بابای مهربانم
سلام...در شصت و هشتمین روز نبودنت که همزمان است با روز اول ماه رحمتش، تفألی به حافظ زدم تا به بهانه اش برایت بنگارم
طایر دولت اگر باز گذاری بکند/ یار باز آید و با وصل قراری بکند
برای لحظه های شاد با تو بودن دلتنگم...این ماه بر ما و تو سخت تر از تصور می گذرد اگر نباشی...
من و خواهرانم به همراه فاطمه و زینب امین زاده، عارفه و فاطمه تاجزاده،مهدی و محمد میردامادی و دیگر فرزندان زندانیان عزیز، دعا میکنیم و دلتنگیم...
دلتنگ پرنده اقبالیم که باز هم سری به خانه هامان بزند....
بابا، پشت میز کارت نشسته ام، همان میزی که ساعتها را پشت آن می گذراندی، می خواندی و می نوشتی و وبلاگت را به روز می کردی...
پشت همان میزی نشسته ام که نیمه شبی که آمدند و تو را بردند، تمام وسایلت را از روی آن جمع کردند و با خود بردند...حالا من هستم و اتاقت و این میز و برگه های نامه ام به تو و اشک هایی که روی شیشه میز می غلتد....
پشت میز کارت نشسته ام و به سال گذشته می اندیشم که روز اول ماه مبارک،درست در همین ساعات نزدیک به سحر، با همسرم سرزده به خانه ات آمدیم و ذوقی را در چشمانت دیدم که این روزها عمیق دلتنگش هستم...
دیده را راستگه در و گهر گرچه نماند/ بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
بابا، باز دیدمت،دیدمت که چه سان تکیده و رنجور بودی و با لبخندهایت می خواستی ما را قانع کنی که حالت خوب است....
لبخندهایی تلخ که ناگهان از بین می رفت و دلهره ای غریب و نا خواسته در چهره ات جایگزینش می شد را دیدم..اما تو خود ندیدی...
ندیدی بابا، ندیدی که صورت ماهت چگونه پر از چین شده...
گفتی که موفق نشدی چهره خود را پس از دستگیری ات ببینی...
اگر دیده بودی، دلیل اشک های بی امان مرا، دلیل بغض مادر را که فرو می خورد، دلیل بند آمدن نفس فریده ات،دختر کوچک دردانه ات، را در آغوشت می دانستی...
بابا، چین و چروک صورت خود را ندیدی، اما دیدی که چگونه 18 کیلو از وزنت در 50 روز کم شد...دیدی که چه بر سرت رفته که نیمه های شب نیمه شعبان از درد کلیه در سلولت به خود پیچیدی و به بیمارستان رفتی تا سنگ کلیه ات را مداوا کنی؟
سنگ کلیه ای که تا به حال نداشتی و یادمان نمی آید حتی یک بار هم کلیه ات کوچکترین مشکلی داشته باشد؟ و شاید این فقط یکی از دردهایی بوده که داشتی و به گوشمان رسیده...
کس نیارد بر او دم زدن از قصه ما/ مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
پدرم، می دانم که نمی دانی که چه بر ما گذشته و می دانم که نمی دانم بر تو چه گذشته است.
این یک ماه اخیر، پس از دیدن چهره تکیده ات، دستان لرزانت و نوشته های دیکته شده در دستت بر صفحه به اصطلاح ملی...به ما سخت گدشته بابا، عجیب سخت...
گفتند نگویید...ننویسید...اگر می نویسید هم....چنان بنویسید ....
یک ماهی است سکوت کردیم...
کو کریمی که ز بزم طربش غم زده ای/ جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند
دیدمت پدر...باز هم دیدمت.اما لب نگشودم...نمی توانستم بگویم که رفتیم...سوئیت (!) بابا را دیدیم، تلویزیون و یخچالش را دیدیم، بازجوی مهربانش را دیدیم...بازجویی که لحظه ای تنهایمان نگذاشت و کمتر مجال حرفمان داد...
چه می گفتم؟
وقتی مرا ، خواهرانم را و مادرم را به اتاقت آوردند تا به ما بفهمانند(!)جای تو خوب است و وقتی از تو از تلویزیون پرسیدیم گفتی حوصله اش را ندارم...
