث در چمن ، ياسمن و ارغوان ها را نشانه رفت و زهد و فسق و سموم، رنگ نسترن ها را ببرد تا و شايد« کس به ياد ندارد چنين عجب زمنی » رمضانزاده بانگ برآورد که هيهات ، به يغما بردند و به ثمن بخس فروختند و مزاج دهر تبه شد، آنگاه به بندش کشانيدند اما او چون ردای استادی بر تن دارد ، امروز بر فراز ها فرسنگ ها دوری ، يادش کردم که بگويم :
استاد! بی جزر و مد، دريای قلبت چگونه می تپد؟ دانی که نامت درميان همزبانانت گشته بلند؟ از تو آموختم که تاريخ بنويسم و خواهم نوشت شکوه سرودن و پرواز بلندت را هرچند « کاين گونه فرصت از کف دادند بی شماران». گرچه امروز بی پناهی، اما محصل هايت گوه روشن اند بر پايداری سايه ات . تو استادی و به کلاس درس بازآ . يادت هست به من گفتی که « مبادا روزی در پی قدرت باشی و مبادا روزی کلاس درس و نوشتن در اتاق خلوت را به مقامی بفروشی » و آن نقشی که تو بشتی در سينه من و يا شاگردانت باقی است اما تو عاشق پشيمانی و فرق است ميان تو و خيل شرمساران و اين يادگاری که تو بنهادی به غارت طوفان ها نمی رود، از خط استقلال و آزادی سخن راندی و در کلاس درس با صدای رسا از آزادگی قوميت ها سخن ها گفتی اگر هزاران کس به لجن اش بکشانند و يا به قتلگاهش. در فراخنای هستی سحن حق می ماند و تو به حق سخن گفتی. لحظه لحظه با ضمير ناگزير خويش، جنگ می کنم که مبادا اين نوشتنم شرح تو نباشد اما صدای خوف و رجا ندارد تاثيری در دل مضطربم . دلی که امشب در آغوش اقيانوس در انتهای جهان تکيه زده ام بر صخره ای پر صلابت و آواز مرغان دريايی ، سپيده را مژده می دهند. صف انتظار و دژ وحشت ديارم می شکند عاقبت، گويی امروز در آفتاب تموز، خطيب نماز جمعه هم چنين پيشنهاد داده. تا اين سايه ديو سار توهم کنار رود و تو و يارانت از حصار بيرون آيی و به کلاس درس باز آيی و حضورت را دريابند مشتاقانت که کنون از غيبت تو، رونقی ندارد کلاس شان. ديوانگانی که زنجير به گردن تندر انديشه و زبانت در افکنده اند نمی دانند که گره به باد می زنند و باد در قفس می کنند، انديشه و زبانت، آزادی می خوانند و به صد خنجر هم نمی گسلد منطق انديشه سياسی ات. ذهنی که خسته نمی شود و بيدار است و عاشق سحر و بسيارانند کسانی که چون تو مشفقانه می انديشند و بر هويت جاری خويش تصوير چنين می کنند.
نفست شکفته باد. به هر حال اميدوارم که در ميان فواره درد و دشنام و آتش فراعنه ، به حرمت ردای استادی ات، به زودی آزادی ات را جشن بگيرند محصل هايت که ردای تو، گرانقدر است هرچند در اين موسم عسرت و روزگار وانفسا قدر استاد ندانند مگر در کلاس درس و دانشجويان شيفته پويايی و نو جستن. پس به شوق آنان که جامه سوگ به تن پوشيده اند ، ببخشای اين رنج را که خود می گفتی « نشان عبور سحر است» . فتنه ها خواهد رفت و سوی قرون می گشايد روزنه اميد، لحظه شادی و طرب در بزمگه آزادی. از تبار تهمت ها و تبر ها می دانم هراسی نداری حتی اگر با خروش دهان های وقاحت شان به گبر و رافظی ات بی شمار تهمت زنند آنان کناس قدرت اند و تو فاتح آزادی گرچه امروز توی اهل خرد ، راهت فرو بسته و آنان که به شکوه کلاهشان نازند، اما « تاريخ، سطل تجربه تلخ و تيره است» و برای جوانان شکيبا و بيدار هم « پيمودن آن مسافت دشوار» با اميد بودن در کنار استادانی چون توست . انان سخن شفيعی را باور دارند « پيش از شما، به سان شما، بی شمارها ، با تار عنکبوت ، نوشتند روی باد : کاين دولت خجسته جاويد زنده باد». و گاه ناجوانمردی گيتی است تکرار صحنه های تلخ. اما شاگردان وحشت زده تو آواز سفرنامه باران را خوانده اند و می دانند او« خاشاک چشم ماست امروز و روز ديگر، همچون خسی بر امواج در جوی جست و جو» و تو و ديگر استادان پرشکوه، کوهی نشسته بر سکو. سکوی فرهنگ و تاريخ ما . رندان بلاکش را مردمان دوست دارند به دلت رجوع کن که دل تو قطب نمای راه است حتی اگر به داس کهنه خود درو کنند برگ و شکوفه های اميد را .
