گوشه اي از خاطرات برادر بهزاد نبوي از دوران زندان رژيم ستمشاهي؛ (قسمت سوم)



به نقل از پايگاه اطلاع رساني سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران:

«... يكي از مشكلات ديگر زندان، فشار بازجوها بود. آنها به زنداني ها فشار مي آوردند تا بلكه در بازجويي سست شوند و يا اين كه اصلاً ببرند و در نهايت عفو بنويسند يا حداقل همكاري كنند. مثلاً به نگهبانان زندان مي گفتند زندانيان را كمتر به دستشويي بفرستند. گاهي اوقات هم در بين نگهبانان افراد نابابي وجود داشت و اين عمل ناشايست را انجام مي داد اما نگهبان خوب هم در بين آنها پيدا مي شد كه خشونت به خرج نمي داد. نگهبانان بدي داشتيم كه نفس زنداني را مي بريدند. يادم مي آيد كه ناصري، معروف به عضدي كه سروان ساواك بود، هنگام شكنجه كردن، سَرِ ما را به ديوارهاي سلول مي كوبيد، گوش هاي ما را محكم مي گرفت، فشار مي داد و مي گفت: «شماها چه مرضي داريد؟! اگر ذوب آهن مي خواستيد كه شاه آورده است، هر چيزي كه مي خواستيد شاه آورده است، چه مرضي داشتيد كه مبارزه كرده ايد؟» او مثلاً مي خواست با شكنجه و گفتن اين گونه حرف ها، زنداني ها ببرند. يكي ديگر از اينگونه نگهبان ها، مدير داخلي زندان اوين به نام حسيني بود. او بعد از پيروزي انقلاب، قبل از آن كه او را مجازات كرده و بكشند، خودش مُرد، چون ترياكي بود. او خيلي آدم كثيفي بود. من در طول هفت سال زندان، هيچ كدام از زندانبان ها را مثل او نديدم. اين آدم عاشق شكنجه بود، هميشه خودش زنداني را شكنجه مي داد. مثلاً مرا خودش شكنجه داد. قيافه اش خيلي وحشتناك بود؛ چهره اي شبيه گوريل، هيكلي گنده و لب هاي كبود داشت، گويا ترياك مي كشيد، دندانهايش هم مصنوعي بود. اين خيلي بد شلاق مي زد، هر روز كه به زندان مي آمد، حتماً دو يا سه نفر را بشدت مجروح مي كرد. مثلاً براي بازديد به سلول مي آمد اما الكي بهانه مي گرفت و بچه ها را چپ و راست مي كرد، تا مي توانست كتك مي زد ولي همه نگهبان ها هم مثل او نبودند. البته در بين نگهبان هايي كه به ظاهر خوب بودند، بعضي ها تنها تظاهر به مهرباني مي كردند تا از زنداني حرف بكشند. بعضي ها هم در اين مايه ها نبودند، ولي به طور عموم كارشان اين بود كه با زنداني رفيق شده و از او حرف بكشند تا به بازجو منتقل نمايند. بعدها وقتي كه من به زندان قزل قلعه منتقل شدم در آن زندان نگهباني داشتيم كه با من گرم گرفته و خيلي ابراز دوستي مي كرد. اين نگهبان، قهرمان تيراندازي شده بود و حتي به من آدرس خانه و شماره تلفن خود را داد. معمولاً نگهبان ها اسم واقعي خودشان را هم به ما نمي گفتند، اما او واقعاً با من دوست شده بود. به همين دليل او را به سرعت عوض كرده و از بند ما بردند.
راه درست برخورد اين بود كه با نگهبان هيچ گونه صحبت سياسي نداشته باشيم، ابتدا بايد از راه عاطفي با نگهبان رفيق مي شديم، البته مي بايست خيلي صبر مي كرديم. مثلاً بايد حداقل دو يا سه ماه براي اين امر وقت صرف مي شد.