چه می گفتم بابا؟ از یخچال پر از قرصت؟؟؟؟؟؟
چه می گفتم بابای نازم؟ از این که بعد از آن روز که در آن به اصطلاح دادگاه آوردندت لحظه ها بر تو چه سخت تر می گذرد و شرایط برای ما دشوارتر شده است؟
می گفتم صدایت در تماسی که با منزل داشتی سنگیت تر و رنجور تر است؟
چه می گفتم؟ وقتی در لحظه خداحافظی، آن لحظه که مقابل چشمانم در اتاق به رویت قفل زده شد و من در چشمانت دیدم که نمی خواستی من این لحظه را ببینم...نمی خواستی من، فائزه،مادرم وبه خصوص فریده ات ببیند...
در آن لحظه، آن چنان بغضی گلویم را فشرد که به محض خروج از اوین تا منزل گریستم و گریستم و هر شب می گریم
نمی دانستم چرا به ما چنین کردند، با تو و غرور پدرانه ات...چرا؟
مگر اتاق ملاقات چه عیبی داشت؟ که این گونه هر ساعت و هر دقیقه سلولت را تجسم نکنم و حالتی که بر تو آنجا می رود؟
دو روز بعد، وقتی هنوز رنجور چهره ات بودیم، وقتی هنوز صدای قفل های در سلولت مغزهایمان را می خراشید...فهمیدم، فهمیدم چرا به ما چنین کردند...
خبر رسانی شد که ابطحی با خانواده اش شام خورده و اتافش تلویزیون دارد!
اما سخنان بازجو، تشویش تو و اینکه حواست باشد کمی لبخند چاشنی اش کنی تا ما نگرانت نباشیم، اجازه نداد حتی بفهمی که شام را با ما بوده ای....
پس چرا از خانه و تلویزیونت آنقدر سر ذوق نیامده ای که خوشحال باشی؟
نمایش این ها کی تمام می شود پس بابا؟
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟
هر مردی که می شناختم، در این 68 روز از خود بیرون آمد و کاری کرد... تلاشی برای آزادی تو و دوستان در بند دیگرت
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب/ بازی چرخ یکی زین همه باری بکند
من، یا بهتر بگویم همه دوستداران تو و مهربانی، مرگ نمی پسندیم، حتی مرگ عدو...
ما وصل می خواهیم. وصل تو و بقیه زندانی ها به خانواده هایتان در این شب های عزیز...
حافظا گر نروی از در او هم روزی/ گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
نازنین، روزها سخت تر و سخت تر می شود...
بابای گلم، من شب بیست و یکم ماه مبارک کنار تو هستم...
می دانم...
مطمئنم بابا...
آخر می دانی، هر سال بعد از مراسم احیا که هر کدام از فامیل به جایی می روند که در آن جا دل هایشان آرام می گیرد، برای سحری به خانه مان می آیند و منتظرت می شوند تا بعد از مراسم احیا،که دلت هر شب قدر تو را به مرقد امام می کشد، با دست پر به خانه بیایی و سحری کنار هم باشیم...
بابا، نمی شود نباشی...دل هایمان طاقت نمی آورد...
آن قدر خدا را به علی اش قسم می دهم تا تو را برایمان بفرستد.
راستی عزیز دل:
افطارامشب ما و تو یکی دو دیوار با هم فاصله خواهیم داشت...
امشب اولین افطار رمضان مقابل زندان اوین با همه خانواده های دوستان در بندت و دوستدارانتان همراه می شوم و کنار شما افطار خواهیم کرد و دست دعا برای خدایی بلند می کنیم که فرموده است:
وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُکَ إِلاَّ بِاللّهِ وَلاَ تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلاَ تَکُ فِي ضَيْقٍ مِّمَّا يَمْکُرُونَ
صبر کن، و صبر تو فقط براى خدا و به توفيق خدا باشد! و بخاطر [کارهاى] آنها، اندوهگين و دلسرد مشو! و از توطئههاى آنها، در تنگنا قرار مگير!
