چند روز پيش خانواده آقاي تاج زاده را دربست از مترو قلهک به منزل رساندم که گزارش آن بدین شرح است:
نزديک ظهر است و آفتاب داغ روز اول شهريور مغزها را به جوش آورده. روبروي ايستگاه متروي قلهک ايستادهام و دنبال مسافر دربستي هستم: «سواري دربست! دربست سواري!».
خبري نيست. مسافران مترو خسته و بيرمق از پلهها بالا ميآيند و به جاي اينکه تاکسي دربست سوار شوند، راهيِ طرف ديگر خيابان ميشوند تا با تاکسي، اتوبوس و وَنهايي که منتظر مسافر ايستادهاند به مقصدشان که بيشتر حوالي تجريش يا خيابان دولت است بروند. به اين فکر ميکنم که اين قطار را هم از دست دادم که پيرمردي لاغر و کشيده به همراه چهار زن سر ميرسد. زنها همگي چادر به سر دارند و حدس ميزنم که بايد از خانوادههاي سنتي اصيل و مذهبي قلهک باشند. يکي از زنهاي ميانسال ميآيد به طرفم: «شريعتي نزديک پمببنزين، چند ميبَري؟»
- کرايه اين محدوده سه هزار تومنه.
- اوووه. چه خبره؟ راهي نيست که. دو قدم راهه! دو و پونصد ميبري؟
قاطعانه جواب ميدهم: «نَه. کِرايَش همينه». من کمي لجباز هم هستم و از قيمتي که دادهام پايين نميآيم. ميخواهم برگردم طرف ماشينم که پيرزني از ميان زنها با سر اشاره ميکند: «بِريم».
پيرزن حجاب سرسختي دارد. فقط ناحيهاي از صورتش محدود به دوچشم و بيني از چادر بيرون است. قدش کمي خميده است و صورت تکيده و خستهاي دارد. رنجکشيده است.
تعدادشان زياد است: پنج نفر. و من حداکثر چهار نفر را ميتوانم سوار کنم. يکي از زنها ميپرسد: «اشکال نداره چهار نفر عقب بشينيم؟». من از اين رانندههاي بد عنق نيستم. لااقل در اين چند روز هنوز ياد نگرفتهام مردمآزاري را. با احترام و با خوشرويي ميگويم: «نه. اگه اذيت نميشين، از نظر من اشکال نداره». قبل از اينکه حرف من تمام شود پيرمرد به سرعت راهش را گرفته و دارد ميرود طرف ديگر خيابان تا تنهايي سوار تاکسي شود تا خانوادهاش راحت باشند. زنها فرياد ميزنند: «آقاجون شما بيايين اينجا سوار شين». من هم فرياد ميزنم: «آقاجون بيايين يه جوري سوار شين». طولي نميکشد که يکي از زنها پياده ميشود تا با ماشين ديگري بيايد و پيرمرد سوار ماشين من ميشود. ميپرسم چه مسير دَررويي را بروم تا گرفتار ترافيک شريعتي نشوم. هرکس چيزي ميگويد. پيرمرد هم. با لحني آميخته به شوخي ميگويم: «هرچي آقاجون بگه». پيرمرد انگار از اين حرف من خوشش آمده باشد شروع ميکند به گلهگذاري از اهل و عيال: «ما ديگه پير شديم ما رو قبول ندارن!». در ماشين همينطور شوخي و جدي حرف ميزنم. اين يکي از جذابيتهاي مسافرکشي براي من است. از تنگي قبر و مردههاي چاقي که به زورِ لگد توي قبر جا شدهاند تا مزيت قبرهاي اختصاصي يا عمومي و وصيت پيرمرد که: «منو تو اين قبرهاي چندطبقه نذارينها!». از هر دري سخني ميگوييم و در اين ميان پيرزن مدام به فکر دخترش است که با تاکسيِ بيرون قرار است به خانه بيايد: «آخِي! دخترم با زبان روزه چه جوري ميخاد بياد خونه؟».
