بسم ربالشهداوالصدیقین
برادران شهیدم محمدرضا، علیرضا و حسین جلائیپور
سلام
مدتها بود دلم میخواست گوشهای بنشینم و فارغ از خاطر اندیشناک این روزها برایتان چند خطی بنویسم. اما مگر میتوان لحظهای گلو از بغض خالی کرد و درد از دل پاک نمود؟ این روزها دلتنگتر از هر زمان دیگری پی آرامش وجود پاکانی چون شما میگشتم، به دنبال مامنی که سر بر شانههای صبور و ستبرش بگذارم و بر حال آنچه بر شما و ما رفت و میرود، دل سیری مویه کنم.
برادران شهیدم!
هر صاحبقلمی را که میشناسم به گناه اندیشه سبز و قلمش گرفتار بند است و میراث دلیرانی چون شما، با دروغ به تاراج رفته است. آنچه شما به نیت پاسداشت میهن، با پاکی تمام در کف نهادید و به مسلخ عشق و راستی بردید با ناراستی تمام به مسلخ قدرت برده شده است. تنها گناهمان این است که ملول گشته بودیم از دیو و ددمنشان و انسانمان آرزو بود. دریغ و افسوس که انسانیتمان لگدمال شد و چوب حراج بر خانمان هر صاحب اندیشه و قلمی خورد.
این روزها تصور تکتک لحظات وداع با پیکرهایتان دلم را بیش از پیش آتش میزند. تن تنومند و رشید شمایان را دستان صبور مادر به بطن خاک سپرد. اشک مادر، رودی شد جاری در سینه تاریخ و سکوت تنها برادر بازماندهتان، سنگی شد صبور در سالهای جانفرسای جنگ که در مشت گرفت و به پیکار با دشمن رفت. برادری که ده سال پیدرپی، ناامنی شبها و روزهای سخت کردستان را به جان خرید تا در خلوتش، مقابل رشادتهای شما خجلتزده نباشد. ده سال خالصانه خاک میهنش را پاس داشت و لحظهای پرچم آزادیخواهی و حقطلبیتان را زمین نگذاشت. خود زندهاید و بهتر از هر کسی میدانید که چطور پاسخ زحمات بیمزد و منتش را با انفرادیها و بازداشتها و اتهامزنیها دادند. همانانی که در سالهای نخستین پیروزی اندیشه اصلاح بر تحجر و دروغ، در اوج گستاخی و بیشرمی، به آرامگاهتان در گلزار شهدای بهشتزهرا حملهور شدند و حریم فرشتگان آلودند. همانانی که بارها شبانه نامتان را از دیوارهای کوچه پایین آوردند و با جوهری به تیرگی دلهای سیهفامشان به نام پاکتان تاختند و دل تنگ مادر و پدر داغدیدهتان را بیشرمانه نواختند.
شرح آن هجران و این خون جگر
این سخن بگذار تا وقتی دگر
روی سخنم با توست، شهید بزرگ خانواده: عمو محمدرضای عزیز!
امروز که برایت مینویسم، بعد از همه دروغزنیها و اتهاماتی که به جرم پاسداشت آزادی بیان و اندیشه به برادرت زدند، در بندش کردند و بعد با در اوج ناتوانی رهایش ساختند، پاره تن او و همنفس مرا حبس کردهاند. همان محمدرضایی که برادرت، روز تولدش نام زیبای تو را بر او نهاد تا همیشه بزرگیها و فداکاریهای تو را یادش بماند و الگویی جاودانه باشی برای زندگی فرزندش.
تو اما فقط فرصت دیدن صورت معصوم و شیطنتهای کودکانه برادرزادهات را داشتی. او بزرگ شد و خوش درخشید. توانست با موفقیتهای علمی مکررش، هر بار نام تو را زنده و دل پدر را شاد کند. هر بار که نام او میدرخشید، خاطره تو در دل اعضای خانواده زنده میشد. زنده بودی و هر روز در خاطرهها زندهتر میشدی. محمدرضا توانست روی پای خودش بایستد و به جای بهره بردن از نام پدر، مایه افتخار او باشد و پایبندی به اصول و ارزشها و عقلانیتاش را مدام مورد بازبینی قرار دهد.
