دو ماه است که دوباره نمي بينمت. گفتم دوباره؟ تعجب نکن. ياد دهه شصت و سال هاي جنگ افتادم. مگر يادت رفته که روزهاي متوالي مي شد که ما پدرمان را نمي ديديم؟ يا در خوزستان بودي يا در کردستان و کرمانشاه، يا در سفر دائمي از اين کارخانه به کارخانه ديگر براي توليد تجهيزات دفاعي و تامين نيازهاي دفاع مقدس. تهران هم بودي که صبح قبل از ما رفته بودي و شب بعد از خوابيدن ما از وزارتخانه برمي گشتي. راست بگو براي همين روزها ما را تمرين مي دادي؟ سال 69 يادت هست؟ رتبه هشتم کنکور شده بودم. آن موقع که نمي فهميدم اما همين اواخر وقتي روزنامه اش را لاي کاغذها ديدي و با غرور نشانم دادي، فهميدم براي يک بار هم که شده مايه مباهاتت شدم. آخر هميشه برعکس بود و گفتار و کردار تو بود که مايه تحسين و قدرشناسي ديگران. من چه کنم که کارنامه مديريتي، صنعتي، اقتصادي، ورزشي و شعور اجتماعي ات چنين پربار و سنگين است؟ خوب شد که حداقل اين يک بار را من توانسته بودم تلافي کنم چون فکر نمي کنم امکان ديگري بيابم. همان سال 69 و بازگشت آزادگان را که فراموش نکرده يي؟ کوچک ترين عموي من و برادر دردانه ات بعد از هفت سال اسارت به آزادگي بازمي گشت. هفت سالي که تو در سينه داغ دوري تحمل مي کردي اما در ظاهر، تمام خانواده و از جمله پدر و مادربزرگ را پشتيباني روحي مي کردي. حالا همين وظيفه را در غياب خودت به من سپرده يي؟ من کجا گفته بودم که توانايي هاي تو را دارم؟ باور کن اصلاً نيازي به امتحان و محک نيست. پنج سال پيش همين روزها پدربزرگ از دنيا رفت. از خاکسپاري و بهشت زهرا برمي گشتيم. يکي از دوستانت سر در گوش من گذارده و گفت که پدرت را نبين که چقدر محکم و قوي ايستاده. او هنوز گرم است و بعد از مدتي مي فهمد که نبودن پدر، از دست رفتن پشت و پناه و بي تکيه گاهي است. شنيدم و به تمامي نفهميدم. البته که آرزوي عمر طولاني و به مثل معروف، يکصد و بيست ساله برايت دارم اما بايد آن دوستت را حتماً ببينم و برايش بگويم که در عرض همين دو ماه، معناي حرفش را فهميدم و چه تلخ.
بگذرم از خاطرات که طولاني است و سرت را به درد مي آورد و دل من را هم. پس بهتر که از حال بگويم.
از هفته يي دو بار که با هم به ورزش مي رفتيم بگويم که تو هر بار با انرژي و پشتکاري که مي گذاشتي باعث تعجب من که 25سال جوان تر هستم مي شد. آخر چه چيزي دارم از آن بگويم. بدون تو ديگر حتي ورزش بانشاط هم خوش نمي گذرد که هيچ، اصلاً ديدن جاي خالي ات در زمين ورزش عذابم مي دهد. از اين بگويم که هر طور شده راهم را عوض مي کنم که اصلاً به سمت درکه نروم؟ آري هوا هنوز همانقدر خوش است و کوهنوردي صبح يا عصرگاهي که با هم مي رفتيم همانقدر شيرين. اما خدا شاهد است که در راه برگشت و از کنار ديوارهاي اوين گذشتن، طاقت عجيبي مي خواهد که ندارم. از اين بگويم اگرچه 10 سال است که پدر شده ام، اما سختي آن را متوجه نشده بودم تا لحظه يي که نوه هايت (که چقدر همديگر را دوست داريد)، از من مي پرسند چرا هرقدر دعا مي کنيم، بابا محسن زودتر به خانه نمي آيد و من جوابي ندارم که بدهم جز نگاهي بهت زده. از اين بگويم که فقط سه ماه بود که دوباره خانه و محل زندگي مان در مجاورت هم آمده بود و عادتم داده بودي که هر روز همديگر را ببينيم و گپي بزنيم. راستش را بگو اين سه ماه عادتم دادي که حالا طاقتم را بسنجي يا مرا آورده بودي که نزديک مادر باشم و در چنين روزهايي کنارش؟ اگر مقصودت اين آخري بوده، باور کن نيازي نبود چون محکم تر از آن است که فکر کرده بودي و بودم. ببخش که نامه ام احساساتي نيست. بالاخره خيلي چيزها را از تو نتوانستم ياد بگيرم اما کنترل احساسات را که کمي آموخته ام. پس نيازي نيست که بگويمت دل قوي دار که ما هم قوي و باروحيه منتظرت نشسته ايم. نشسته که نه، ايستاده ايم. البته سوالي برايم مانده که بايد وقتي ديدمت از تو بپرسم. هميشه مي گفتي که بايد ماند و نرفت و کشور را ساخت. تو که با عشق به اسلام واقعي و راستين، امام و مردم اين ميهن پهناور، چنين کردي. اما به من بگو که پس از ديدن آنچه بر تو و دوستانت مي رود، انتظار داري من هم چنين به نسل هاي بعدتر از خود بگويم؟ چگونه توانم گفت به چيزي که خودم هم باورم نمي آيد ديگر؟
راستش مي داني که سابقه ندارد دروغ بهت بگويم. بعضي وقت ها ياد حجت الاسلام عبدالله نوري مي افتم که فقط با تصادف اتومبيل و فوت نابهنگام و جانگداز دلبندشان آقاي دکتر عليرضا (که خداوند رحمت شان فرمايد)، از بند زندان خلاصي يافت. حالا نمي دانم که راه حل ماجرا همواره چنين است يا نه، اما تو بدان که حتي در اين صورت هم پاي تو ايستاده ام.