پيرمرد به من گير داده: «تو قيافَت به دکترمهندسا ميخوره! چرا اين شغل رو انتخاب کردي؟ مسافرکشي شغل آدم بيکارههاس!». همسرش اعتراض ميکند: «اِ چه اشکالي داره؟ نون حلال باشه. خيلي هم خوبه». توضيح ميدهم که تحصيلکردهام تا تحسين پيرزن از همسرش را بشنوم که: «آقاجون روانشناسيش خوبه. ديدي چه جوري تشخيص داد؟». من هم از فرصت استفاده ميکنم و کمي عليه وضعيت مملکت غرغر ميکنم. در گير و دار همين صحبتها هستم که پيرزن ميگويد: «اگه ميدونستيم قراره انقلاب بعد از سي سال اينجوري کنه با مردم، هيچ وقت انقلاب نميکرديم». قيافهاش توي هم ميرود، اندوه چهرهاش را ميگيرد و با لحن شکستهاي ادامه ميدهد: «هفتاد روزه پسرم رو گرفتهند، هيچ خبري ازش نداريم. بعد از هفتاد روز، دو روز پيش زنگ زده صداش از ته چاه مياومد. معلوم نيس جاش کجاس. حالش چطوره. الان هم رفتيم دادسرا ميگن پرونده داره. پسرم بيشترين خدمتها رو به اين انقلاب کرده. از اول جوونيش برا اين انقلاب کار کرده تا الان. حالا هم مزدش رو اينطور دادن».
برايم عجيب است که پسر اين خانواده مذهبي و قُرص، چه جرمي را ميتواند مرتکب شده باشد که مجازاتش هفتاد روز بيخبري خانوادهاش باشد؟ ميپرسم: «مگه چي کار کرده؟» با صداقت و سادگي و طوري که در حد فهم يک مسافرکش باشد پاسخ ميدهد: «هيچي. ستاد آقاي موسوي بوده گرفتندش». اين را که ميگويد بههم ميريزم. ياد زندان و اعتراف و کهريزک و اينجور چيزها ميافتم. پيرزن ادامه ميدهد: «شايد بشناسيش: مصطفي تاج زاده». با ناباوري ميپرسم: «کدوم تاج زاده؟ هموني که از مسئولين حزب مشارکته؟». يکي از زنها به تاييد سر تکان ميدهد.
عجب! خانواده مصطفي تاج زاده مسافر دربستي من هستند و اين پيرزن و پيرمرد پدر ومادر مصطفي و زنها خواهر و همسرش -مطمئن نيستم- که در ظل آفتاب رفتهاند دادسرا خبر از عزيزشان بگيرند. از مادر مصطفي نتيجه پيگيريهاي امروزش را ميپرسم. پاسخ ميدهد: «ميگن پرونده داره. با سلاح سرد گرفتيمش. بهشون گفتم براي شما که پرونده درست کردن کاري نداره». ياد خبري ميافتم درباره کينه رهبري از تاجزاده و نحوهي دستگيرياش و اينکه بازجوها تاجزاده را هنوز نشکستهاند. مادر مصطفي ادامه ميدهد: «هيچي ازش ندارن. اصلاً اون روزها مصطفي توي بيمارستان بود؛ مراقب باباش». با خودم ميگويم چقدر اميدوار است به عدالت اين مادر. البته تقصيري هم ندارد. مادر است. بايد خودش را دلداري بدهد و به اميدي زندگي کند.
دقت ميکنم حرفي نزنم که به غصهاش اضافه کنم. اما يک لحظه بيعقلي ميکنم: «ميگن آقاي خامنهاي با مصطفي خوب نيست». با سادگي پاسخ ميدهد: «بله. نميدونم چرا. اوايل خيلي مصطفي رو دوست داشت. حتي مرتب پيغام ميفرستاد که «چرا براش زن نميگيرين. اگه شما آستينها رو بالا نميزنيد، من خودم براش يه فکري کنم». ولي الان نميدونم چرا اينطوري شده».
به مقصد رسيدهايم. عمراً اگر کرايه بگيرم. پدر سه هزار تومان از جيبش درميآورد. نميگيرم. اصرار ميکند. دوباره مقاومت ميکنم تا اينکه مادر مصطفي با اصرار پول را توي داشبورد ميچپاند: «بگير. دستِ آقاجون خوبه». خداحافظي ميکنم.
پدر مصطفي که ميبيند اندوهگرفتهام، با آرامش ميگويد: «خدا بزرگه، دنيا همينه پسرم».
آنها ميروند درون يک خانه قديمي. من هم راهم را ميکشم و ميروم خانه.