او عاقلانه، دینباورانه و اخلاقمدارانه، راه یار و دوستدار واقعی امام، میرحسین موسوی را برگزید و نام او را بر برگه سبز رایش با افتخار نوشت تا اثبات کند میانهروی و اعتدال سهم نسل جوان امروز از میراث انقلاب است. او چون تو مست کیمیای دین و اخلاق بود و شهوت قدرت چنان هوش از سرش نبرده بود که برای عافیت خودش، عقوبت سخت خیانت در امانت مردم را به جان بخرد. امروز، جوانانی که نام عزیز شهدا را بر آنان گذارده بودند به اسارت برده شدهاند. جوانانی که الگوی زندگیشان حقطلبانی چون تو، علیرضا، حسین و صدها هزار شهید دیگر بود.
چه فرق ژرفیست میان شمایان که برای حفظ خاک ایرانزمین دو رکعت نماز عشق با وضوی خون خواندید، و اینان که با وضو از خون ملت، نماز میت گذارند بر صندوق رای ملت.
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا؟
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دادستانی جز حضرت خداوندگار متعال و مخاطبی جز تو در این روزگار غریب نیافتم. دلمویههایم را برای شما نوشتم، که گوشی شنواتر و روحی بزرگتر از شما نبود. شما که از هر زندهای زندهترید و عند ربکم ترزقوناید.
برادران شهیدم محمدرضا، علیرضا و حسین جلائیپور
سلام
مدتها بود دلم میخواست گوشهای بنشینم و فارغ از خاطر اندیشناک این روزها برایتان چند خطی بنویسم. اما مگر میتوان لحظهای گلو از بغض خالی کرد و درد از دل پاک نمود؟ این روزها دلتنگتر از هر زمان دیگری پی آرامش وجود پاکانی چون شما میگشتم، به دنبال مامنی که سر بر شانههای صبور و ستبرش بگذارم و بر حال آنچه بر شما و ما رفت و میرود، دل سیری مویه کنم.
برادران شهیدم!
هر صاحبقلمی را که میشناسم به گناه اندیشه سبز و قلمش گرفتار بند است و میراث دلیرانی چون شما، با دروغ به تاراج رفته است. آنچه شما به نیت پاسداشت میهن، با پاکی تمام در کف نهادید و به مسلخ عشق و راستی بردید با ناراستی تمام به مسلخ قدرت برده شده است. تنها گناهمان این است که ملول گشته بودیم از دیو و ددمنشان و انسانمان آرزو بود. دریغ و افسوس که انسانیتمان لگدمال شد و چوب حراج بر خانمان هر صاحب اندیشه و قلمی خورد.
این روزها تصور تکتک لحظات وداع با پیکرهایتان دلم را بیش از پیش آتش میزند. تن تنومند و رشید شمایان را دستان صبور مادر به بطن خاک سپرد. اشک مادر، رودی شد جاری در سینه تاریخ و سکوت تنها برادر بازماندهتان، سنگی شد صبور در سالهای جانفرسای جنگ که در مشت گرفت و به پیکار با دشمن رفت. برادری که ده سال پیدرپی، ناامنی شبها و روزهای سخت کردستان را به جان خرید تا در خلوتش، مقابل رشادتهای شما خجلتزده نباشد. ده سال خالصانه خاک میهنش را پاس داشت و لحظهای پرچم آزادیخواهی و حقطلبیتان را زمین نگذاشت. خود زندهاید و بهتر از هر کسی میدانید که چطور پاسخ زحمات بیمزد و منتش را با انفرادیها و بازداشتها و اتهامزنیها دادند. همانانی که در سالهای نخستین پیروزی اندیشه اصلاح بر تحجر و دروغ، در اوج گستاخی و بیشرمی، به آرامگاهتان در گلزار شهدای بهشتزهرا حملهور شدند و حریم فرشتگان آلودند. همانانی که بارها شبانه نامتان را از دیوارهای کوچه پایین آوردند و با جوهری به تیرگی دلهای سیهفامشان به نام پاکتان تاختند و دل تنگ مادر و پدر داغدیدهتان را بیشرمانه نواختند.
