برای چشم های بهزاد نبوی



برای چشم های خیس تو! تویی که تاکنون چنین صبور نمی دانستمت. برای چشم های تو که خیره بود به زمین و نگاهت که گرچه به سوی ما نبود ولی حرف های بسیار داشت، به درازای یک عمر.

و چه مهربانی تو! چه مهربان بودی که هیچ گاه نگفتی از رنج هایی که به خاطر من، او و ایران کشیدی تا شاید کمی از غم نگاهت کاسته شود. نگفتی و نخواستی که بگویند، از عمری که اگر شاید من کمی از آن می دانستم قطعا او هیچ نمی دانست، که اگر چنین بود توان کوبیدن بر میز قضاوت را نداشت، آن هم در مقابل نگاه تو. تویی که دلیل بودنش هستی. تویی که اکنون سلاحت شده تیر نگاهی که قلب ما را نشانه گرفته، تیر نگاهی که به عمق وجودم ضربه ای مهلک فروآورده است. چقدر بزرگی! چقدر بزرگی که اینک،وقتی پس از سی سال مزد زحمات تو را اینگونه در این بیدادگاه می دهند هیچ نمی گویی و تنها نگاه می کنی، به من و به او. به من که اکنون باید بنشینم روی صندلی دادگاهی که قاضی آن وجدانم است، دادستانش چشمان تو و کیفرخواستش نگاه خیس تو. کیفرخواستی که متن سکوت است و سکوت.... . و من اعتراف می کنم. اول از همه باید بگویم که این دادگاه را صالح می دانم برای محاکمه خود. ولی باید بدانی که من زیر شکنجه اعتراف کردم، زیر شکنجه سر فرو آورده تو، زیر شکنجه نگاه خیس تو، زیر شکنجه لبخند محمد رضا جلائی پور، زیر شکنجه نگاه پرسشگر محمد قوچانی، زیر شکنجه خشم تاج زاده، زیر شکنجه دستان بی رمق حجاریان، زیر شکنجه استیصال سعید شریعتی، زیر شکنجه چشمان بهت زده رمضان زاده، زیر شکنجه نگاه خسته زید آبادی، زیر شکنجه غرور صفایی فراهانی و زیر شکنجه چشمان رو به آسمان میردامادی. من اعتراف می کنم که شما دلیل بودن من هستید. دلیل امیدی که در دل های ما وجود دارد. من اعتراف می کنم که در هیچ زندانی شکنجه گرانی چنین مهربان ندیده ام. من اعتراف می کنم که انقلاب را تنها با اسم شما و یارانتان است که می شناسم نه کس دیگری. من اعتراف می کنم به دوست داشتن، به امید، به آزادی، به راستی، به مقاومت، و به تمامی موهبت هایی که به من شناساندید، من اعتراف می کنم به ایمان به خدایی که شما می پرستید. من اعتراف می کنم به رسالت محمد (ص)، به پیامبری که با اعمالتان مرا با او آشنا کردید، نه کسی که تنها در بیان ناچیز عده ای می آید که هیچ شناختی از او ندارند. من اعتراف می کنم به همه چیزهایی که شما مرا به اعتراف از آنان واداشتید. به همه چیزهایی که به من دادید و تاکنون به داشتن آنها اعتراف نکرده بودم. من اعتراف می کنم که افتخارم این است که در ایرانی سبز زندگی می کنم که عطر باور شما در فضای آن پیچیده است. من اعتراف می کنم، و بدانید که او هم اگر شهامت داشت اعتراف می کرد. اعتراف می کرد و از پشت میز قضاوت کنار می رفت و مسند قضاوت را به شما می سپرد تا معنای عدالت را بچشیم.

2 comments:

محمد فرامرزی گفت...

بدون حکم از قاضی صدا کرد و دار مرگ با عزت به پا کرد
بدون خواندن (اشهد) تبر را به سمت باور سبزم رها کرد

بت زیبای ما را سنگ کردند قفس را هم برایش تنگ کردند
نمی پرسد ز ترسش این چه ننگی است ؟ به ما با منطق خود جنگ کردند؟

درختانی که قبلا سبز بودند نوای هم صدایی می سرودند
نمی دانم چه آتش در گرفته؟ که حالا سوختند و خاک دوند

چرا قانون جنگل چاره سازه؟ شکافی بین عدل و ظلم بازه؟
اگر فریاد ها کردیم خاموش سکوت ما صدای اعتراضه!

به ذهن هرکسی این یک سوال است؟ که استبداد دینی به زوال است
به هر کاری اگر مردم نباشند دوام آن حکومت ها محال است
دوبيتي ها محمد فرامرزی
stablebeliefs.parsiblog.com

مهدی گفت...

اقا
بهزاد خیلی مخلصیم.

لعنت خدا در این ماه مبارک بر کودتاچیان.

اقا بهزاد تورو خدا اگه با اعتراف ازاد میشید اعتراف کنید ما همه شما ها را می شناسیم.

ارسال یک نظر