امروز دل و دماغ کار کردن ندارم.
نزديک ظهر است و آفتاب داغ روز اول شهريور مغزها را به جوش آورده. روبروي ايستگاه متروي قلهک ايستادهام و دنبال مسافر دربستي هستم: «سواري دربست! دربست سواري!».
خبري نيست. مسافران مترو خسته و بيرمق از پلهها بالا ميآيند و به جاي اينکه تاکسي دربست سوار شوند، راهيِ طرف ديگر خيابان ميشوند تا با تاکسي، اتوبوس و وَنهايي که منتظر مسافر ايستادهاند به مقصدشان که بيشتر حوالي تجريش يا خيابان دولت است بروند. به اين فکر ميکنم که اين قطار را هم از دست دادم که پيرمردي لاغر و کشيده به همراه چهار زن سر ميرسد. زنها همگي چادر به سر دارند و حدس ميزنم که بايد از خانوادههاي سنتي اصيل و مذهبي قلهک باشند. يکي از زنهاي ميانسال ميآيد به طرفم: «شريعتي نزديک پمببنزين، چند ميبَري؟»
- کرايه اين محدوده سه هزار تومنه.
- اوووه. چه خبره؟ راهي نيست که. دو قدم راهه! دو و پونصد ميبري؟
قاطعانه جواب ميدهم: «نَه. کِرايَش همينه». من کمي لجباز هم هستم و از قيمتي که دادهام پايين نميآيم. ميخواهم برگردم طرف ماشينم که پيرزني از ميان زنها با سر اشاره ميکند: «بِريم».
پيرزن حجاب سرسختي دارد. فقط ناحيهاي از صورتش محدود به دوچشم و بيني از چادر بيرون است. قدش کمي خميده است و صورت تکيده و خستهاي دارد. رنجکشيده است.
تعدادشان زياد است: پنج نفر. و من حداکثر چهار نفر را ميتوانم سوار کنم. يکي از زنها ميپرسد: «اشکال نداره چهار نفر عقب بشينيم؟». من از اين رانندههاي بد عنق نيستم. لااقل در اين چند روز هنوز ياد نگرفتهام مردمآزاري را. با احترام و با خوشرويي ميگويم: «نه. اگه اذيت نميشين، از نظر من اشکال نداره». قبل از اينکه حرف من تمام شود پيرمرد به سرعت راهش را گرفته و دارد ميرود طرف ديگر خيابان تا تنهايي سوار تاکسي شود تا خانوادهاش راحت باشند. زنها فرياد ميزنند: «آقاجون شما بيايين اينجا سوار شين». من هم فرياد ميزنم: «آقاجون بيايين يه جوري سوار شين». طولي نميکشد که يکي از زنها پياده ميشود تا با ماشين ديگري بيايد و پيرمرد سوار ماشين من ميشود. ميپرسم چه مسير دَررويي را بروم تا گرفتار ترافيک شريعتي نشوم. هرکس چيزي ميگويد. پيرمرد هم. با لحني آميخته به شوخي ميگويم: «هرچي آقاجون بگه». پيرمرد انگار از اين حرف من خوشش آمده باشد شروع ميکند به گلهگذاري از اهل و عيال: «ما ديگه پير شديم ما رو قبول ندارن!». در ماشين همينطور شوخي و جدي حرف ميزنم. اين يکي از جذابيتهاي مسافرکشي براي من است. از تنگي قبر و مردههاي چاقي که به زورِ لگد توي قبر جا شدهاند تا مزيت قبرهاي اختصاصي يا عمومي و وصيت پيرمرد که: «منو تو اين قبرهاي چندطبقه نذارينها!». از هر دري سخني ميگوييم و در اين ميان پيرزن مدام به فکر دخترش است که با تاکسيِ بيرون قرار است به خانه بيايد: «آخِي! دخترم با زبان روزه چه جوري ميخاد بياد خونه؟».