سلام...در شصت و هشتمین روز نبودنت که همزمان است با روز اول ماه رحمتش، تفألی به حافظ زدم تا به بهانه اش برایت بنگارم
طایر دولت اگر باز گذاری بکند/ یار باز آید و با وصل قراری بکند
برای لحظه های شاد با تو بودن دلتنگم...این ماه بر ما و تو سخت تر از تصور می گذرد اگر نباشی...
من و خواهرانم به همراه فاطمه و زینب امین زاده، عارفه و فاطمه تاجزاده،مهدی و محمد میردامادی و دیگر فرزندان زندانیان عزیز، دعا میکنیم و دلتنگیم...
دلتنگ پرنده اقبالیم که باز هم سری به خانه هامان بزند....
بابا، پشت میز کارت نشسته ام، همان میزی که ساعتها را پشت آن می گذراندی، می خواندی و می نوشتی و وبلاگت را به روز می کردی...
پشت همان میزی نشسته ام که نیمه شبی که آمدند و تو را بردند، تمام وسایلت را از روی آن جمع کردند و با خود بردند...حالا من هستم و اتاقت و این میز و برگه های نامه ام به تو و اشک هایی که روی شیشه میز می غلتد....
پشت میز کارت نشسته ام و به سال گذشته می اندیشم که روز اول ماه مبارک،درست در همین ساعات نزدیک به سحر، با همسرم سرزده به خانه ات آمدیم و ذوقی را در چشمانت دیدم که این روزها عمیق دلتنگش هستم...
دیده را راستگه در و گهر گرچه نماند/ بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
بابا، باز دیدمت،دیدمت که چه سان تکیده و رنجور بودی و با لبخندهایت می خواستی ما را قانع کنی که حالت خوب است....
لبخندهایی تلخ که ناگهان از بین می رفت و دلهره ای غریب و نا خواسته در چهره ات جایگزینش می شد را دیدم..اما تو خود ندیدی...
ندیدی بابا، ندیدی که صورت ماهت چگونه پر از چین شده...
گفتی که موفق نشدی چهره خود را پس از دستگیری ات ببینی...
اگر دیده بودی، دلیل اشک های بی امان مرا، دلیل بغض مادر را که فرو می خورد، دلیل بند آمدن نفس فریده ات،دختر کوچک دردانه ات، را در آغوشت می دانستی...
بابا، چین و چروک صورت خود را ندیدی، اما دیدی که چگونه 18 کیلو از وزنت در 50 روز کم شد...دیدی که چه بر سرت رفته که نیمه های شب نیمه شعبان از درد کلیه در سلولت به خود پیچیدی و به بیمارستان رفتی تا سنگ کلیه ات را مداوا کنی؟
سنگ کلیه ای که تا به حال نداشتی و یادمان نمی آید حتی یک بار هم کلیه ات کوچکترین مشکلی داشته باشد؟ و شاید این فقط یکی از دردهایی بوده که داشتی و به گوشمان رسیده...
کس نیارد بر او دم زدن از قصه ما/ مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
پدرم، می دانم که نمی دانی که چه بر ما گذشته و می دانم که نمی دانم بر تو چه گذشته است.
این یک ماه اخیر، پس از دیدن چهره تکیده ات، دستان لرزانت و نوشته های دیکته شده در دستت بر صفحه به اصطلاح ملی...به ما سخت گدشته بابا، عجیب سخت...
گفتند نگویید...ننویسید...اگر می نویسید هم....چنان بنویسید ....
یک ماهی است سکوت کردیم...
کو کریمی که ز بزم طربش غم زده ای/ جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند
دیدمت پدر...باز هم دیدمت.اما لب نگشودم...نمی توانستم بگویم که رفتیم...سوئیت (!) بابا را دیدیم، تلویزیون و یخچالش را دیدیم، بازجوی مهربانش را دیدیم...بازجویی که لحظه ای تنهایمان نگذاشت و کمتر مجال حرفمان داد...
چه می گفتم؟
وقتی مرا ، خواهرانم را و مادرم را به اتاقت آوردند تا به ما بفهمانند(!)جای تو خوب است و وقتی از تو از تلویزیون پرسیدیم گفتی حوصله اش را ندارم...