شرح آن هجران و این خون جگر
این سخن بگذار تا وقتی دگر
روی سخنم با توست، شهید بزرگ خانواده: عمو محمدرضای عزیز!
امروز که برایت مینویسم، بعد از همه دروغزنیها و اتهاماتی که به جرم پاسداشت آزادی بیان و اندیشه به برادرت زدند، در بندش کردند و بعد با در اوج ناتوانی رهایش ساختند، پاره تن او و همنفس مرا حبس کردهاند. همان محمدرضایی که برادرت، روز تولدش نام زیبای تو را بر او نهاد تا همیشه بزرگیها و فداکاریهای تو را یادش بماند و الگویی جاودانه باشی برای زندگی فرزندش.
تو اما فقط فرصت دیدن صورت معصوم و شیطنتهای کودکانه برادرزادهات را داشتی. او بزرگ شد و خوش درخشید. توانست با موفقیتهای علمی مکررش، هر بار نام تو را زنده و دل پدر را شاد کند. هر بار که نام او میدرخشید، خاطره تو در دل اعضای خانواده زنده میشد. زنده بودی و هر روز در خاطرهها زندهتر میشدی. محمدرضا توانست روی پای خودش بایستد و به جای بهره بردن از نام پدر، مایه افتخار او باشد و پایبندی به اصول و ارزشها و عقلانیتاش را مدام مورد بازبینی قرار دهد.
او عاقلانه، دینباورانه و اخلاقمدارانه، راه یار و دوستدار واقعی امام، میرحسین موسوی را برگزید و نام او را بر برگه سبز رایش با افتخار نوشت تا اثبات کند میانهروی و اعتدال سهم نسل جوان امروز از میراث انقلاب است. او چون تو مست کیمیای دین و اخلاق بود و شهوت قدرت چنان هوش از سرش نبرده بود که برای عافیت خودش، عقوبت سخت خیانت در امانت مردم را به جان بخرد. امروز، جوانانی که نام عزیز شهدا را بر آنان گذارده بودند به اسارت برده شدهاند. جوانانی که الگوی زندگیشان حقطلبانی چون تو، علیرضا، حسین و صدها هزار شهید دیگر بود.
چه فرق ژرفیست میان شمایان که برای حفظ خاک ایرانزمین دو رکعت نماز عشق با وضوی خون خواندید، و اینان که با وضو از خون ملت، نماز میت گذارند بر صندوق رای ملت.
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا؟
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دادستانی جز حضرت خداوندگار متعال و مخاطبی جز تو در این روزگار غریب نیافتم. دلمویههایم را برای شما نوشتم، که گوشی شنواتر و روحی بزرگتر از شما نبود. شما که از هر زندهای زندهترید و عند ربکم ترزقوناید.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
2 comments:
آقای جلائی پور !
امیدوارم که هرچه زودتر فرزندت از زندان آزاد شود. کسی که حتی یک روز را در اوین گذرانده باشد و کابلهای دهه شصت را خوده باشد، قلبا از اسارت هر انسانی رنجیده می شود.
امیدوارم که در این روزها بفکر قربانیان آن سالهای سیاه هم باشید.
آقای جلائی پور شما که ک از قبل این انقلاب سود نبرده اید ، چرا از بین دانشجویان علوم اجتماعی دانشگاه تهران فرزند و عروس شمادرسشان تمام نشده بورسیه شدند و رفتند ؟ چرا عروس عاشق پیشه شما در میان راه همسرش را رها کرد و رفت ؟ آیا از شما حقی ضایع شده ؟ شما که ادعای دینداری دارید برای من تفسیر کنیدچرا ثواب شهادت برادرانتان را شما در دنیا از ما طلب دارید ؟
ارسال یک نظر