همان طور كه اشاره كردم يكي از راه هاي فشار در زندان، دستشويي نبردن بود. روش من در زندان اين بود كه شرايطي را فراهم نياورم تا بتوانند از اين شيوه درباره من استفاده نموده و بي احترامي كنند. خودم آنقدر تحمل مي كردم، تا اينكه نگهبانان مي آمدند و مرا به دستشويي مي بردند. بعدها در داخل سلول ها، دستشويي و توالت درست كردند. يكي از دلائل عمده اين كار، آن بود كه فهميدند زنداني ها از اين طريق (به توالت رفتن) با هم ارتباط مي گيرند. براي اينكه جلوي اين كار را بگيرند، دستشويي و توالت را داخل سلول گذاشتند، چون در اين صورت زنداني ديگر از سلول بيرون نمي آمد تا بتواند با كسي ارتباط بگيرد.
يكي از افراد ضعيف در زندان، مهدي تقوايي از كادرهاي بالاي منافقين بود، كه اكنون نمي دانم سرنوشتش چه شده است. رضا رضايي، دفعه دوم، پس از فرار، در خانه مهدي تقوايي مخفي شده بود كه همان جا ساواك او را به قتل رساند. او دايم به در زندان مي زد كه به دستشويي برود. نگهبان به تقوايي مي گفت: «اگر مي خواهي به دستشويي بروي، بايد در راهروي جلوي سلول ها، باباكرم برقصي تا تو را به دستشويي ببريم.» اين مرد گنده وسط راهرو مي رقصيد تا او را به دستشويي ببرند. بعضي ها چون چندبار دستشويي مي رفتند، زندانبان ها به آنها فحش داده و كتك مي زدند.
من با تمرين هاي مداوم سعي مي كردم در 24 ساعت يك مرتبه به دستشويي بروم. يك ظرف كوچك در سلول داشتم و با سه مشت آب، وضو مي گرفتم و براي وضو هم بيرون سلول نمي رفتم. در ضمن غذا كم مي خوردم تا بتوانم تحمل كنم و احتياجي به دستشويي نداشته باشم. به همين دليل مشكلي نداشتم. از قضا همين امر سبب مي شد كه نگهبان ها رابطه شان با آدم خوب شود.
به هر حال آنها هم چون كارمند بودند، از خدا مي خواستند كه در جايي بنشينند، كسي در نزند و مزاحم آنها نباشد. از اين رو وقتي يك زنداني كم دردسر را مي ديدند، با او برخورد بهتري داشتند. البته تاكتيك بعضي از زنداني ها اين بود كه دائم در بزنند و به دستشويي بروند تا از اين طريق بر زندانبان ها فشار وارد كنند كه به نظر من تاكتيك جالبي نبود.
داخل سلول ساعت نداشتم، منتهي زنگ ساعت دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) را مي توانستم بشنوم؛ آن ساعت، هر پانزده دقيقه يك زنگ و رأس هر ساعت نيز يك زنگ ديگر مي زد. من با همان زنگِ ساعتِ دانشگاه، برنامه هايم را تنظيم مي كردم، در شبانه روز با همان زنگ مي خوابيدم و بيدار مي شدم.
مدت دوازده ماهي كه در اوين بودم، اجازه هواخوري نداشتم، اجازه ملاقات نيز ندادند، ضمناً هيچ وسيله ارتباطي با خارج هم نداشتم، اما خوشبختانه اين دوران را خيلي خوب گذراندم. اين كه فكر مي كردم؛ بودن در زندان بايد فاجعه باشد، درست نبود و بعد از يك ماه و نيم، زندان برايم عادي شد.
براي ثبت گذشت زمان، روزهاي اول با گذشت هر روز، يك خط روي ديوار مي كشيدم، حتي طي دوراني كه زير شكنجه بودم نيز به ديوار علامت مي زدم تا بدانم چند روز گذشته است. اما بعد از يك ماه و نيم، ديگر خط نمي كشيدم، چرا كه شمردن روزها و انتظار، ديگر فايده اي نداشت.
بعد از دستگيري ارتباطم با همه قطع شد، نمي دانستم در بيرون از زندان چه خبر است، نمي دانستم كي لو رفته؟ چه كسي را گرفته اند؟ تا اينكه دو ماه يا سه ماه بعد از بازداشت، صداي پسر عمه ام را شنيدم. بعد از مدتي، يك بار كه به دستشويي رفتم ديدم پيراهني به دسته سيفون دستشويي آويزان است. دقت كردم متوجه شدم پيراهن، متعلق به پسر عمه ام مي باشد. در واقع با ديدن آن پيراهن يقين كردم او در زندان است.