پيرمرد به من گير داده: «تو قيافَت به دکترمهندسا ميخوره! چرا اين شغل رو انتخاب کردي؟ مسافرکشي شغل آدم بيکارههاس!». همسرش اعتراض ميکند: «اِ چه اشکالي داره؟ نون حلال باشه. خيلي هم خوبه». توضيح ميدهم که تحصيلکردهام تا تحسين پيرزن از همسرش را بشنوم که: «آقاجون روانشناسيش خوبه. ديدي چه جوري تشخيص داد؟». من هم از فرصت استفاده ميکنم و کمي عليه وضعيت مملکت غرغر ميکنم. در گير و دار همين صحبتها هستم که پيرزن ميگويد: «اگه ميدونستيم قراره انقلاب بعد از سي سال اينجوري کنه با مردم، هيچ وقت انقلاب نميکرديم». قيافهاش توي هم ميرود، اندوه چهرهاش را ميگيرد و با لحن شکستهاي ادامه ميدهد: «هفتاد روزه پسرم رو گرفتهند، هيچ خبري ازش نداريم. بعد از هفتاد روز، دو روز پيش زنگ زده صداش از ته چاه مياومد. معلوم نيس جاش کجاس. حالش چطوره. الان هم رفتيم دادسرا ميگن پرونده داره. پسرم بيشترين خدمتها رو به اين انقلاب کرده. از اول جوونيش برا اين انقلاب کار کرده تا الان. حالا هم مزدش رو اينطور دادن».
برايم عجيب است که پسر اين خانواده مذهبي و قُرص، چه جرمي را ميتواند مرتکب شده باشد که مجازاتش هفتاد روز بيخبري خانوادهاش باشد؟ ميپرسم: «مگه چي کار کرده؟» با صداقت و سادگي و طوري که در حد فهم يک مسافرکش باشد پاسخ ميدهد: «هيچي. ستاد آقاي موسوي بوده گرفتندش». اين را که ميگويد بههم ميريزم. ياد زندان و اعتراف و کهريزک و اينجور چيزها ميافتم. پيرزن ادامه ميدهد: «شايد بشناسيش: مصطفي تاج زاده». با ناباوري ميپرسم: «کدوم تاج زاده؟ هموني که از مسئولين حزب مشارکته؟». يکي از زنها به تاييد سر تکان ميدهد.
عجب! خانواده مصطفي تاج زاده مسافر دربستي من هستند و اين پيرزن و پيرمرد پدر ومادر مصطفي و زنها خواهر و همسرش -مطمئن نيستم- که در ظل آفتاب رفتهاند دادسرا خبر از عزيزشان بگيرند. از مادر مصطفي نتيجه پيگيريهاي امروزش را ميپرسم. پاسخ ميدهد: «ميگن پرونده داره. با سلاح سرد گرفتيمش. بهشون گفتم براي شما که پرونده درست کردن کاري نداره». ياد خبري ميافتم درباره کينه رهبري از تاجزاده و نحوهي دستگيرياش و اينکه بازجوها تاجزاده را هنوز نشکستهاند. مادر مصطفي ادامه ميدهد: «هيچي ازش ندارن. اصلاً اون روزها مصطفي توي بيمارستان بود؛ مراقب باباش». با خودم ميگويم چقدر اميدوار است به عدالت اين مادر. البته تقصيري هم ندارد. مادر است. بايد خودش را دلداري بدهد و به اميدي زندگي کند.
دقت ميکنم حرفي نزنم که به غصهاش اضافه کنم. اما يک لحظه بيعقلي ميکنم: «ميگن آقاي خامنهاي با مصطفي خوب نيست». با سادگي پاسخ ميدهد: «بله. نميدونم چرا. اوايل خيلي مصطفي رو دوست داشت. حتي مرتب پيغام ميفرستاد که «چرا براش زن نميگيرين. اگه شما آستينها رو بالا نميزنيد، من خودم براش يه فکري کنم». ولي الان نميدونم چرا اينطوري شده».
به مقصد رسيدهايم. عمراً اگر کرايه بگيرم. پدر سه هزار تومان از جيبش درميآورد. نميگيرم. اصرار ميکند. دوباره مقاومت ميکنم تا اينکه مادر مصطفي با اصرار پول را توي داشبورد ميچپاند: «بگير. دستِ آقاجون خوبه». خداحافظي ميکنم.
پدر مصطفي که ميبيند اندوهگرفتهام، با آرامش ميگويد: «خدا بزرگه، دنيا همينه پسرم».
آنها ميروند درون يک خانه قديمي. من هم راهم را ميکشم و ميروم خانه.
امروز دل و دماغ کار کردن ندارم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 comments:
ارسال یک نظر