چه می گفتم بابا؟ از یخچال پر از قرصت؟؟؟؟؟؟
چه می گفتم بابای نازم؟ از این که بعد از آن روز که در آن به اصطلاح دادگاه آوردندت لحظه ها بر تو چه سخت تر می گذرد و شرایط برای ما دشوارتر شده است؟
می گفتم صدایت در تماسی که با منزل داشتی سنگیت تر و رنجور تر است؟
چه می گفتم؟ وقتی در لحظه خداحافظی، آن لحظه که مقابل چشمانم در اتاق به رویت قفل زده شد و من در چشمانت دیدم که نمی خواستی من این لحظه را ببینم...نمی خواستی من، فائزه،مادرم وبه خصوص فریده ات ببیند...
در آن لحظه، آن چنان بغضی گلویم را فشرد که به محض خروج از اوین تا منزل گریستم و گریستم و هر شب می گریم
نمی دانستم چرا به ما چنین کردند، با تو و غرور پدرانه ات...چرا؟
مگر اتاق ملاقات چه عیبی داشت؟ که این گونه هر ساعت و هر دقیقه سلولت را تجسم نکنم و حالتی که بر تو آنجا می رود؟
دو روز بعد، وقتی هنوز رنجور چهره ات بودیم، وقتی هنوز صدای قفل های در سلولت مغزهایمان را می خراشید...فهمیدم، فهمیدم چرا به ما چنین کردند...
خبر رسانی شد که ابطحی با خانواده اش شام خورده و اتافش تلویزیون دارد!
اما سخنان بازجو، تشویش تو و اینکه حواست باشد کمی لبخند چاشنی اش کنی تا ما نگرانت نباشیم، اجازه نداد حتی بفهمی که شام را با ما بوده ای....
پس چرا از خانه و تلویزیونت آنقدر سر ذوق نیامده ای که خوشحال باشی؟
نمایش این ها کی تمام می شود پس بابا؟
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟
هر مردی که می شناختم، در این 68 روز از خود بیرون آمد و کاری کرد... تلاشی برای آزادی تو و دوستان در بند دیگرت
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب/ بازی چرخ یکی زین همه باری بکند
من، یا بهتر بگویم همه دوستداران تو و مهربانی، مرگ نمی پسندیم، حتی مرگ عدو...
ما وصل می خواهیم. وصل تو و بقیه زندانی ها به خانواده هایتان در این شب های عزیز...
حافظا گر نروی از در او هم روزی/ گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
نازنین، روزها سخت تر و سخت تر می شود...
بابای گلم، من شب بیست و یکم ماه مبارک کنار تو هستم...
می دانم...
مطمئنم بابا...
آخر می دانی، هر سال بعد از مراسم احیا که هر کدام از فامیل به جایی می روند که در آن جا دل هایشان آرام می گیرد، برای سحری به خانه مان می آیند و منتظرت می شوند تا بعد از مراسم احیا،که دلت هر شب قدر تو را به مرقد امام می کشد، با دست پر به خانه بیایی و سحری کنار هم باشیم...
بابا، نمی شود نباشی...دل هایمان طاقت نمی آورد...
آن قدر خدا را به علی اش قسم می دهم تا تو را برایمان بفرستد.
راستی عزیز دل:
افطارامشب ما و تو یکی دو دیوار با هم فاصله خواهیم داشت...
امشب اولین افطار رمضان مقابل زندان اوین با همه خانواده های دوستان در بندت و دوستدارانتان همراه می شوم و کنار شما افطار خواهیم کرد و دست دعا برای خدایی بلند می کنیم که فرموده است:
وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُکَ إِلاَّ بِاللّهِ وَلاَ تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلاَ تَکُ فِي ضَيْقٍ مِّمَّا يَمْکُرُونَ
صبر کن، و صبر تو فقط براى خدا و به توفيق خدا باشد! و بخاطر [کارهاى] آنها، اندوهگين و دلسرد مشو! و از توطئههاى آنها، در تنگنا قرار مگير!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 comments:
ارسال یک نظر