وقتي به سلول آمدم راجع به راه هاي برقراري ارتباط با او فكر كردم. در آن جا به ما صابون رخت شويي مي دادند، اين صابون ها به نام «صابون ايران» معروف بود. با آن صابون هم دست و رويمان را شسته و هم لباس ها را مي شستيم. صابوني كه من داشتم تقريباً تمام شده بود. سريعاً يكي دو پيغام با ته دسته قاشق كه نوك تيزي داشت روي آن صابون نوشتم. اولين چيزي كه براي او نوشتم اين بود: «هر گاه مي خواهي به دستشويي بروي علامت بگذار، مثلاً سه تا ضربه به در بزن، اگر در آن جا برايم چيزي داشتي كه لازم بود من پشت سر تو بيرون بيايم، دو دور سيفون را بكش، يا مثلاً سه تا سرفه كن تا من بلافاصله بعد از آن علامت ها از سلول بيرون بيايم.»
بالاخره يك روز، سه ربع بعد از آن كه از دستشويي بيرون آمده و به سلول بازگشتم، در زدم و گفتم: «دلم درد مي كند، مي خواهم به دستشويي بروم.» چون زياد به دستشويي نمي رفتم، نگهبان ها احترام مرا داشتند، لذا مرا به دستشويي فرستادند. من هم بلافاصله صابون را به جيب پيراهنم انداخته و راه افتادم، چون كاغذ نداشتيم، صابون تنها چيزي بود كه مي توانستم روي آن بنويسم –ضمناً وجود صابون در جيبم طبيعي بود- صابون را آنجا گذاشتم، پس از اينكه من صابون را در دستشويي قرار دادم، پسر عمه ام آن را برداشته بود و به اين ترتيب ارتباط ما برقرار شد.
حدود بيست روز تا يك ماه با هم ارتباط داشتيم. طي اين مدت مسئله براي هر دوي ما روشن شد و ما از وضع يكديگر اطلاع پيدا كرديم. حُسن ديگر اين ارتباط، آن بود كه پسر عمه ام بعد از سه يا چهار ماه به زندان عمومي رفت و مي توانست تا حدودي وضعيت مرا به ديگران هم بگويد. بعد از يك ماه آن ارتباط قطع شد، زيرا او مدتي مريض بود و به بيمارستان رفت و سپس او را از اوين به زندان عمومي قزل قلعه بردند.
در دوران زندان در اوين، از هم سلولي هايم خاطرات فراواني دارم. يك دوره با سيروس نهاوندي و مهندس حبيبيان بودم. در سلول دائماً بين اين دو دعوا مي شد. آقاي مهندس حبيبيان يك بچه مسلمان خيلي تند و تيز، داغ، احساساتي و جوان بود. سيروس نهاوندي هم خودش را ماركسيست مي دانست. او تعصب ضد ديني هم داشت. من در سلول سعي مي كردم هر دوي اينها را يك مقدار ملايك كنم، چون اگر در سلول جنگ و دعوا باشد، آن جا براي آدم جهنم در جهنم مي شود. البته كساني هم بودند، كه با هم سلول خود قهر كرده و اصلاً با يكديگر حرف نمي زدند. در هر حال برخورد در سلول ها بستگي به نوع آدم ها داشت.