« وين نغمه محبت بعد از من و تو ماند ، تا در زمانه باقی است آواز باد و باران» .
قانعی فرد – بوستون
Erphan.qa@gmail.com
پاييز ۱۳۸۶ به دانشگاه تهران رفتم ، سراغ او را گرفتم تا شايد بيابم. به مام ميهن بازگشتن همان و بر گستره آسمان بدون مرز، ممنوع الپروازم کردن همان! اما شوری در سر داشتم و هزار سودا که کسی هم نبود تا بشنودم جز همزبانانم. برای قوت قلب گرفتن به دانشگاه تهران رفتم . در حياط استاد شفيعی کدکنی را ديدم مانند هميشه آرام و صبور با کتابی در بغل . سلامی نثار کردم و با متانت دست از بغل بيرون آورد اما جلوتر که رفتم بوسه ای بر چشمان خسته اش دزديدم اما استاد از چشمان عبوسم ، آشفتگی خواند سخنی به زبان نياورد انگار با نگاه روشنش می خواست بگويد که « سالهاست در همه دشت به انتظار رهايی ام تا سرود باد و باران و طراوت بهاران را برای نسل تو بازگويم از سرود جويباران و سحرگاهان و ترانه قمری ، آواز رهايی را بشنو و نفس در نفس در سکوت موج در حصار بشکن و در خاکت ريشه دار باش». نگاه خاموشش در حضور باد خزان به دغدغه ام کمی آرامش داد اما تا مرز جنون بودم اگر بخواهم بی پرده بگويم امروز. به دانشکده علوم سياسی وارد شدم . مطابق هميشه در اتاق صادق زيبا کلام ، باز بود سلامم را پاسخی گفت و از بابت ارسال ترجمه " ناسيوناليسم نژادی کرد /نوشته نادر انتصار " که تازه ترجمه اش را به هديه فرستاده بودم، سپاسم کرد. به انتظار رمضانزاده ماندم، انگار که به قول شفيعی او بود تنها که زبان و رمز آواز چگور نااميدان را می فهميد گرچه من خام در آن روز در خواب خُرد بودم و به گمانم آخر جهان بود و نفرين و نفرت بودم و شتاب از غارت احساس آزادی ام. پنهان کردم عصيان درونم را. به اتاقش برد و بشنيد آواز پنهانم را. پيام روشن از هر کرانه به او دادم اما شماطتم کرد که « ز خشکی و آزار چه هراسی ، خموش! دل قوی دار » کتاب انتصار را نقد کرد و تشويقم به ادامه هوسی که در سرم بود که امروزه بعد از ۳ سال موج و اوج طنينش ز دشت ها گذشت. ساعتی به سخن گفتنش بگذشت ، زلال تر از آب گفت و گله ها کرد از لجن و اميد داشت به پيام روشن باران و سيلاب سرفراز بهار و آواز شکوفه ها، آن هم در زمانه عسرت. همسرايی با او به قلب رميده ام ، اميدی ديگر داد ؛ قلبی که به قول بهنود عزيز، گاه پر از شتاب است درونم و شتابان می تپد .
