محمدرضا جلاییپور را سال گذشته در همین روزهای مرداد ماه شناختم. ساعت شش صبح جلسه «کمپین (پویش) دعوت از خاتمی» را در یکی از رستورانهای دربند به صرف صبحانه برگزار کرده بود و آن اولین جلسهای بود که من دعوت شده بودم. پیش از آن یادداشتی نوشته بودم در روزنامه کارگزاران با عنوان «عبدالله نوری، کاندیدایی برای تحریم انتخابات؟» که محمدرضا خوانده بود. همان یادداشت گویا بهانهای شد برای ورود من به کمپین خاتمی. یکی از دشوارترین سالهای زندگی ما آغاز شده بود.
ماجرای شکلگیری کمپین (پویش) دعوت از خاتمی و سپس تبدیل آن به پویش حمایت از موسوی، داستانی بسیار جالب و پیچیده است که روزی به صورت مبسوط نوشته خواهد شد. اما تا آنجا که مربوط به من میشود آشنایی و همکاری با جمعی از بهترین جوانان ایران برای دست یابی به هدفی والا خود بهترین تجربه در این میان بود. از محمدرضا جلایی پور خصلتهای نیکوی بسیاری دیده بودم، اما شناخت نهایی هنگامی حاصل شد که با او دو هفتهای در یک بند زندگی کردم؛ بند هفت بازداشتگاه 209 زندان اوین.
بند هفت، هفت سلول داشت و در هر سلول یک زندانی به صورت انفرادی نگاه داشته میشد. زندانیها حدودا هر10 روز و یا هر دو هفته یکبار جابجا میشدند. در آن دو هفتهی خاطرهانگیز این افراد در بند هفت بودند: سلول 71 : شهرام نوری، سلول 72 : دکتر عرب، سلول 73 : حمزه کرمی، سلول 74 : مسعود باستانی، سلول 75 : محمد رضا جلایی پور، سلول 76 : سید شهاب الدین طباطبایی و سلول 77 : نگارنده. از هریک از این افراد خاطراتی دارم به خصوص از باستانی، طباطبایی و جلاییپور که در فرصتی دیگر خواهم نوشت.
تجربه بودن با جلاییپور اما برای هریک از ما «بند هفتیها»، تجربهای اصیل بود؛ تجربهای منحصربه فرد که اثبات میکرد هیچ «انسانی» را نمیتوان در یک سلول محبوس کرد. مگر میشود روحی را در یک قفس نگاه داشت؟! محمدرضا را ولش میکردی بیرون پریده بود! با التماس و خواهش باید نگهش میداشتی آن روح چموش را! نمازهای پنجگانه را هریک در مکانی جداگانه میخواند: یکی را در مسجدالنبی، یکی را در مسجدالحرام، یکی را در مسجد کوفه... عصرها با دوستان و اعضای خانواده به دربند میرفت برای خوردن پالوده و بستنی. گاهی هم البته با حضرت مسیح (ع) یا حضرت علی (ع) به دربند میرفت! یک بار پدربزرگش را که یک روحانی عارف بود به همراه علامه طباطبایی در خواب دیده بود؛ به آنها گله کرده بود از اینکه به زندانش انداختهاند. آنها اینگونه پاسخ داده بودند: اول اینکه این تجربهای است که به رشد تو کمک خواهد کرد و دوم اینکه کسانی که شما را به زندان انداختهاند خیر نخواهند دید.
برای کسانی که محمدرضا را از نزدیک نمیشناسند و شاید فکر کنند که خرافاتی یا متوهم است، باید بگویم که او دانشجوی سال آخر دکترای جامعهشناسی در دانشگاه آکسفورد است. مدرک فوق لیسانسش را نیز از دانشگاه LSE لندن گرفته است. رتبه یک کنکور و طلای المپیاد علمی را در کارنامه خود ثبت کرده است. هنگامی که 14 سال داشته نوارهای سخنرانی دکتر سروش را او پیاده میکرده است و با بزرگترین متفکران و روشنفکران ایران نشست و برخاست دارد. این ها همه درحالی است که اکنون تنها ۲۷ سال سن دارد.
