برای برادرم شهاب / علی طباطبایی



امروز بالاخره بعد از پنجاه و اندی روز دیدمت. از پشت صفحه مانیتور صدایت زدم، فریاد زدم اما انگار که صدایم را نمی‌شنیدی ، گویا حواست جای دیگری بود.

تابحال اینگونه ندیده بودمت، گیج و مبهوت بودی و چشمانت آن چشمان همیشگی نبود.
از صبح بارها فیلم و عکس‌هایت را نگاه کرده‌ام. نمی‌خواندم که چه می‌گویند و نمی‌شنیدم خزعبلات کیهانیان را که دادستان نشخوار می‌کرد که تشنه نگاه برادرانه‌ات بودم، اما نمی‌دانم با تو چه کرده‌اند این از خدا بی‌خبران که هرچه بیشتر می‌دیدمت نگاهت برایم غریبه‌تر می‌شد.

نمی‌دانی این روزها چه می‌گذرد بر من. همه این سال‌ها آنقدر به هم عادت کرده بودیم که شاید حضورت را خیلی حس نمی‌کردم، حالا نبودنت دلیلی شده برای یادآوری آن حضور همیشگی در زندگی‌ام.

نوجوان که بودیم گره خورده بودیم به هم. ایام دانشگاه هم دوری از خانواده دلیلی شد برای نزدیکتر شدنمان، آنقدر که با چند ساعتی دوری دلتنگ می‌شدی و شماره‌ات را که می‌دیدم ناخودآگاه می‌شنیدم که "سلام داداش، خوبی؟ کجایی؟"! نقش برادر بزرگ را انگار که ساخته بودند برای توکه الحق خوب بلد بودی و شدی پشت و پناه من.

دلم گرم بود به بودنت و سعی می کردم جایی باشم که تو بودی و حتی در محیط کار هم نمی‌توانستیم خیلی دور از هم باشیم. آنقدر که به محض جابجایی تو، من هم اثاث می‌بستم و می‌آمدم آنجا که رفته بودی! و حق هم داشتم که همیشه با بودنت احساس دلگرمی می‌کردم و خیالم آسوده بود که هستی تا حمایتم کنی.

عاشق هم که شدم باز کنارم بودی و چون می‌دانستم که پشتم هستی با آن سن و سال و دست خالی رفتم سراغ عارفه.

مثل باقی برنامه‌ها ازدواج و بیرون زدنمان از خانه پدری هم همزمان و با هم بود، که ماندنمان بدون دیگری در آن خانه پر خاطره آسان نبود. بعد از ازدواج ترسم از این بود که ارتباطمان کمتر شود ولی انگار که بیشتر به هم وابسته شده بودیم. دوباره صدای تو بود که چند ساعت یکبار خیالم را راحت می‌کرد که هستی آنجا تا باز هم بگویی:"سلام داداش، خوبی، چه خبر؟" . خیلی نگذشت که شدی برادر عارفه و مهرک هم شد خواهر من و آمدن سپهر هم شد دلیلی دیگر برای نزدیکتر شدن همه این آدمها.

دولت مهرورز که آمد، تحمل آن همه عدالت و مهرورزی را نداشتم، دوباره آمدم پی درس و مشق که در آن سالها به عشق خاتمی نیمه کاره رهایش کرده بودم. فاصله‌ها بیشتر شد و دلبستگی‌ها و دلتنگی‌ها هم.

اینجا هم نمی‌گذاشتی خیلی دوری را احساس کنم، اینبار تماس‌هایت چند ساعت یکبار نبود ولی هر یکی دو روز می‌شدی سنگ صبور دل گرفته‌مان. بی اعتنا بودی به اینکه برادر بزرگتری و رسم بر اینست که در مناسبتها کوچکترها اول تبریک بگویند و به هر مناسبتی اولین صدای آشنایی که در غربت به گوشم می‌رسید صدای گرم تو بود.

امسال اما روز پدر و عید مبعث و نیمه شعبان و حتی روز تولدم هم آمدند و رفتند و نگاهم به صفحه موبایل خیره ماند تا شاید تماسی هم باشد از "شهاب" ولی چه انتظار عبثی که خیلی وقتست موبایلم با این نام غریبه شده.

امروز که دیدمت احساس کردم کم کم عادت کرده‌ام به همه این دلتنگی‌ها، باورم می‌شود که باید مقاومتر باشم که آنچه ما اینجا میکشیم هیچ است در مقابل درد و رنجی که شما در آن گوشه نمور بندهایتان می‌کشید. احساس کردم که باید طاقت بیاوریم، نه به خاطر خودمان، که به خاطر شما.

می‌دانم که تو با آن روح بزرگت احتیاجی به دلگرمی نداری، به راهی که رفته‌ای آنقدر باور داشتی و داری که شکی ندارم تحمل این روزها برایت خیلی دشوار نیست. اما نگرانم، تنها نگرانیم از اینست که به خاطر ما بشکنی. امروز تمام این حرفها را این اعترافات ناگفته تمام این سال‌ها را برایت نوشتم تا در آخر از تو بخواهم که این بار لازم نیست نگران برادر کوچکت باشی.

نوشتم تا از تو بخواهم نگران سپهر هفت ساله که این روزها مردی شده برای خودش هم نباشی، نگران مهرک و مادر و پدر و خواهرمان هم نباش. امروز تمام اینها را نوشتم تا از تو بخواهم بی‌اعتنا به نگرانی‌هایت تنها به آرمانمان بیاندیشی. اگر احساس میکنی که این نامردان بی خدا با گفتن آنچه از تو می‌خواهند آسیبت نمی‌زنند هر آنچه که می‌خواهند بگو، ولی به خاطر ما نگو. اگر فکر می‌کنی که با اعتراف به عقاید نداشته و کارهای نکرده‌ات فشار بازجویی‌ها و شکنجه‌ها کمتر می‌شود ،اعتراف کن ولی به خاطر ما نکن.

امروز دیدم که بسیاری از خواهران و برادران جوانت که جدیت، پایداری و پایبندی تو را به باورهایت و باورهایشان دیده‌اند چشمانشان به توست، اگر می‌توانستی به آن چشمها بنگری، می‌خواندی که تنها خواسته‌شان از تو اینست که طاقت بیاوری رفیق. طاقت بیاوری و با سربلندی و افتخار بازگردی به میانمان تا دوباره برای همه‌مان برادری کنی.

0 comments:

ارسال یک نظر