جسارت بيان و موج آگاهی و چشمان تيز عقاب گونه اش بر اوضاع، به وجدم آورده بود با صراحت آذرخش و تندر و طوفان بود انگار در صحرای مواج سياست و تاريخ معاصر سرزمين و نگاه محتسبش ، نم پای آلاچيق جزم باورانی بود که امروز نمی خواهند باور کنند پژمرده نشدن شکوفه ارغوان را و بوی کهنگی دارد قلاده و زنجيرشان در باغ عقيم ديروز، چون جويبار نرم و روان «بودن و سرودن به شادی در آغاز فصل» جاری شده و ترنم مجنون نيز مژده رسان آن است که ديوارهای واهمه ، فرو خواهد ريخت و باره ها خواهد شکست و باران صبحدم بر شاخه اقاقی می بارد. تفسيرش آشنا بود و می خواستم با او بخوانم به فرياد. در کنار پنجره ، ساکت و آرام به صورت پرخنده او می نگريستم که او هم می خواست مدتی قبل از آن به دانشگاه هاروارد بيايد اما نگاه محتسب او را نيز از پرواز منع کرده بودند همانگونه که آقاجری را نيز. برکه آرامش صبوری او در دلم جوانه ای رويانيد . خموش و مات می شنيدمش و گاه سخنی می راندم و هر دو همسان و همسکوت می مانديم. وقتی به استانداری کردستان آمد حريف قبلی - که رنگ سخنان پر فريب و ريايش زبانزد خاص و عام گشته و امروز برای کرسی قدرت زبان مادری اش را نيز فراموش کرده - برايش فتنه ها برانگيخت . او رهزن بود و رمضانزاده را به طراری متهم کرد که دستش به جايی نرسيد با انبوه کرکسان تماشاچی اش و مامورهای معذور، چون رمضانزده بيضه در کلاهش نشکست و زان ساليان و روزان ، مردمان کرد هم خرمن خرمن نفرت بدرقه آن حريف شعبده باز کردند که از تشابه کرامت موسی خواب ديده اش و امام ناديده اش به رياست جمهور وقت ، بانگ رسای ملحدان بود و امروز کلاهش پشم دارد اما ديگر همه عالم ،خيمه دروغش را باور نکردند اما کجاست شرم و شرف و خودش می داند آن کلاه برای سرش گشاده است. کردها آن مسيح غارت و نفرت را خواهند شست به روزگاران و او به صد خشم و شحنه و خار، نمی تواند بزدايد نگاره دروغين و سايه تملق و تزويرش را. هرگز باوری به هويت کردها نداشته و ندارد .
گرچه رمضانزاده در اواخر ايام خاتمی به فعاليت سياسی کردها رونقی دوباره بخشيد تا اصلاح طلبان کرد به بيان هويت فرهنگی سياسی خويش بپردازند و آنگاه به عنوان بخشی از تار و پود جامعه ايران؛ خواهان و طالب حق مشارکت در حلقه قدرت مرکزی باشند. و از بند و دام نگاه امنيتی به کردستان و عدم توسعه رها شوند گرچه او در ايام استانداری اش زان پرده تاريک، کاست و پيوسته دغدغه اش گريز از خاموشی و بيگانگی بود. گرچه در بدو انقلاب جمهوری اسلامی کردها تجربه آشفتگی و ناسازگاری و فرصت سوزی را دارند که موجب عدم پذيرش هويت فرهنگی سياسی آنان بطور رسمی توسط دولت موقت بود . وی کرسی استادی را در دانشگاه پذيرفت و کارنامه بسيار موفقی هم برای خود ساخت و شايد هويتش ، رنگين تر کرد. رمضانزاده به فعاليت خودش ادامه داد و با شهامت نقدهای صريح خود را بيان داشت. تا اينکه تند باد حوادث در چمن ، ياسمن و ارغوان ها را نشانه رفت و زهد و فسق و سموم، رنگ نسترن ها را ببرد تا و شايد« کس به ياد ندارد چنين عجب زمنی » رمضانزاده بانگ برآورد که هيهات ، به يغما بردند و به ثمن بخس فروختند و مزاج دهر تبه شد، آنگاه به بندش کشانيدند اما او چون ردای استادی بر تن دارد ، امروز بر فراز ها فرسنگ ها دوری ، يادش کردم که بگويم :