محمدرضا آرام قرار نداشت در آن سلول شش متری. دائم همه را از دریچه روی در سلولش صدا میزد برای طرح یک پیشنهاد تازه برای لذت بردن از زندان انفرادی! تا آن زمان که با او بودم حدود 100 پیشنهاد طرح کرده بود؛ از انواع بازیها و سرگرمیها گرفته تا انواع ورزشها و انواع نمازها، دعاها و ذکرها؛ گاهی بچهها را صدا میزد و انبوهی از لطیفههای پاستوریزه (!) را برای ما تعریف میکرد.
سیستمی طراحی کرده بود بوسیله سوراخهای رادیاتور برای شمارش چندهزار ذکر و خواندن بیش از صد رکعت نماز در روز. روزی یک مفاتیحالجنان برای من فرستاد که درون آن 101 فراز از بهترین دعاها را علامت زده بود برای حفظ کردن و خواندن در نماز.
محمدرضا به من گفت که برای یک سال زندان انفرادی برنامه دارد و برای بیشتر از یک سال هم به فکر برنامههای دیگری است. او به من اطمینان داد که حتی اگر سه سال هم در انفرادی بماند اعتراف و افشاگری دروغ نخواهد کرد. او تاکید میکرد از آنچه به صورت مسالمتآمیز، قانونی و مدنی در راستای تامین خیر ومصلحت عمومی میلیونها ایرانی و ایران و جمهوری اسلامی و برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و امام راحل انجام داده، پشیمان نخواهد شد. او گفت انفرادی را به اینکه اجتماع جمهوریت و اسلامیت به پایان برسد ترجیح میدهد و زندان را تحمل میکند تا جمهوری اسلامی آزاد باشد.
من نمیدانم چرا محمدرضا و امثال محمدرضا باید در زندان باشند. اما میدانم او اکنون «آزادترین» است. هیچ آزادهای را نمیتوان در بند کرد. هیچ روحی را نمیتوان در سلول بتنی محبوس ساخت. یک شب که در حسرت حال و هوای او بودم، برای وصف حال او جملاتی را به نظم در آوردم و برایش خواندم. آن شعر اینگونه بود:
زان زلف که تابندی، زنجیر به پا بندی
زندان تو به پا کردی بر عرش خداوندی
بزمیست در این زندان، جمع اند در آن رندان
خوش باد چنین حالی، خرسندی و دربندی
ماجرای شکلگیری کمپین (پویش) دعوت از خاتمی و سپس تبدیل آن به پویش حمایت از موسوی، داستانی بسیار جالب و پیچیده است که روزی به صورت مبسوط نوشته خواهد شد. اما تا آنجا که مربوط به من میشود آشنایی و همکاری با جمعی از بهترین جوانان ایران برای دست یابی به هدفی والا خود بهترین تجربه در این میان بود. از محمدرضا جلایی پور خصلتهای نیکوی بسیاری دیده بودم، اما شناخت نهایی هنگامی حاصل شد که با او دو هفتهای در یک بند زندگی کردم؛ بند هفت بازداشتگاه 209 زندان اوین.
بند هفت، هفت سلول داشت و در هر سلول یک زندانی به صورت انفرادی نگاه داشته میشد. زندانیها حدودا هر10 روز و یا هر دو هفته یکبار جابجا میشدند. در آن دو هفتهی خاطرهانگیز این افراد در بند هفت بودند: سلول 71 : شهرام نوری، سلول 72 : دکتر عرب، سلول 73 : حمزه کرمی، سلول 74 : مسعود باستانی، سلول 75 : محمد رضا جلایی پور، سلول 76 : سید شهاب الدین طباطبایی و سلول 77 : نگارنده. از هریک از این افراد خاطراتی دارم به خصوص از باستانی، طباطبایی و جلاییپور که در فرصتی دیگر خواهم نوشت.