از افراد ديگري كه با آنها هم سلول بودم مي توانم از دكتر رشيديون و مجيد معيني ياد كنم. مجيد معيني بچه مسلمان خيلي خوبي بود. به مدت يك ماه با يكديگر هم سلول بوديم. معيني قبل از من دستگير شده بود، ولي هنوز هر شب او را مي بردند سي ضربه شلاق به او مي زدند، بعد او را بي هوش داخل سلول مي انداختند، اما معيني در مقابل همه اين شكنجه ها مقاومت مي كرد. خيلي هم متدين بود، علي رغم همه اين مشكلات هر شب هم نماز شب مي خواند. معيني با عباس زماني (ابوشريف) كه فرمانده اول سپاه شد، «هم پرونده» بود. آن موقع اسوه و نمونه اش همان آقاي ابوشريف بود. البته ابوشريف در بيرون از زندان بود و مجيد معيني عضو گروهي بود كه با ابوشريف ارتباط داشتند. او با مجاهدين خلق هم همكاري مي كرد. مجيد معيني با اين كه يك فرد مبارز و انقلابي بود، در عين حال آدم ساده اي هم به نظر مي رسيد. ما دو نفر با دكتر رشيديون كه ماركسيست بود هم سلول شديم. رشيديون با گروه فلسطين و شكرالله پاك نژاد مرتبط بود و آنها مي خواستند از ايران فرار كرده از طريق عراق به فلسطين بروند. به همين دليل نام گروه خودشان را فلسطين گذاشته بودند. آنها قصد داشتند در آن جا به همراه مجاهدين فلسطين، عليه اسرائيل بجنگند.
بيست روز ما سه نفر با يكديگر هم سلول بوديم. در فضاي محدود زندان امكان صحبت دو نفري وجود نداشت، تنها فرصتي كه دو نفر مي توانستند خصوصي با هم صحبت كنند، موقعي بود كه يك نفر را به دستشويي مي بردند، چون افراد سلول را تك تك به دستشويي مي بردند. پس از گذشت اولين روز، وقتي دكتر رشيديون به دسنشويي رفت، من و معيني در سلول تنها مانديم. معيني فوراً به من گفت: «فلاني! اين رشيديون چرا نماز نمي خواند؟»
گفتم: «اينها نماز را قبول ندارند.»
گفت: «نماز كه واجب است.»
گفتم: «اينها واجبات را قبول ندارند.»
گفت: « نماز در خود قرآن نوشته شده است، حتي در حديث هم نيست، نماز نص صريح قرآن است.»
گفتم: «اينها حتي قرآن را هم قبول ندارند.»
گفت: «قرآن كلام خداست.»
گفتم: «اينها خدا را هم قبول ندارند.»
با اين جواب هاي من، كله اش سوت كشيد! گفت: «مگر مي شود كه آدم خدا را قبول نداشته باشد؟»
مي خواهم بگويم مجيد معيني اين قدر ساده و صادق بود. البته نمي خواهم بگويم ساده لوح بود، بلكه آدم ساده اي بود و با كسي كه خدا را قبول نداشته باشد تا آن موقع برخورد نكرده بود.
به اين ترتيب مجيد معيني، از رشيديون بريد. اصلاً نمي توانست قبول كند كه كسي نماز نخواند، يا حتي خدا را قبول نداشته باشد. لذا از آن موقع به بعد به طرز خاصي با رشيديون برخورد مي كرد. اما همين آدم بعدها به ماركسيست ها متمايل شد!
اوضاع و احوال به گونه اي شد كه بعد از يك جدايي طولاني بين ما، در سال 1356 يك بار ديگر در زندان قصر –زندان عمومي- من و معيني با يكديگر هم سلول شديم. در آن زمان بين مسلمان ها انشعاب ايجاد شده بود و افراد متمايل به مجاهدين خلق با ديگر مسلمان ها حرف نمي زدند، اما مجيد معيني به دليل آن كه يك دوره اي با يكديگر هم سلول بوديم، در آن دوران هنوز با من حرف مي زد. اما چنين آدم معتقدي، ماركسيست شده بود و با من هم فقط روي سابقه هم سلول بودن صحبت مي كرد. اين جريانات بعداً دامنه اش گسترده تر شد كه راجع به آن توضيح خواهم داد...» (ادامه دارد)

1 comments:

ناشناس گفت...

روز و روزگارتون سبز
جالب بود . اما بهتره که خاطراتشون کامل تر نوشته شود . البته اگر از مهمانی این دفعه آقایان به سلامت بازگشتند .و جالب تر خواهد بود که خاطرات این دفعه را بنویسند و صادقانه بسنجند زمان شاه بهتر بود یا حالا .

ارسال یک نظر