استاد! بی جزر و مد، دريای قلبت چگونه می تپد؟ دانی که نامت درميان همزبانانت گشته بلند؟ از تو آموختم که تاريخ بنويسم و خواهم نوشت شکوه سرودن و پرواز بلندت را هرچند « کاين گونه فرصت از کف دادند بی شماران». گرچه امروز بی پناهی، اما محصل هايت گوه روشن اند بر پايداری سايه ات . تو استادی و به کلاس درس بازآ . يادت هست به من گفتی که « مبادا روزی در پی قدرت باشی و مبادا روزی کلاس درس و نوشتن در اتاق خلوت را به مقامی بفروشی » و آن نقشی که تو بشتی در سينه من و يا شاگردانت باقی است اما تو عاشق پشيمانی و فرق است ميان تو و خيل شرمساران و اين يادگاری که تو بنهادی به غارت طوفان ها نمی رود، از خط استقلال و آزادی سخن راندی و در کلاس درس با صدای رسا از آزادگی قوميت ها سخن ها گفتی اگر هزاران کس به لجن اش بکشانند و يا به قتلگاهش. در فراخنای هستی سحن حق می ماند و تو به حق سخن گفتی. لحظه لحظه با ضمير ناگزير خويش، جنگ می کنم که مبادا اين نوشتنم شرح تو نباشد اما صدای خوف و رجا ندارد تاثيری در دل مضطربم . دلی که امشب در آغوش اقيانوس در انتهای جهان تکيه زده ام بر صخره ای پر صلابت و آواز مرغان دريايی ، سپيده را مژده می دهند. صف انتظار و دژ وحشت ديارم می شکند عاقبت، گويی امروز در آفتاب تموز، خطيب نماز جمعه هم چنين پيشنهاد داده. تا اين سايه ديو سار توهم کنار رود و تو و يارانت از حصار بيرون آيی و به کلاس درس باز آيی و حضورت را دريابند مشتاقانت که کنون از غيبت تو، رونقی ندارد کلاس شان. ديوانگانی که زنجير به گردن تندر انديشه و زبانت در افکنده اند نمی دانند که گره به باد می زنند و باد در قفس می کنند، انديشه و زبانت، آزادی می خوانند و به صد خنجر هم نمی گسلد منطق انديشه سياسی ات. ذهنی که خسته نمی شود و بيدار است و عاشق سحر و بسيارانند کسانی که چون تو مشفقانه می انديشند و بر هويت جاری خويش تصوير چنين می کنند.
نفست شکفته باد. به هر حال اميدوارم که در ميان فواره درد و دشنام و آتش فراعنه ، به حرمت ردای استادی ات، به زودی آزادی ات را جشن بگيرند محصل هايت که ردای تو، گرانقدر است هرچند در اين موسم عسرت و روزگار وانفسا قدر استاد ندانند مگر در کلاس درس و دانشجويان شيفته پويايی و نو جستن. پس به شوق آنان که جامه سوگ به تن پوشيده اند ، ببخشای اين رنج را که خود می گفتی « نشان عبور سحر است» . فتنه ها خواهد رفت و سوی قرون می گشايد روزنه اميد، لحظه شادی و طرب در بزمگه آزادی. از تبار تهمت ها و تبر ها می دانم هراسی نداری حتی اگر با خروش دهان های وقاحت شان به گبر و رافظی ات بی شمار تهمت زنند آنان کناس قدرت اند و تو فاتح آزادی گرچه امروز توی اهل خرد ، راهت فرو بسته و آنان که به شکوه کلاهشان نازند، اما « تاريخ، سطل تجربه تلخ و تيره است» و برای جوانان شکيبا و بيدار هم « پيمودن آن مسافت دشوار» با اميد بودن در کنار استادانی چون توست . انان سخن شفيعی را باور دارند « پيش از شما، به سان شما، بی شمارها ، با تار عنکبوت ، نوشتند روی باد : کاين دولت خجسته جاويد زنده باد». و گاه ناجوانمردی گيتی است تکرار صحنه های تلخ. اما شاگردان وحشت زده تو آواز سفرنامه باران را خوانده اند و می دانند او« خاشاک چشم ماست امروز و روز ديگر، همچون خسی بر امواج در جوی جست و جو» و تو و ديگر استادان پرشکوه، کوهی نشسته بر سکو. سکوی فرهنگ و تاريخ ما . رندان بلاکش را مردمان دوست دارند به دلت رجوع کن که دل تو قطب نمای راه است حتی اگر به داس کهنه خود درو کنند برگ و شکوفه های اميد را .
« وين نغمه محبت بعد از من و تو ماند ، تا در زمانه باقی است آواز باد و باران» .
قانعی فرد – بوستون
Erphan.qa@gmail.com
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 comments:
آقاعرفان ممنون از محبتت
عبدالله رمضان زاده
ramezanzdh@ut.ac.ir
ارسال یک نظر