تجربه بودن با جلاییپور اما برای هریک از ما «بند هفتیها»، تجربهای اصیل بود؛ تجربهای منحصربه فرد که اثبات میکرد هیچ «انسانی» را نمیتوان در یک سلول محبوس کرد. مگر میشود روحی را در یک قفس نگاه داشت؟! محمدرضا را ولش میکردی بیرون پریده بود! با التماس و خواهش باید نگهش میداشتی آن روح چموش را! نمازهای پنجگانه را هریک در مکانی جداگانه میخواند: یکی را در مسجدالنبی، یکی را در مسجدالحرام، یکی را در مسجد کوفه... عصرها با دوستان و اعضای خانواده به دربند میرفت برای خوردن پالوده و بستنی. گاهی هم البته با حضرت مسیح (ع) یا حضرت علی (ع) به دربند میرفت! یک بار پدربزرگش را که یک روحانی عارف بود به همراه علامه طباطبایی در خواب دیده بود؛ به آنها گله کرده بود از اینکه به زندانش انداختهاند. آنها اینگونه پاسخ داده بودند: اول اینکه این تجربهای است که به رشد تو کمک خواهد کرد و دوم اینکه کسانی که شما را به زندان انداختهاند خیر نخواهند دید.
برای کسانی که محمدرضا را از نزدیک نمیشناسند و شاید فکر کنند که خرافاتی یا متوهم است، باید بگویم که او دانشجوی سال آخر دکترای جامعهشناسی در دانشگاه آکسفورد است. مدرک فوق لیسانسش را نیز از دانشگاه LSE لندن گرفته است. رتبه یک کنکور و طلای المپیاد علمی را در کارنامه خود ثبت کرده است. هنگامی که 14 سال داشته نوارهای سخنرانی دکتر سروش را او پیاده میکرده است و با بزرگترین متفکران و روشنفکران ایران نشست و برخاست دارد. این ها همه درحالی است که اکنون تنها ۲۷ سال سن دارد.
محمدرضا آرام قرار نداشت در آن سلول شش متری. دائم همه را از دریچه روی در سلولش صدا میزد برای طرح یک پیشنهاد تازه برای لذت بردن از زندان انفرادی! تا آن زمان که با او بودم حدود 100 پیشنهاد طرح کرده بود؛ از انواع بازیها و سرگرمیها گرفته تا انواع ورزشها و انواع نمازها، دعاها و ذکرها؛ گاهی بچهها را صدا میزد و انبوهی از لطیفههای پاستوریزه (!) را برای ما تعریف میکرد.
سیستمی طراحی کرده بود بوسیله سوراخهای رادیاتور برای شمارش چندهزار ذکر و خواندن بیش از صد رکعت نماز در روز. روزی یک مفاتیحالجنان برای من فرستاد که درون آن 101 فراز از بهترین دعاها را علامت زده بود برای حفظ کردن و خواندن در نماز.
محمدرضا به من گفت که برای یک سال زندان انفرادی برنامه دارد و برای بیشتر از یک سال هم به فکر برنامههای دیگری است. او به من اطمینان داد که حتی اگر سه سال هم در انفرادی بماند اعتراف و افشاگری دروغ نخواهد کرد. او تاکید میکرد از آنچه به صورت مسالمتآمیز، قانونی و مدنی در راستای تامین خیر ومصلحت عمومی میلیونها ایرانی و ایران و جمهوری اسلامی و برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی و امام راحل انجام داده، پشیمان نخواهد شد. او گفت انفرادی را به اینکه اجتماع جمهوریت و اسلامیت به پایان برسد ترجیح میدهد و زندان را تحمل میکند تا جمهوری اسلامی آزاد باشد.
من نمیدانم چرا محمدرضا و امثال محمدرضا باید در زندان باشند. اما میدانم او اکنون «آزادترین» است. هیچ آزادهای را نمیتوان در بند کرد. هیچ روحی را نمیتوان در سلول بتنی محبوس ساخت. یک شب که در حسرت حال و هوای او بودم، برای وصف حال او جملاتی را به نظم در آوردم و برایش خواندم. آن شعر اینگونه بود:
زان زلف که تابندی، زنجیر به پا بندی
زندان تو به پا کردی بر عرش خداوندی
بزمیست در این زندان، جمع اند در آن رندان
خوش باد چنین حالی، خرسندی و دربندی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 comments:
ارسال یک نظر