الهي و ربي من لي غيرک
بگذرم از خاطرات که طولاني است و سرت را به درد مي آورد و دل من را هم. پس بهتر که از حال بگويم.
از هفته يي دو بار که با هم به ورزش مي رفتيم بگويم که تو هر بار با انرژي و پشتکاري که مي گذاشتي باعث تعجب من که 25سال جوان تر هستم مي شد. آخر چه چيزي دارم از آن بگويم. بدون تو ديگر حتي ورزش بانشاط هم خوش نمي گذرد که هيچ، اصلاً ديدن جاي خالي ات در زمين ورزش عذابم مي دهد. از اين بگويم که هر طور شده راهم را عوض مي کنم که اصلاً به سمت درکه نروم؟ آري هوا هنوز همانقدر خوش است و کوهنوردي صبح يا عصرگاهي که با هم مي رفتيم همانقدر شيرين. اما خدا شاهد است که در راه برگشت و از کنار ديوارهاي اوين گذشتن، طاقت عجيبي مي خواهد که ندارم. از اين بگويم اگرچه 10 سال است که پدر شده ام، اما سختي آن را متوجه نشده بودم تا لحظه يي که نوه هايت (که چقدر همديگر را دوست داريد)، از من مي پرسند چرا هرقدر دعا مي کنيم، بابا محسن زودتر به خانه نمي آيد و من جوابي ندارم که بدهم جز نگاهي بهت زده. از اين بگويم که فقط سه ماه بود که دوباره خانه و محل زندگي مان در مجاورت هم آمده بود و عادتم داده بودي که هر روز همديگر را ببينيم و گپي بزنيم. راستش را بگو اين سه ماه عادتم دادي که حالا طاقتم را بسنجي يا مرا آورده بودي که نزديک مادر باشم و در چنين روزهايي کنارش؟ اگر مقصودت اين آخري بوده، باور کن نيازي نبود چون محکم تر از آن است که فکر کرده بودي و بودم. ببخش که نامه ام احساساتي نيست. بالاخره خيلي چيزها را از تو نتوانستم ياد بگيرم اما کنترل احساسات را که کمي آموخته ام. پس نيازي نيست که بگويمت دل قوي دار که ما هم قوي و باروحيه منتظرت نشسته ايم. نشسته که نه، ايستاده ايم. البته سوالي برايم مانده که بايد وقتي ديدمت از تو بپرسم. هميشه مي گفتي که بايد ماند و نرفت و کشور را ساخت. تو که با عشق به اسلام واقعي و راستين، امام و مردم اين ميهن پهناور، چنين کردي. اما به من بگو که پس از ديدن آنچه بر تو و دوستانت مي رود، انتظار داري من هم چنين به نسل هاي بعدتر از خود بگويم؟ چگونه توانم گفت به چيزي که خودم هم باورم نمي آيد ديگر؟
راستش مي داني که سابقه ندارد دروغ بهت بگويم. بعضي وقت ها ياد حجت الاسلام عبدالله نوري مي افتم که فقط با تصادف اتومبيل و فوت نابهنگام و جانگداز دلبندشان آقاي دکتر عليرضا (که خداوند رحمت شان فرمايد)، از بند زندان خلاصي يافت. حالا نمي دانم که راه حل ماجرا همواره چنين است يا نه، اما تو بدان که حتي در اين صورت هم پاي تو ايستاده ام.
الهي و ربي من لي غيرک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
2 comments:
http://9753.blogfa.com/
آقای موسوی یادته از ولایت فقیه می گفتی و با چسباندن خود به امام و ولایت فقیه به صحنه آمدی ؟
یادته ؟
یادته در زمان نخست ویزی مردم یک شهر نسبت به انتخابات مجلس اعتراض داشتند بهشون گفتی به قانون رجوع کنید ؟
یادته ؟
یادته می گفتی به قانون عمل نمی شه احساس خطر کردی ؟ به همین خاطر بعد از بیست سال آمدی که به قانون عمل کنی ؟
یادته ؟
یادته می گفتی حقوق شهروندان پامال شده وآمدی که آن را به مردم باز گردانی ؟
یادته ؟
ممنون موسوی حالا هر چند باختی اما بهمون یاد دادی که رنگها فقط یک رنگ نیستند هر رنگی می تواند دو رنگ یا چند رنگ باشد .
درود بر موسوی و مردان مرد
ارسال یک نظر